انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 84 از 283:  « پیشین  1  ...  83  84  85  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۸۲۹

امشب که به دل حسرت دیدارکمین داشت
هر عضو چو شمعم نگهی بازپسین داشت

کس وحشتت از اسباب تعلق نپسندید
دامن نشکستن چقدر چین جبین داشت

از وهم مپرسید که اندیشهٔ هستی‌
در خانهٔ خورشید مرا سایه‌نشین داشت

هر تجربه‌کاری که درتن عرصه قدم زد
سازدل جمع آن طرف ملک یقین داشت

عمری‌ست که در بندگداز دل خویشیم
ما را غم ناصافی آیینه بر این داشت

چون سایه به جز سجده مثالی ننمودیم
همواری ما آینه در رهن جبین داشت

در قد دو تا شد دو جهان حرص فراهم
زین حلقه‌کمند امل آرایش چین داشت

از پردهٔ دل رست جهان لیک چه حاصل
آیینه نفهمیدکه حیرت چه زمین داشت

با این همه حیرت به تسلی نرسیدیم
فریاد که آبینهٔ ما خانهٔ زین داشت

آفاق تصرفکدهٔ شهرت عنقاست
جز نام نبود آن‌که جهان زیر نگین داشت

بیدل سراین رشته به تحقیق نپیوست
در سبحه و زنار جهانی دل و دین داشت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۳۰

چه سحر بود که دوشم دل آرزوی تو داشت
تورا در آینه می‌دید و جستجوی تو داشت

به هر دکان‌که درین چارسو نظرکردم
دماغ ناز تو سودای گفتگوی تو داشت

به دور خمکدهٔ اعتبارگردیدیم
سپهر و مهر همان‌ساغر و سبوی تو داشت

ز خلق این همه غفلت‌که می‌ کند باور
تغافل توز هرسو نظربه سوی تو داشت

نظربه رنگ توبستم نظربه رنگ توبود
خیال روی توکردم خیال روی تو داشت

ز ما و من چقدر بوی ناز می‌آید
نفس به هرچه دمیدند های و هوی تو داشت

غرور و ناز تو مخصوص‌کج‌کلاهان نیست
شکسته رنگی ما هم خمی ز موی تو داشت

هزار پرده دریدند و نغمه رنگ نبست
زبان خلق همان معنی مگوی تو داشت

چه جرعه‌هاکه نه بر خاک ریختی زاهد
به این حیا نتوان پاس آبروی تو داشت

به سجده خاک شدی همچو اشک و زین غافل
که خاک هم تری از خشکی وضوی توداشت

به‌گردش نگهت پی نبرد فطرت تو
که سبحهٔ تو چه زنار درگلوی تو داشت

درین حدیقه به صد رنگ پر زدم بیدل
ز رنگ در نگذشتم‌که رنگ و بوی تو داشت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۳۱

آغاز نگاهم به قیامت نظری داشت
واکردن مژگان چراغم سحری داشت

خوابم چه خیال است به گرد مژه گردد
بالین من‌گم شده آرام پری داشت

چشمی به تحیرکدهٔ دل نگشودیم
آیینه همین خانهٔ بیرون دری داشت

ما بیخبران بیهده بر ناله تنیدیم
تا دل نفس سوخته هم نامه‌بری داشت

قاصد، ز رموز جگر چاک چه‌گوید
درنامهٔ عشاق دریدن خبری داشت

آخرگروه حیرت ما باز نگردید
او بودکه هر چشم‌گشودن دگری داشت

کردیم تماشای ترقی و تنزل
آیینهٔ ما هر نفس از ما بتری داشت

زین بحر، عیارطلب موج‌گرفتیم
آن پای که فرسود به دامن گهری داشت

آگاه نشد هیچ‌کس از رمز حلاوت
ورنه لب خاموش گره نیشکری داشت

بی‌شعله نبود آنچه تو دیدی‌گل داغش
هر نقش قدم یک دو نفس پیش سری داشت

با لفظ نپرداختی ای غافل معنی
تحقیق پری در نفس شیشه‌گری داشت

آسان نرسیدیم به هنگامهٔ دیدار
ای بیخبران آینه دیدن جگری داشت

عریانی‌ام ازکسوت تشویش برآورد
رفت آنکه جنونم هوس جامه‌دری داشت

بیدل چقدر غافل‌کیفیت خویشم
من آینه در دست وتماشا دگری داشت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۸۳۲

گر جنونم هوس قطع منازل می‌داشت
خوشتر از ریگ روان آبله محمل می‌داشت

دیده ‌گر رنگی از آن جلوه به رو میآورد
یک تحیر به صد آیینه مقابل می‌داشت

پاس آیین ادب‌ گر نشدی مانع اشک
تا به کویش همه جا پا به سر دل می‌داشت

سوخت پروانه‌ام از خجلت آن شمع‌ که دوش
می‌زد آتش به خود و خاطر محفل می‌داشت

ای خوش آن شوق‌ که از لذت بی ‌عافیتی
کشتی‌ام وحشت گرداب ز ساحل می‌داشت

عقده دل اگر از سعی تپش وامی‌شد
حیرت آینه هم جوهر بسمل می‌داشت

احتیاج آینه شد نام‌ کرم جلوه فروخت
خاتم جود نگین در لب‌.سایل می‌داشت

شرم نایابی مطلب عرقی‌ساز نکرد
تا ره‌ کوشش مقصدطلبان ‌گل می‌داشت

قطع‌کردیم به تدبیر خموشی چون شمع
جاده‌ای راکه ادب در دل منزل می‌داشت

داغم از حوصلهٔ شوخ‌نگاهان بیدل
کاش در بزم بتان آینه هم دل می‌داشت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۳

تو ازآن خلوت یکتا چه خبر خواهی داشت
گر شوی حلقه‌که چشم آنسوی در خواهی داشت

زبن شبستان هوس عشوه چه خواهی خوردن
شمع‌‌سان‌گل به سر از باغ سحر خواهی داشت

یک عرق‌وارگر از شرم طلب آب شوی
تا ابد درگره قطره‌گهر خواهی داشت

شب وصل است‌کنون دامن او محکم‌دار
پاس ناموس ادب وقت دگرخواهی داشت

تهمت نام تجرد به مسیحا ستم است
میخلی در دل خود سوزن اگر خواهی داشت

یک حلب شیشه‌گر از هر قدمت می‌جوشد
خاطرآبله در سیر و سفر خواهی داشت

گر بسوزی ورق‌نه فلک ازآتش عشق
یادگار من و دل یک دو شرر خواهی داشت

بیدل این بار امانت به زمین سود سرت
تاکجاجامهٔ‌معشوق به‌بر خواهی‌داشت
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۴

گل در چمن رسید و قدم بر هواگذاشت
جای دگر نیافت‌که بر رنگ پاگذاشت

تعمیر رنگ ز آب و گل اعتماد نیست
نتوان بنای عمر به دوش وفا گذاشت

عمری ا‌ست خاک من به سر من فتاده است
این‌گرد دامن تو ندانم چرا گذاشت

وامانده ی قلمرو یاسم چو نقش پا
زین دشت هرکه رفت مرا بر قفا گذاشت

می‌خواست فرصت از شرر کاغذ انتخاب
رنگ پریده بر ورقم نقطه‌ها گذاشت

رفتم ز خویش لیک به دوش فتادگی
برخاستن غبار مرا بی‌عصا گذاشت

هرجا روی غنیمت یک دم رفاقتیم
ما را نمی‌توان به امید بقا گذاشت

با خود فتاد کار جهان از غرور عشق
آه این چه ظلم بود که ما را به ما گذاشت

زین‌ گردن ضعیف ‌که باریکتر ز موست
باید سر بریده به تیغ قضاگذاشت

آن را که عشق از هوس هرزه واخرید
برد از سگ استخوان و به پیش هما گذاشت

بیدل عروج جاه خطرگاه لغزش است
فهمیده بایدت به لب بام پا گذاشت
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۵

همت من از نشان جاه چون ناوک‌ گذشت
زین نگین نامم نگاهی بود کز عینک‌ گذشت

طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل
نیست‌ بر عصمت حرج‌ گر لولی از تنب‌ گذشت

همتی می‌باید اسباب تعلق هیچ نیست
بر نمی‌آید دو عالم با جنون یک‌ گذشت

در مزاج خاک این وادی قیامت کشته‌اند
پای ما مجروح و باید ازتل آهک‌ گذشت

هیچکس حیران تدبیر شکست دل مباد
موی‌ چینی‌هر کجا خطش‌ دمید از حک‌ گذشت

چون شرارکاغذ آخر از نگاه‌ گرم او
بر بنای ما قیامت سیلی از چشمک گذشت

حسرت عشاق و بیداد نگاهش عالمی‌ست
بر یکی هم گر رسید این ناوک از هر یک گذشت

ننگ تحقیق است‌. تفتیشی‌ که دارد فهم خلق
در تامل هرکه واماند از یقین بیشک گذشت

خیره‌ بینی لازم طبع درشت افتاده است
کم تواند چشم تنگ از طینت ازبک‌ گذشت

کاش زاهد جام‌گیرد کز تمسخر وارهد
بی‌تکلف عمر این بیچاره در تیزک گذشت

صحبت واعظ به غیر از دردسر چیزی نداشت
آرمیدن مفت خاموشی کزین مردک گذشت

فضل‌حق وافی‌ست بیدل از فنا غمگین مباش
عمر باطل بود اگر بسیار و گر اندک‌ گذشت
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۶

تا عرقناک از چمن آن شوخ بی‌پرواگذشت
موج خجلت سرو را چون قمری از بالاگذشت

وای بر حال کمند ناله‌های نارسا
کان تغافل پیشه از معراج استغناگذشت

ما به چندین‌کاروان حسرت‌کمین رهبریم
شمع در شبگیر دود دل عجب تنهاگذشت

محو دل شوتا توانی رستن از آفات دهر
موج بی‌وصل‌گهر نتواند از دریاگذشت

بسته‌ای‌احرام صد عقبا امل اما چه سود
فرصت نگذشته‌ات پیش ازگذشتنهاگذشت

بی‌نشانی در نشان پر می‌زند هشیار باش
گر همه عنقا شوی نتوانی از دنیاگذشت

آبله مخموری واماندگیهایم نخواست
زین بیابان لغزشم آخر قدح پیماگذشت

گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده‌ام
عمر من چون می به بند ساغر و میناگذشت

بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر
تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ماگذشت

عافیتها بسکه بود آن سوی پرواز امل
کرد استقبال امروزی‌که از فرداگذشت

گرزدنیا بگذری تشویش عقبا حایل است
تا ز خود نگذشته‌ای می‌بایدت صد جاگذشت

بیدل از رنگ شکست شیشه‌ای خندیده است
کز غبارش ناله نتواند به سعی‌پاگذشت
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۷

در طلبت شب چه جنونهاگذشت
کز سر شمع آبلهٔ پاگذشت

جهل‌، خرد پخت وبه‌معموره ریخت
عقل جنون‌کرد و ز صحراگذشت

نقش نگین داشت‌کمال هوس
اسم بجا ماند و مسماگذشت

خلق خیالات بر افلاک برد
از سر این بام هواهاگذشت

پی سپر عجز، چه نازد به جاه
آبله از خاک چه بالاگذشت

جوش نفس بود، می اعتبار
قلقلکی‌کرد و ز مینا گذشت

چون شررکاغذ آتش زده
فرصت ما از نظر ماگذشت

سعی تک وپو، همه را محوکرد
رنگ روانی ز ثریا گذشت

چون شب وروز است تلاش همه
درنگذشت آنکه ز اینجاگذشت

خط جین فهم به فرداگماشت
خامه بر ین صفحه چلیپاگذشت

خامشی‌ام زندهٔ جاوید کرد
کم‌نفسیها ز مسیحا گذشت

ضبط نفس طرفه پلی داشته‌ست
قطره به این جهد، ز دریاگذشت

قافله‌سالار توهم مباش
هرکس ازین بادیه تنهاگذشت

فرصت دیدار وفایی نداشت
آمده بود، آینه‌، اما گذشت

با دم شمشیرقضا چاره چیست
دم مزن آبی‌که ز سرهاگذشت

بیدل ازین مایه‌که جز باد نیست
عمر در اندیشهٔ سودا گذشت
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸۳۸

یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت

غفلت ما گر به این راحت بساط ‌آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت

هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت

جومن اشکم در نظر موجیست‌ کز دپا رمید
شعلهٔ‌ آهم به دل برقی ست‌ کز صحرا گذشت

چند، چون‌گرداب بودن سر به جیب پیچ‌ وثاب
می‌توان چون‌موج دامن چید و زین دریاگذشت

کاش هم دوش غبار، از خاک برمی‌خاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت

خون ‌شو ای‌ حسرت ‌که ا‌ز مقصد رهت‌ د‌ور است ‌دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت

در دل آن بی‌وفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت

بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت

هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بی‌نشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت

بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت

داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت

حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت

از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
صفحه  صفحه 84 از 283:  « پیشین  1  ...  83  84  85  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA