انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 93 از 283:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۹۱۹

شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد
پرواز من آیینهٔ امکان به شرر داد

از یک مژه شوقی که به آن جلوه ‌گشودم
بر هر بن مو حیرتم آغوش دگر داد

صد چاک زد آیینه ز جوهر به‌ گرببان
اظهارکمال اینقدرم داد هنر داد

ما بیخبران رنگ اثر باخته بودیم
از رفتن دل‌گرد خرام که خبر داد

شب مصرعی از خاطر من‌ گشت فراموش
حسرت چقدر یادم از آن موی کمر داد

ضبط نفسم قابل دیدار برآورد
آن ریشه که دل کاشته بود آینه برداد

زان صبح بناگوش جنون ‌کرد نسیمی
هر موج ازبن بحر گریبان به گهر داد

یک ذره ندیدم که به طاووس نماند
نیرنگ خیالت به هزار آینه پر داد

از بس عرق‌آلود تمنای تو مردم
چون ابر غبارم به هوا جبههٔ تر داد

عمری زتحیر زدم آیینه به صیقل
تا دقت فکرم مژه خواباند و نظر داد

بیدل چمنستان وفا داغ طرب بود
رنگم به شکستی زد و پرواز سحر داد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۰

داد عشق از بی‌نیازی درمن طفلانم بیاد
سر خط معنیست پیش چشم و می‌خوانم بیاد

شرم بیدردی مگر بر جبهه‌ام چیند عرق
تا بماند ننگ خشکیهای مژگانم بیاد

می‌فشارد تنگی این خانه مجنون مرا
گر نباشد وسعت‌آباد بیابانم بیاد

در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم
ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد

زان ستم هایی که از بیداد هجران دیده‌ام
می‌درم پیش توگر آید گریبانم بیاد

دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود
کز هجوم اشک می‌آید چراغانم بیاد

از تغافلخانهٔ ناز ننو بیرفن نیستم
شیشه‌ای بودم‌ که دارد طاق نسیانم بیاد

زان قدر هوشی‌ که می‌کردم به وهم خویش جمع
چون به یادت می‌رسم چیزی نمی‌مانم بیاد

از عدم آنسوتر‌م برده است فکر نیستی
نیستم زانهاکه هستی آرد آسانم بیاد

با خیال رفتگان هم قانعم از بیکسی
کاش گردون واگذارد یاد دورانم بیاد

بعد ازین غیر از فراموشی‌ که می‌بیند مرا
مفت اح‌کاهی اگر روزی دو مهمانم بیاد

بیدل آن دور می و پیمانه‌ام دیگرکجاست
یکدو دم بگذار تا رنگی بگردانم بیاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۱

شب‌که توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد
فکر دل‌ کردم بلای دیگرم آمد به یاد

با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن
داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد

نقش پایی‌ کرد گل بیتابی ا‌م در خون نشاند
پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد

ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطه‌ای از انتخاب دفترم آمد به یاد

سجده منظورکی‌ام نقش جبینم جوش زد
خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد

در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر
کشتی‌ام می‌برد توفان لنگرم آمد به یاد

پی‌تو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش ‌تا خاکسترم آمد به یاد

تا سحر بی‌پرده‌گردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد

جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ ‌کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد

حسرت توفان بهار عالم مخموریم
هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد

ای فراموشی ‌کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غم‌پرورم آمد به یاد

بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۲

چو ناله گرد نمودم اثر نمی‌تابد
بهار من هوس رنگ برنمی‌تابد

به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمی‌تابد

به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژه‌ام هیچ برنمی‌تابد

اشاره می‌کند از پا نشستن ‌کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمی‌تابد

گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه‌ که بر بام و در نمی‌تابد

گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمی‌تابد

نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمی‌تابد

طراوت عرق شرم ما سیه کاری‌ست
که این ستاره به شام دگر نمی‌تابد

غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمی‌تابد

طلسم‌خویش شکستن علاج‌ کلفت ماست
که شب نمی‌گذرد تا سحر نمی‌تابد

نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغ‌گهر نمی‌تابد

حباب سخت دلیرانه می‌زند بر موج
دل‌گرفته ز شمشیر سر نمی‌تابد

چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمی‌تابد

خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمی‌تابد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۳

گذشت عمر و دل از حرص سر نمی‌تابد
کسی عنانم از این راه بر نمی‌تابد

درای محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بی خبر نمی‌تابد

جهان ز مغز خرد پنبه‌زار اوهام است
چه سود برق جنون یک شرر نمی‌تابد

غبار عجز من و دامن خط تسلیم
ز پا فتادگی از جاده سر نمی‌تابد

نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد
کسی دو رشته بهم اینقدر نمی‌تابد

نشان من مگر از بی‌نشان توانی یافت
و گرنه هستی عاشق اثر نمی‌تابد

نمی‌توان زکف خاک من غبار انگیخت
جبین عجز بجز سجده بر نمی‌تابد

نزاکتی‌ست در آیینه خانهٔ هستی
که چون حباب هوای نظر نمی‌تابد

نگاه بر مژه دامن‌فشان استغناست
دماغ وحشت من بال و پر نمی‌تابد

خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که این فسانه به جز گوش کر نمی‌تابد

شبی به روز رساندن‌ کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نمی‌تابد

ز خویش می‌روم اینک تو هم بیا بیدل
که قاصد آمد و هوشم خبر نمی‌تابد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۴

چنین‌کزتاب می‌گلبرک حسنت شعله رنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد

به دل پایی زن و بگذرکه با این سرگرانیها
تأمل گر کنی در خانهٔ آیینه سنگ افتد

جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل
که این آیینه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد

به تدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت
سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد

مآل کار طاقتها به عجز آوردن است اینجا
چو جولان منفعل‌ گردد به بوس پای لنگ افتد

اگر مردی ز ترک ‌کینه صید رستگاری ‌کن
به قید زه نمی‌ماند کمان چون بی‌خدنگ افتد

تجدد پرفشان و غره ی عمر ابد بودن
نیاز خضر کن راهی‌که در صحرای بنگ افتد

ز خارا قیر می‌جوشاند اندوه‌گرانجانی
عرق می‌آرد آن باری‌که بر دوش درنگ افتد

قناعت ساحل امن است‌، افسون طمع مشنو
مبادا کشی درویش در کام نهنگ افتد

نفس پر می‌زند، چون صبح‌، دستی در گریبان زن
که فرصت دامن دیگر ندارد تا به چنگ افتد

قبول نازنینان تحفه‌ای دیگر نمی‌خواهد
الهی چون حنا خونی‌ که دارم نیمرنک افتد

ز افراط هوس ترسم بضاعت‌گم‌کنی بیدل
تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۵

به روی آن جهان جلوه‌، یک عالم نقاب افتد
که چشم خیره‌بینان در خیال آفتاب افتد

بقدر نفی ما آماده است اثبات یکتایی
کتان چندان‌که بارش بگسلد در ماهتاب افتد

مریض عشق تدبیر شفا را مرگ می‌داند
ز بیم‌ سوختن حیف ‌است اگر آتش ‌در آب افتد

دماغ لغزش مستان خجل شد ازفسردنها
نگاهش‌مایل‌شوخی‌ست‌یارب در شراب‌افتد

فسون گریهٔ عشاق تاثیر دگر دارد
به فریاد آرد آتش را سرشکی‌ کز کباب افتد

درافتادن به روی یکدگر دور است از آگاهی
ز مژگان هم اگر این اتفاق افتد به خواب افتد

کمال فطرت از سعی ادب غافل نمی‌باشد
به‌ضبط خویش افتد هرقدر در رشته‌تاب افتد

به افسون قبول خلق تاکی هرزه‌گو باشم
اگر حرفم به خاک افتد دعاها مستجاب افتد

در آن وادی ‌که من از شرم رعنایی عرق دارم
چو ابر از خاک ‌هر گردی که‌ برخیزد در آب‌ افتد

نمی‌جوشند گوهرطینتان با موج این دریا
برون می‌افتد از خط نقطه‌ای‌کان انتخاب افتد

به خود پرداختن هم بر نمی‌دارد دماغ اینجا
صفای طبع انسانی‌که در فکر دواب افتد

چه امکان‌ست بی‌تاثیری افسون محبت را
پر پروانه‌ گر بالین‌ کنی آتش به خواب افتد

به این هستی ز اسباب دگر تهمت مکش بیدل
نفس‌کم‌نیست آن‌باری‌که بر دوش حباب افتد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۶

کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد
به خاک تا نگرد چشم خم به‌گردنش افتد

خوش است ناز تجرد به دیده‌های نفروشی
خجالت است‌که عیسی نظر به سوزنش افتد

غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم
که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد

درین محیط رسد موج ما به منصب ‌گوهر
دمی‌که نوبت دندان به دل فشردنش افتد

به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا
گداز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد

کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت
مباد چین سر آستین به دامنش افتد

وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد
قیامت‌است اگر چشم کس به رفتنش افتد

به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید
غلط به سرمه‌کند چون نگاه بر منش افتد

ز نام جاه حذرکن مباد نقش نگینش
به نقب قبرکشد تا هوس به‌کندنش افتد

اراده شکوهٔ دل نیست لیک ربشهٔ الفت
ز دانه‌ای ا‌ست‌ که آتش به ساز خرمن‌اش افتد

به پاس راز محبت ‌گداخت طاقت بیدل
که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۷

دب چه چاره‌کند چون فضول افتد
بجای عذر دل آورده‌ام قبول افتد

به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک
مبادکس به غبار دل ملول افتد

ترحم است برآن طایر شکسته قفس
که همچو شمع پرافشانی‌اش به نول افتد

ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد
چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد

به‌کارگاه هوس از ستم شریکی چند
قیامت است‌که آتش به دشت غول افتد

ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب
که هر چه ‌گل ‌کند از ابر بر فصول افتد

خرد ودیعت اوهام برنمی‌دارد
به رنج بار امانت مگر جهول افتد

چو موج ‌گوهرم از دل ‌گذشتن آسان نیست
چو رشته خورد گره‌ کوتهی به طول افتد

سری کشیده‌ای آمادهٔ گریبان باش
به پایه‌ای نرسیدی که بی‌نزول افتد

مباز بیدل از اوهام نقد استغنا
مرادکوکه‌کسی در غم حصول افتد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۹۲۸

ز ننگ منت راحت به مرگم‌ کار می‌افتد
همه‌گر سایه افتد بر سرم دیوار می‌افتد

دماغ نازکی دارم حراجت پور عشقم
اگر بر بوی‌گل پا می‌نهم بر خار می‌افتد

جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار می‌افتد

متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار می‌افتد

مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بی‌آزار می‌افتد

قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم می‌رمد گر سبحه بی‌زنار می‌افتد

نخستین سعی روزی فکر روزی خوار می‌باشد
نگاه دانه پیش از ر‌بشه بر منقار می‌افتد

نشاید نکته‌سنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار می‌افتد

مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقص‌پی
که زیر پا سراپای تو با دستار می‌افتد

ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار می‌افتد

قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار می‌افتد

دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یکبار می‌افتد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 93 از 283:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA