انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 194 از 283:  « پیشین  1  ...  193  194  195  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹

ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل
از شوخی‌گرد رهت عالم‌گلستان در بغل

ابرویت از چین جبین زه‌ کرده قوس عنبرین
چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل

بی رویت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم
چون ابر دارد سایه‌ام یک چشم‌گریان در بغل

دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان
صحرا زگرد وحشیان پیچیده دامان در بغل

حیرت رموز جلوه‌ای بر روی آب آورده است
آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل

دیوانهٔ ما را دلی در سینه نتوان یافتن
دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل

می‌خواست از مهد جگر بر خاک غلتد بی‌رخت
برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل

هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب
این صفحه‌گر آتش زنی یابی‌چراغان در بغل

عشق از متاع این و آن مشکل‌که آراید دکان
آخر خریدار تو کو ای ‌کفر و ایمان در بغل

کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن
چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل

چشمی اگر مالیده‌ام زین باغ بیرون چیده‌ام
وحشت‌کمین خوابیده‌ام چون غنچه دامان در بغل

در وادیی‌ کز شوق او بیدل ز خود من رفته‌ام
خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰

عمریست چون‌ گل می‌روم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل

مجنون و ساز بلبلان‌، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل

ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
مشت غبارم می‌رسد وضع پریشان در بغل

تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل‌ گره
آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل

می‌آید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب
می در قدح تا کنج لب‌ گل تا گریبان در بغل

آه قیامت قامتم آسان نمی‌افتد ز پا
این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل

از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل
کان فتنهٔ طوفان‌کمین دارد نمکدان در بغل

بنیاد شمع از سوختن در خرمن‌ گل غوطه زد
گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل

چون صبح شور هستی‌ات کوک است با ساز عدم
تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل

دارد زیانگاه جسد تشویش «‌حبل من مسد»
زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل

بیدل ز ضبط گریه‌ام مژگان به خون دارد وطن
تا چند باشد دیده‌ام از اشک پیکان در بغل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱

محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
چون چشم خوبان خفته‌ام ناز غزالان در بغل

نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل‌ کرده‌ام زین انجمن دل نام حرمان در بغل

عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل

خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس
شور قیامت در قفس‌ آشوب توفان در بغل

تنها نه‌ خلق بیخرد بر حرص‌ محمل ‌می‌کشد
خورشید هم تک می‌زند زر درکمر نان در بغل

دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی
ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل

از بسکه با خاک درت می‌جوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل

از خار خار جلوه‌ات در عرض حیرت خاک شد
چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل

مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت‌ کشد
گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل

این درد صاف‌ کفر و دین محو است در دیر یقین
بی‌رنگ صهبا شیشه‌ای دارند مستان در بغل

بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون
خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲

می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل

سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم
پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل

از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی می‌رود
دریا و مینایی به‌ کف صحرا و دامان در بغل

از چشم خویش ایمن نی‌ام ‌کاین قطرهٔ دریا نسب
دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل

رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون
چون آفتاب آیینه‌ای پوشید نتوان در بغل

گرید به حال آگهی ‌کز غفلت نامحرمی
چون چشم اعمی‌ کرده‌ام آیینه پنهان در بغل

خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر
وقتست چون‌ گرد سحر خیزد گریبان در بغل

کام دل حسرت‌ گدا حاصل نشد از ما سوا
عمریست می‌خواهد ترا این خانه ویران در بغل

ای‌ کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن
اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل

دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن
خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل

بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت
چشمی‌که‌گیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳

تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل
خون دو جهان ریخت به دامان تغافل

بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز
گل‌ کرده تبسم ز نمکدان تغافل

آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست
چندین مژه چاکست گریبان تغافل

برگیست لبت از چمنستان تبسم
موجیست نگاه تو ز عمان تغافل

گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی
ابروی تو بسم‌الله دیوان تغافل

امید به راه تو زمینگیر خیالیست
شاید نگهی واکشد از شان تغافل

چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها
نشکست چرا ساغر پیمان تغافل

فردا که به قاتل‌ گرود خون شهیدان
دست من خون ‌گشته و دامان تغافل

صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست
آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل

در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست
ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل

عمریست‌ که دل تشنه لب دور نگاهیست
یارب که بگردد سر مژگان تغافل

بیدل شرری‌ گشت و به دامان نگه ریخت
گردی‌ که نکردیم به میدان تغافل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴

زین باغ‌ گذشتیم به احسان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل

طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل

مشکل که درین عشوه‌سرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل

مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل

یارب به‌ چه نیرنگ چنین‌ کرده خرابم
شوخی‌ که ندارد ز من امکان تغافل

گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل

برطرف بناگوش تو صف می‌کشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل

یک سطر نگاه غلط‌انداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل

عبرت‌ گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل

عمریست‌ که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی‌ کن به دبستان تغافل

ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل

بیدل مژه مگشای‌ که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵

ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل
چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل

عمریست‌ که آوارهٔ امید نگاهیم
ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل

از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست
ابروی تو بر طاق معلای تغافل

ازنقطهٔ‌خالی‌که‌برآن‌گوشهٔ‌ابروست‌
مهری زده‌ای بر لب گویای تغافل

سربازی عشاق به بزم تو تماشاست
هرچند نباشد به میان پای تغافل

کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند
سطر نگه از صفحهٔ سیمای تغافل

هرچند نگاه تو حیات دو جهان است
من‌کشتهٔ تمکینم و رسوای تغافل

فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم
موجی نزد این گوهر دریای تغافل

دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است
مپسند به این حوصله مینای تغافل

از حسن در این بزم امید نگهی نیست
ای آینه خون شو به تماشای تغافل

بیدل نکشیدیم زکس جام مدارا
مردیم به مخموری صهبای تغافل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶

خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل

مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل

هنگامهٔ آشوب جهان‌ گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل

درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل

در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند
صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل

گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل

فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل

آن سرمه‌ که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل

از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل

خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷

ای فرش خرامت همه‌جا چون سر ما گل
در راه تو صد رنگ جبین ریخته تا گل

گلشن چقدر حیرت دیدار تو دارد
در شیشهٔ هر رنگ شکسته‌ست صدا گل

شبنم صفت از عجز نظر هیچ نچیدیم
غیر از عرقی چند درین باغ حیا گل

ای بیخبران غرهٔ اقبال مباشید
از خاک چه مقدار کشد سر به هوا گل

نعل همه در آتش تحصیل نشاط است
دریاب‌ که از رنگ چه دارد ته پا گل

عالم همه یک بست و گشاد مژه دارد
ای باغ هوس غنچه چه رنگ است و کجا گل

آشفتگی وضع جنون بی‌چمنی نیست
گر ذوق تماشاست به این رنگ برآ گل

دلدار سر نامه و پیغام که دارد
آیینه تو آنجا ببر از حیرت ما گل

سیر چمن بیخودی آرایش ناز است
گر می‌روی از خویش برو رنگ و بیا گل

بیدل سر احرام تماشای که دارد
آیینه‌ گرفته‌ست به صد دست دعا گل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸

بسکه افتاده‌ست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آب‌گردد تا کند مهتاب‌ گل

زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی‌ کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل

هرزه‌گویی چند؟ لختی‌ گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم می‌بندد ازگرداب گل

هرکجا شمع جمال او نباشد جلوه‌گر
دیده‌ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل

بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده‌اند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب‌ گل

از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محراب‌گل

نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را می‌شود مضراب گل

مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب‌ گل

راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل

در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل

شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل

عمرها شد شوخی دیده خرامی کرده‌ام
می‌کند از چشم من بیدل همان سیماب گل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 194 از 283:  « پیشین  1  ...  193  194  195  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA