انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Jebran Khalil | آثار و عاشقانه های جبران خلیل جبران


مرد

 
درود
تاپيكي ميخواستم با عنوان آثار و عاشقانه هاي جبران خليل جبران





جبران خلیل+جبران خلیل جبران+شاعر+شاعر لبنانی+نویسنده لبنانی+نقاش لبنانی+فیلسوف لبنانی+زندگینامه جبران خلیل جبران+تولد+تولد جبران خلیل جبران+مرگ+مرگ جبران خلیل جبران+مهاجرت به آمریکا+نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران+نقش پدر در زندگی جبران خلیل جبران+کریستو نجم‌+نوشته ی کریستو نجم درباره ی نقش زن در زندگی جبران+ماری هاسکل+معشوقه ی جبران+اولین کتاب+مرد دیوانه+پیوستن به گروه Golden Links Soeiety+آثار جبران خلیل جبران+عاشقانه های جبران خلیل جبران+مرد دیوانه+گریه، خنده و توفان ها+spirit Brides+spirits Rebellious+پیامبر+Sand and Foam+خداوند زمین+باغ پیامبر+مرگ پیامبر+فرشتگان مرغزار+Nymph of The Valley+نامه‌ های عاشقانه یک پیامبر+سخنان جبران خلیل جبران+بیست و یک سخن از جبران خلیل جبران+نوشته های جبران+خدا+دوست من+گورکن+چهره ها+هفت ذات+مترسک+دوقفس+سگ دانا+سوگند+ای کاش+ستایش برای اوست+دوشیزه غرب+دریا+دل+دستمال+شب مرا مخفی می کند+مقالات+مقاله نگاهی به طبیعت
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
دیوانه دوست داشتنی

از من می‌پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب‌هایم را دزدیده‌اند. پس بی‌نقاب در کوچه‌های پر از مردم دویدم و فریاد زدم "دزد، دزد،دزدان نابکار". مردان و زنان بر من خندیدند و پاره‌ای از آنها از ترس من به خانه‌هایشان پناه بردند. هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد "این مرد دیوانه است". من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه‌ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقاب‌هایم نیازی نداشتم.




جبران خلیل جبران عارفی است که در ایران به هیچوجه نمی‌توان از محبوبیت‌اش چشم‌پوشی کرد؛ نویسنده‌ای که آثارش بارها و بارها به فارسی ترجمه شده است. آنقدر حائز اهمیت که حتی نجف دریابندری مترجم صاحب نام ایرانی هم تصمیم گرفت اثر معروف این نویسنده یعنی "پیامبر" را به فارسی ترجمه کند.
جبران خلیل جبران سال 1931 دار فانی را وداع گفت اما او همچنان محبوب است و هر سال به مناسبت بزرگداشت او در لبنان جشن به پا می‌کنند.
این نویسنده، شاعر، نقاش و فیلسوف لبنانی سال 1883 متولد شد." این نویسنده بزرگ، سال 1931 در آمریکا از دنیا رفت او را به لبنان آوردند تا در دهکده مادری‏ا‌ش به خاک بسپارند... "
8 ساله بود که پدرش به اتهام تقلب در پرداخت مالیات به زندان افتاد و آنها بی‌خانمان شدند.
برای مدتی در خانه اقوام و دوستان خود زندگی می‌کردند، تا این که مادرش تصمیم گرفت با فرزندان به آمریکا مهاجرت کند. سال 1894 پدر بدخلق جبران از زندان آزاد شد. او مخالف سفر به آمریکا بود، در نتیجه همان جا در لبنان ماند و به خانواده خود ملحق نشد.
جبران در آمریکا به مدرسه رفت و هوش و ذکاوت بالایی را از خود نشان داد و در12 سالگی شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد.
اواخر سال 1896 بود که "دینسون هاوس" تاسیس کننده مرکز هنری بستون از طریق یکی از دوستانش با جبران آشنا شد و از او خواست که وارد مرکز خلاقیت‌های هنری او شود.
اما جبران یک سال بعد به زادگاهش در لبنان بازگشت، تا تحصیلات خود را به زبان عربی در کشورش ادامه دهد، آنجا به دبیرستان رفت و شروع به خواندن علم اخلاق و مذهب کرد.
در 19 سالگی دوباره راهی بوستون شد و پیوند عاطفی شدیدی با یک دختر شاعر پیدا کرد، اما همان زمان بود که مادر، خواهر و برادر ناتنی‌اش براثر بیماری سل از دنیا رفتند.
"ماری هسکل" رئیس مدارس بوستون بود که مسئولیت ساپورت کردن جبران را برعهده گرفت و او را دوباره راهی مدرسه کرد.
سال 1905 جبران مختصری از مقالات خود را در مورد موسیقی در روزنامه "ال مهاجیر" چاپ کرد. پس از آن مجموعه‌ای از اشعار خود را در کتابی عربی زبان با عنوان "گریه، خنده و توفان ها" منتشر کرد، که اخیرا این کتاب تحت عنوان "رویا (منظره)، توفان و محبوب" به زبان انگلیسی ترجمه شده است.
سال 1906 جبران کتاب "spirit Brides" خود را که شامل داستان‌های کوتاهش بود، نوشت و چاپ کرد. یک سال بعد دومین سری از همین مجموعه با عنوان "spirits Rebellious" در اختیار مخاطبانش قرار داد.
او در این هنگام در پاریس مشغول یادگیری نقاشی بود. پس از چند سال آموزش در فرانسه، دوباره به بوستون سفر کرد.
در این زمان بود که او علاقه عجیبی به ماری هاسکل پیدا کرد
" در 35 سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام "مرد دیوانه" در اختیار طرفداران خود قرار داد... " .
سال 1910 جبران به گروه "Golden Links Soeiety" که متعلق به نویسنده‌های عربی – آمریکایی بود، پیوست و مجموعه آن سوی خیال را منتشر کرد.
"بال‌های شکسته" تنها داستان بلند او در مورد عشق، سال 1912 در نیویورک به زبان عربی چاپ شد.
در 35 سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام "مرد دیوانه" در اختیار طرفداران خود قرار داد.
با وجود تمام این نوشته ها و فعالیت‌های هنری هنوز موقعیت جبران به عنوان یک نویسنده در جامعه تثبیت نشده بود، تا این که سال 1923 با منتشر شدن کتاب "پیامبر" و استقبال فراوانی که در سراسر دنیا از این اثر شد، او موقعیت هنری خود را به ثبات رساند.
در همین سال بود که مری هسکل – زنی که جبران رابطه عاطفی عمیقی با او داشت – به جوجیای آمریکا سفر کرد تا کاملا خود را از زندگی جبران خارج کند. دیگر نام جبران خلیل جبران برای تمام مردم دنیا شناخته شده بود و او همچنان به نویسندگی خود ادامه می‌داد.
کتاب‌های "Sand and Foam" (1926)، "خداوند زمین"، "باغ پیامبر"، "مرگ پیامبر"، فرشتگان مرغزار"، ((Nymph of The Valley (1948)، نام دیگر آثار او هستند، که تعدادی از آنها نیز پس از فوت جبران چاپ شدند.
کتاب‌های جبران خلیل جبران هیچ مشابهتی به هم ندارند، اما همدیگر را هم نقض نمی‌کنند، در واقع مکمل هم هستند و هر کس اجازه دارد برداشت خاص خود را از کتاب داشته باشد.

مقاله‌ها، کتاب‌ها و شعرهای جبران به وضوح از روحیات و اعتقادات او سخن می‌گویند و دیگر لازم نیست که ما به توصیف شخصیتش بپردازیم، تنها می‌توان گفت که اندیشه و تفکر فلسفی جبران در عمق وجودش نهفته است، او در آثارش با کلمات و عبارات خاص خود بازی می‌کند تا نگرشی جدید از عرفان، فلسفه، طبیعت و ماوراءطبیعت را در ذهن مخاطبش ترسیم کند.




- چه دشوار است زندگي براي آنکه عشق را مي جويد اما به شهوت مي رسد.
- عشق اگر در سايه عنايت عقل نباشد، شعله اي است که خود را خاکستر خواهد کرد.
- عزيزم بدان که اگر تو از من بخواهي تنهايي خويش را رها سازم تا تو احساس تنهايي نکني، جادوي عشقمان ناپديد مي شود.
- عشق محدود تنها به تصاحب معشوق مي انديشد و عشق بي انتها در جستجوي خويشتن است.
- خموش باش قلب من تا رسيدنصبح، هر که صبورانه بامدادان را انتظار کشد، سپيده دم او را عاشقانهدر آغوش خواهد کشيد.
- قلبي را که عشق مي ورزد اما هرگز تسليم نمي شود پذيرا باش.


زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
جبران‌ خليل‌ جبران‌ و عقده‌ اوديپ‌

نوشته:‌ وفيق‌ غريزي
‌ ترجمه:‌ محمد جواهركلام‌



نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران (1883 ـ 1931)

آن‌ها كه‌ آثار ادبي‌ جبران‌ را بررسي‌ كرده‌اند، به‌ ارزش‌ او براي‌ زن‌ و ستايش‌ او از مادر و مادري‌، به‌ خوبي‌ پي‌ برده‌اند. اين‌ ارزش‌ و ستايش‌ ناشي ‌از ديني‌ بود كه‌ وي‌ نسبت‌ به‌ زن‌ عموما، و نسبت‌ به‌ مادرش‌ به‌خصوص‌ احساس‌ مي‌كرد. مادرش‌ سجاياي‌ اخلاقي‌ فراواني‌ داشت‌ و برخلاف ‌پدرش‌، زني‌ شجاع‌ و با سخاوت‌ بود. مادرش‌ بود كه‌ رنج‌ سفر به‌ آمريكا را تاب‌ آورد تا چهار فرزندش‌ را به‌ عرصه‌ برساند.
جبران‌ در عصري‌ زيست‌ كه‌ موازين‌ و اصول‌ در آن‌ بر هم‌ خورده‌ بود. فساد سياسي‌ در آن‌ بيداد مي‌كرد و ستم‌ در آن‌ يكه‌ تاز بود. توانگرش‌ خون ‌درويشش‌ را مي‌مكيد و ثروتمندش‌ به‌ فقيرش‌ رحم‌ نمي‌كرد. امير و فئودال‌ و روحاني‌ حاكم‌ بر مقدرات‌ رعيت‌ بودند. سنت‌ اجتماعي‌ نيز زن‌ را از اراده‌ وانسانيت‌ خود تهي‌ كرده‌ بود و رفتاري‌ چون‌ ناقص‌العقل‌ها با او داشت‌ و شخصيتي‌ برايش‌ قائل‌ نبود.
خليل‌، پدر جبران‌، شغل‌ نامناسبي‌ داشت‌ و الكلي‌ بود. با زن‌ و فرزندانش‌ به‌ بدي‌ رفتار مي‌كرد و رابطه‌ خوبي‌ با آن‌ها نداشت‌. فرزندانش‌ از او مي‌ترسيدند و با مادر خود دمخور‌ بودند.
مادرش‌ كامله‌ رحمه‌، زني‌ رقيق‌ طبع‌ و نازكدل‌ يود، و برخلاف‌ شوهر دومش‌، خليل‌، از مسئوليت‌هاي‌ خود به‌ طور كامل‌ آگاهي‌ داشت‌; فداكاري‌ مي‌كرد و با فرزندان‌ خود مهربان‌ بود و براي‌ بهبود آينده‌شان‌ مي‌كوشيد.
بدين‌ ترتيب‌، جبران‌ زندگي‌ نخستين‌ خود را در شرايطي‌ گذراند كه‌ فقر استخوان‌سوز و اختلافات‌ جانكاه‌ ميان‌ مادري‌ مظلوم‌ و پدري‌ الكلي‌ بر آن ‌فرمان‌ مي‌راند. آري‌، جبران‌ ميان‌ مهر مادري‌ باعاطفه‌ و سركوب‌ پدري ‌مستبد زندگي‌ كردـ پدري‌ كه‌ وقتي‌ او را در حال‌ نقاشي‌ روي‌ كاغذ يا ديوار

مادر جبران‌، كامله‌ رحمه‌، علي‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زني‌ باهوش‌ بود و اراده‌اي‌ قوي‌
و همتي‌ خستگي‌ناپذير داشت
مي‌ديد بشدت‌ خشمناك‌ مي‌شد. مادرش‌ در زندگي‌، پناهگاهش‌ بود. جبران‌هميشه‌ به‌ سوي‌ او مي‌آمد تا پذيرايش‌ گردد و روان‌ دردكشيده‌اش‌ را درمان كند.
مادر جبران‌، كامله‌ رحمه‌، علي‌ رغم‌ فرهنگ‌ محدودش‌، زني‌ باهوش‌ بود و در زمانه‌اي‌ بار آمد كه‌ در آن‌ تربيت‌ دختران‌ را امري‌ بي‌ فايده‌ و مضر به‌ حال‌ آنان‌ تلقي‌ مي‌كردند. اراده‌اي‌ قوي‌ و همتي‌ خستگي‌ناپذير داشت‌ و اين‌دو خصلت‌ او را در اداره‌ امور فرزندانش‌ بسيار ياري‌ دادند و از او زني ‌ساختند كه‌ همه‌ چيز را به‌ پاي‌ فرزندانش‌ مي‌ريخت‌. چنين‌ شرايطي‌ موجب ‌شدند كه‌ جبران‌ در طول‌ حياتش‌ هموار تشنه‌ محبت‌ مادر و سر سپرده‌ خانه‌ و خانواده‌ بماند.
در اين‌ اوضاع‌ و احوال‌، و همراه‌ با پرورش‌ كودك‌، عقده‌ اوديپ‌ هيمنه‌ خود را بر او مي‌گسترد و از او فردي‌ گوشه‌گير و خجول‌ مي‌ساخت‌، به‌ ويژه‌ در برابر دختران.
تعلق‌ كودك‌ طاغي‌ به‌ شخص‌ يا چيزي‌ يا عقيده‌اي‌ همانا عقده‌اي‌ روحي‌ است‌، يعني‌ حالتي‌ انفعالي‌ است‌ كه‌ بر او مسلط مي‌شود.
كريستو نجم‌ در كتابش‌ «زن‌ در زندگي‌ جبران» مي‌نويسد: «پرورش ‌جبران‌ در آن‌ وضع‌ فقيرانه‌ موجب‌ شد كه‌ هميشه‌ از ناكامي‌ و شوربختي‌ رنج ‌ببرد. آن‌چه‌ از پدر خود مي‌ديد، مانع‌ از آن‌ مي‌شد كه‌ به‌ او به‌ مثابه‌ «پدرـقهرمان» نگاه‌ كند. از اين‌ رو به‌ مادر خود رو آورد و او را سرمشق‌ قرار داد، تا آن‌جا كه‌ شخصيت‌ رقيقي‌، به‌ ضرر جنبه‌هاي‌ رجوليت‌ در او پرورش‌ يافت‌ ــ جنبه‌هايي‌ كه‌ معمولا بر اثر سرمشق‌ قرار دادن‌ پدر در كودكان‌ رشد مي‌كند. جبران‌ كه‌ در درون‌ خود دچار حب‌ و بغض‌ شديدي‌ نسبت‌ به‌ پدر خود بود، با عقده‌ اوديپ‌ آشنا شد و همين‌ عقده‌ او را به‌ مادر خود نزديك‌ كرد.
عشق‌ به‌ مادر، يا عقده‌ اوديپ‌ در اساطير يونان‌، «رذيلتي‌ است‌ كه‌سلامت‌ جنسي‌ و عقلي‌ ما را به‌ طور كامل‌ تهديد مي‌كند.» و چنانكه‌ د. ه.لارنس‌ مي‌گويد: «بايد عنان‌ آگاهي‌ عالي‌ را رها كرد و رشته‌ عشق‌ قديم‌ را گسست‌ و بند ناف‌ را پاره‌ كرد.» و اين از آن روست كه دوستي‌ مادر «جهاني‌ از اعتماد گرداگرد طفل‌ منتشر مي‌كند و چونان‌ قلمرو روشني‌ او را از منطقه‌ تاريك‌ و مبهم‌ ذهن‌ نجات‌ مي‌دهد.»
د. ه. لارنس‌ در كتاب‌ «پسران‌ و عشاق» از موردي‌ شبيه‌ جبران‌ ياد مي‌كند و آن‌ قهرمانش‌ پل‌ مورل‌ است‌. مي‌گويد: «مادري‌ كه‌ از دست‌ داد، ستون‌ زندگي‌اش‌ بود. پل‌ او را دوست‌ مي‌داشت‌، زيرا آن‌ها با هم‌ با زندگي‌روبرو شده‌ بودند. او اكنون‌ مرده‌، ولي‌ شكافي‌ پشت‌ سرش‌ گذاشته‌ كه‌ تا ابد در زندگي‌ پسرش‌ خواهد ماند و باعث‌ خواهد شد كه‌ زندگي‌اش‌ از آن‌ پس‌ بدون‌ انگيزه‌ پيش‌ برود، انگار نيروي‌ غلبه‌ناپذيري‌ او را به‌ جانب‌ مرگ‌مي‌كشاند و چيزي‌ جلودار آن‌ نيست‌. او نياز به‌ انسان‌ ديگري‌ دارد كه‌ به‌ ميل‌خود كمكش‌ كند و در هنگام‌ احتياج‌ به‌ دادش‌ برسد. از ترسي‌ كه‌ از آن‌ امر بزرگ‌، خزش‌ به‌ سوي‌ مرگ‌ پس‌ از مرگ‌ محبوب‌، داشت‌، همه‌ چيزهاي‌ كم‌اهميت‌ را وانهاد.»
از اين‌جا مي‌توان‌ دريافت‌ كه‌ كودك‌ گرفتار عقده‌ اوديپي‌، عشق‌ به‌ مادر را پنهان‌ مي‌سازد، خود را جاي‌ او مي‌گذارد و از طريق‌ او عرضه‌ مي‌كند. و به‌واسطه‌ مشابهتي‌ كه‌ در گزينش‌ عشق‌ خود بدان‌ راه‌ مي‌برد، از مادر خود الگويي‌ مي‌سازد. و به‌ اين‌ شكل‌ عملا از زناني‌ كه‌ ممكن‌ بود او را به‌ خيانت‌ به‌ مادر وادارند فاصله‌ مي‌گيرد.» و جبران‌ چنين‌ بود. عشق‌ او به‌ مادرش‌ با مرگ‌ او نمرد، بلكه‌ هميشه‌ به‌ زناني‌ بر مي‌خورد كه‌ شباهت‌هايي‌ با مادرش‌داشتند. اين‌ زنان‌ از دو خواهرش‌‏، سلطانه‌ و مريانا گرفته‌، تا باربارا يونگ‌، همگي‌ يار و ياورش‌ بودند. خواهرانش‌ و مادرش‌ از نظر مالي‌ فداكاري‌مي‌كردند و كوشش‌ داشتند جبران‌ با لباس‌ مناسبي‌، از آن‌ گونه‌ كه‌ براي‌ ماري‌ هاسكل‌ شرح‌ داده‌ است‌، در انظار ظاهر شود.
جبران‌ با اين‌كه‌ از نظر جسماني‌ مرد شده‌ بود و همه‌ صفات‌ مردي‌ را به‌خود گرفته‌ بود، ولي‌ نتوانسته‌ بود از عقده‌ اوديپي‌ رها شود، و زن‌ ديگري‌، غير از مادرش‌ را دوست‌ داشته‌ باشد. همين‌ عقده‌ بود كه‌ او را بر آن‌ داشت‌ معشوقه‌هايش‌ را از ميان‌ زنان‌ مسن‌تر از خود انتخاب‌ كند:
ــ حلا الضاهر، دو سال‌ از او بزرگتر بود.
ــ سلطانه‌ ثابت‌، 15 سال‌.
ــ ميشلين‌ چند ماه‌.
ــ ماري‌ هاسكل‌، ده‌ سال‌.
ــ ماري‌ خوري‌، 9 سال‌.
ــ ماري‌ قهوجي‌، چهار سال‌.
ــ مي‌ زياده‌، سه‌ سال‌.

جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آميخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود

جبران‌ به‌ طور ناخودآگاه‌ عشق‌ به‌ محبوب‌ را با عشق‌ به‌ مادر در آميخت ‌و با آنان‌ به‌ گونه‌ مادر خود سخن‌ مي‌گفت‌، زيرا در اين‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ كار خود را مي‌كرد.
سخن‌ مي‌گفت‌، زيرا در اين‌ گونه‌ موارد، عشق ‌فروخورده‌ كار خود را مي‌كرد. در بخش‌ بزرگي‌ از نامه‌هايش‌ به‌ ماري ‌هاسكل‌، او را چنين‌ خطاب‌ مي‌كرد: «مادر عزيز قلب‌ من‌، با مژه‌هايم‌ بر دستانت‌ بوسه‌ مي‌زنم‌.» و: «دستان‌ الهي‌ تو زندگي‌ بهتري‌ ارزاني‌‌ام‌ داشتند.»
ماري‌ هاسكل‌ براي‌ او تجسم‌ زنده‌ مادرش‌ بود، و اين‌ وادارش‌ كرد به‌طور غير ارادي‌ به‌ كودكي‌ خود نقب بزند. عشقش به‌ سلما‌ كرامي‌ را چنين‌ توصيف‌ مي‌كند: «بهار سپري‌ شد و تابستان‌ آمد، و محبت‌ من‌ به ‌سلما تدريجا از اشتياق‌ جواني‌ در صبح‌ زندگي‌ به‌ زني‌ زيباروي‌، به ‌پرستشي‌ خاموش‌ تبديل‌ مي‌شود كه‌ كودكي‌ يتيم‌ نسبت‌ به‌ مادر خود، اين‌ساكن‌ ابديت‌، احساس‌ مي‌كند.»
و براي‌ ماري‌ خوري‌ مي‌نويسد: «من‌ چون‌ كودكي‌ كه‌ به‌ مادرش‌ آويزان‌شود، به‌ دامن‌ تو آويختم‌.»
به‌ اين‌ ترتيب‌، به‌ هر زني‌ كه‌ عشق‌ مي‌ورزيد، عقده‌ اوديپ‌ نيز جلوه‌ خودش‌ را نشان‌ مي‌داد. در نوشته‌ها و گفته‌هايش‌ اشتياق‌ شديدي‌ نسبت‌ به ‌مهر مادر وجود داشت‌.
در 24 مارس‌ 1911 به‌ ماري‌ هاسكل‌ مي‌نويسد: «پدرم‌ مي‌خواست‌ وكيل‌ شوم‌، ولي‌ مادرم‌ برعكس‌ مهربان‌ بود و به‌ دل‌ من‌ نزديك‌ بود و عيبهايم‌ را مي‌گفت‌ و هميشه‌ تشويقم‌ مي‌كرد.» در 21 اوت‌ 1918 نيز مي‌نويسد: «مادرم‌ در بدترين‌ لحظات‌ وجود خود براي‌ من‌ كم‌تر از خواهر و در بهترين‌ لحظات‌ كمتر از آقا نبود. حتي‌ در سه‌ سالگي‌ به‌ من‌ فهمانده‌ بود كه‌ رابطه‌ ما مثل‌ رابطه‌ دو آدم‌ است‌: رابطه‌ عشق‌ متقابل‌، اين‌كه‌ ما دو موجود هستيم‌ كه‌ دست‌ زندگي‌ و شرف‌ آنها را به‌ يكديگر پيوند داده‌ است‌.»
«مادرم‌ عجيب‌ترين‌ موجودي‌ بود كه‌ من‌ در زندگي‌ام‌ شناختم‌. اكنون‌ مي‌توانم‌ سيمايش‌ را مجسم‌ كنم‌، زني‌ در نهايت‌ رقت‌ طبع‌، كه‌ زيباتر هم‌شده‌ است.»
جبران‌ از مادر خود تنها مادري‌اش‌ را به‌ ياد مي‌آورد، مادري‌اي‌ كه‌نسبت‌ به‌ زندگي‌ باطني‌ او داشت‌. در 3 آوريل‌ 1920 مي‌نويسد: «مادرم ‌چيزهاي‌ كوچكي‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ عشق‌ به‌ ديگران‌ را به‌ من‌ آموخت‌... او مرا از قيد خود آزاد كرد. در 12 سالگي‌ چيزهايي‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ امروز به‌ آن‌ها رسيده‌ام‌.» و مي‌افزايد: «او مادرم‌ بود، و هنوز هم‌ از نظر روحي‌ مادرم‌ هست‌. امروز هم‌، بيش‌ از هر زمان‌ ديگري‌، قرابت‌ او را نسبت‌ به‌ خودم ‌احساس‌ مي‌كنم‌. امروز هم‌، تاثيري‌ را كه‌ بر من‌ گذاشت‌، و كمكي‌ را كه‌ به‌ من‌كرد، بيش‌ از وقتي‌ كه‌ زنده‌ بود، و به‌ صورت‌ قياس‌ناپذيري‌ احساس‌ مي‌كنم‌. عليرغم‌ جدايي‌ و دوري‌ پيكرهامان‌، كامله‌ رحمه‌، زني‌ كه‌ جسدا مرده‌ است‌، هنوز روحا در ناخودآگاه‌ پسرش‌ جبران‌ زنده‌ است‌; نزديك‌ به‌ روح‌او; گام‌هاي‌ فرزندش‌ را استوار مي‌دارد و دستي‌ پنهاني‌ بر سرش‌ مي‌كشد و او را از محنت‌ ايام‌ حفظ مي‌كند.»
درباره‌ ويژگي‌هايي‌ كه‌ از مادرش‌ به‌ ارث‌ برده‌، براي‌ مي‌ زياده‌ مي‌نويسد: « بيش‌ترين‌ خلقيات‌ و تمايلاتم‌ را از مادرم‌ گرفته‌ام‌. مقصودم‌ اين‌ نيست‌ كه‌ از حيث‌ حلاوت‌ و فطرت‌ و سعه‌ صدر مثل‌ او هستم‌... با اين‌كه‌ اندك‌ كينه‌اي ‌نسبت‌ به‌ راهبان‌ دارم‌، ولي‌ راهبه‌ها را دوست‌ دارم‌ و در دل‌ تحسين‌شان‌ مي‌كنم‌. عشق‌ من‌ به‌ آنها از تمايلاتي‌ ‌ مايه مي‌گيرد كه‌ مادرم‌ در زمان جواني‌‌ نسبت‌ به‌ آن‌ها داشت.»
كامله‌ رحمه‌ كه‌ در اعماق‌ وجود پسرش‌ جبران‌ و در ناخودآگاه‌ او هم‌چنان‌ زنده‌ بود، همو بود كه‌ مسير و ابعاد زندگي‌اش‌ را تعيين‌ كرد. جبران ‌در وجود هر زني‌ كه‌ دوست‌ داشت‌، وجود مادر خود را مي‌ديد. در 7 اكتبر1922 به‌ ماري‌ هاسكل‌ مي‌نويسد: «تو و من‌، مادري‌ براي‌ يك‌ديگر هستيم‌. من‌ در وجود خودم‌ نسبت‌ به‌ تو نوعي‌ احساس‌ مادرانه‌ دارم‌. احساس‌مي‌كنم‌ انگار پدري‌ براي‌ تو هستم‌. شك‌ ندارم‌ كه‌ تو هم‌ احساس‌ مادرانه‌اي ‌نسبت‌ به‌ من‌ داري‌.» در اين‌ گفته‌ دوگانگي‌ شخصيت‌ بخوبي‌ هويداست‌: همذات‌ پنداري‌ او با مادر خود و فرورفتن‌ در قالب‌ او، با همذات‌ پنداري‌ ضعيفش‌ با «پدر – مرد»، در تقابل‌ قرار مي‌گيرد. احساسش‌ نسبت‌ به ‌هاسكل‌، همانا احساس‌ پسر عزيز كرده‌اي‌ است‌ كه‌ نسبت‌ به‌ مادر خود دارد; او نيازمند انفاس‌ با احساس‌ زني‌ است‌، و دو چشم‌ پر شرر كه‌ دلش‌ را بلرزانند، و نگذارند به‌ خواب‌ رود.
ماري‌ هاسكل‌، براي‌ جبران‌، جانشين‌ مادر بود. چنانكه‌ جورج‌ ساند نيز براي‌ آلفرد دوموسه‌ مادر بود. جورج‌ ساند براي‌ محبوبش‌ مي‌نوشت‌: «آري ‌عشق‌ من‌، وقتي‌ مرا اين‌ گونه‌ عذاب‌ مي‌دهي‌، به‌ نظر من‌ چون‌ كودكي ‌بيماري‌ جلوه‌ مي‌كني‌، و در من‌ اين‌ ميل‌ را دامن‌ مي‌زني‌ كه‌ ترا درمان‌ كنم‌

مادر براي‌ جبران‌ تجسمي از مظهر خداست‌. در «بال‌هاي‌ شكسته» مي‌گويد: «زيباترين‌ لفظي
‌ كه‌ از زبان‌ بشريت‌ مي‌تراود، كلمه‌ مادر است‌
و در وجود تو مردي‌ را پيدا كنم‌ كه‌ دوستش‌ دارم‌. از الهه‌ مادران‌ و عشاق ‌مي‌خواهم‌ كه‌ مرا در انجام‌ اين‌ وظيفه‌ دشوار ياري‌ دهد.»
مادر براي‌ جبران‌ تجسمي از مظهر خداست‌. در «بال‌هاي‌ شكسته» مي‌گويد: «زيباترين‌ لفظي‌ كه‌ از زبان‌ بشريت‌ مي‌تراود، كلمه‌ مادر است‌; قشنگ‌ترين ‌ندا مادر است‌. كلمه‌ كوچكي‌ سرشار از اميد و عشق‌ و عاطفه‌، و هر آن‌چه‌ از رقت‌ و حلاوت‌ در آن‌ است‌. مادر همه‌ چيز اين‌ زندگي‌ است‌. تسلايي‌ است ‌در اندوه‌، اميدي‌ است‌ در نوميدي‌، نيرويي‌ است‌ در ناتواني‌. سرچشمه ‌مهرباني‌ و رافت‌ و شفقت‌ و غفران‌ است‌. كسي‌ كه‌ مادرش‌ را از دست‌ بدهد، سينه‌اي‌ را از دست‌ داده‌ كه‌ سر بر آن‌ مي‌گذاشته‌، و دستي‌ كه‌ تبركش‌ مي‌كرده‌، و چشمي‌ كه‌ نگهبانش‌ بوده‌.»
مادر در هنر جبران‌ موضوع‌ بخش‌ بزرگي‌ از نقاشي‌هايش‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. تابلوي‌ «چهره‌ ازلي‌» چهره‌ بزرگي‌ را نشان‌ مي‌دهد در حالي‌ كه‌ در وسط آن‌ مردي‌ كوتوله‌ و زني‌ با مشعل‌ ايستاده‌اند. تابلو اشارتي‌ است‌ به‌ او، كه‌ در پرتو مشعلي‌ كه‌ ماري‌ هاسكل‌ به‌ دست‌ گرفته‌، راهش‌ را به‌ سوي ‌بزرگي‌ مي‌گشايد.» در مجله‌ «الفنون» (هنرها) چهره‌ مادر خود را در حال ‌خلسه‌ روحي‌ چاپ‌ كرده‌ بود. و تابلوي‌ «به‌ سوي‌ بي‌ نهايت» در صفحه ‌نخست‌ كتاب‌ «20 تابلو» تصويري‌ از مادر اوست‌.
هم‌چنين‌ ده‌ها تابلو دارد كه‌ مادر و مادري‌ را به‌ صورت‌ سمبلي‌ از زمين ‌و دريا نشان‌ مي‌دهند. علاوه‌ بر اين‌ بسياري‌ از كتاب‌هايش‌ درباره‌ مادرند.
عقده‌ اوديپ‌، يا عشق‌ به‌ مادر، آثار خويش‌ را بر روابط او با زنان ‌گذاشته‌ است‌. عقده‌ اوديپ‌ سايه‌ سنگين‌ خود را روي‌ خواهش‌هاي‌ جسماني‌ او افكنده‌ و با بستن‌ راه‌ تشفي‌ آن‌ها، سركوبشان‌ كرده‌ است‌
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
بیست و یک سخن از جبران خلیل جبران

چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ،جراحت زخمی بر جانتان زند.




چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.




تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.




نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اماهر دو از یک نان تناول نکنید .




نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.




این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.




شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن دردستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که میرود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.




دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.




سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص وادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.




و کدامین ثروت است که محفوظبدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانت



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.



و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خودسزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطایخود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.



وقتی حیوانی را ذبح می کنی ، دردل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرارسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.



هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود



اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنیدو آنگاه همه شما با خدای بزرگپیوند خورده اید.



شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را برصدای روز و نجوای شب ببندد.



کار تجسم عشق است.



به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده ازهمان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.



اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیدهباشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط.



کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آنکه چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمالتبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد .چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.



شما می توانید بانگ طبل را مهارکنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
خدا

در روزهای کهن،هنگامی که نخستین لرزش سخن به لبهایم آمد،از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم(( خداوندگارا،من بنده ی توام .اراده ی پنهان تو قانون من است و تا ابد تو را فرمان بردارم.))
اما خدا پاسخی نداد،و مانند طوفانی سهمگین گذشت.
آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم((آفریدگارا ،من آفریده ی توام .تو مرا از گل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم.))
اما خدا پاسخی نداد و مانند هزار بال تیز پرواز گذشت.
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم((ای پدر،من فرزند توام.تو با رحمت و محبت مرا به دنیا آوردی.و من با محبت و عبادت ملکوت تو را به ارث میبرم.))
اما خدا پاسخی نداد و مانند مهی که تپه های دور دست را میپوشاندگذشت.


آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم(( خدای من،ای آرمان و سر انجام من،من دیروز توام و تو فردای منی.من ریشه ی توام در خاک و گلاله ی منی در آسمان،و ما با هم در برابر خورشید میبالیم.))
آنگاه خدا بر من خمبید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفت،و مانند دریایی که جویباری رادر بر میگیرد مرا در بر گرفت.
و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود آمدم خدا هم آنجا بود.


شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم.
ظاهر هر چیز بنا بر احساس ما تغییر می کند و به این خاطر، سحر و زیبایی را در آن می بینیم ، حال آنکه سحر و زیبایی، به واقع درون خود ماست.
آنکه فرشتگان و شیاطین را در زیبایی و زشتی زندگی نمی بیند ، به یقین از دانش و آگاهی دور است و روحش نیز تهی از عشق ومحبت




دوست من!!!

اي دوست من! آنچه از من براي تو نمايان مي شود، نيستم.
ظاهرم چيزي نيست جز لباسي كه از نخ هاي تساهل و نيكي با دقت بافته شده است تا مرا از دخالتهاي بي جاي تو و تو را از كوتاهي و غفلت من محافظت كند.
و اما آن ذات بزرگ و پنهان كه او را «من» مي خوانمش، راز ناشناخته ايست كه در اعماق درونم جاي دارد و كسي جز من آن را درك نتواند كرد و در آنجا براي هميشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.
دوست من! نمي خواهم تمام سخنان و كردارم را باور كني زيرا سخنان من چيزي نيست جز پژواك انديشه هاي تو و كردارم نيز جز سايه هاي آرزوهاي تو!


دوست من! اگر بگويي باد به سوي مشرق مي ورزد، في الفور پاسخت مي دهم كه: آري! به سوي مشرق مي وزد زيرا نمي خواهم گمان ببري افكار شناور من با امواج دريا نمي تواند همراه باد به وزش و پرواز درآيد در حالي كه بادها تار و پود فرسوده ي افكار قديمي ات رااز هم گسيخت و آن را متلاشي كرد و ديگر نمي تواني افكار عميق مرا كه بر درياها درحال اهتزاز است، درك كني. من هم نمي خواهم تو آن را دريابي زيرا دوست دارم در دريا به تنهايي سَير كنم.

دوست من! چون خورشيد روز تو طلوع كند، تاريكي شب بر من فرا مي رسد. با اينحال از پشت حجابهاي تاريكم درباره ي پرتوهاي طلايي خورشيد سخن مي گويم چون در هنگام ظهر بر قلهي كوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در مي آيد و در هنگام رقص ازظلمات و تاريكي دره ها و دشتها خبر مي دهد.

در اين باره با تو سخن خواهم گفت زيرا تو نمي تواني سرودهاي شبانه ام را بشنوي و بالهاي مرا در ميان ستارگان نمي بيني و چه خوب است كه تو آن رانمي شنوي و نمي بيني زيرا دوست دارم در تنهايي، شب زنده داري كنم.
دوست من! وقتي تو به آسمانت صعود مي كني، من به سوي دوزخ خود سرازير مي شوم و با اينكه رود صعب العبوري در ميان ماقرار مي گيرد اما يكديگر را صدا مي زنيم و ديگري را دوست خطابمي كنيم.
من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني زيرا شعله هايش ديدگانت را مي سوزاند و دود آن بيني تو را مي آزارد.


من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني و بهتر است كه من در دوزخ خود تنها باشم.
دوست من! تو مي گويي حقيقت و پاكدامني و زيبايي را سخت دوست مي داري و من به خاطر تو مي گويم:
شايسته است كه انسان چنين صفاتي را دوست بدارد در حالي كه در دل خود به تو مي خندم و خنده ي خود را كتمان مي كنم زيرامي خواهم تنها بخندم.
دوست من! تو نه تنها مردي درخورِ ستايش، هوشيار و فرزانه هستي بلكه يك مرد كامل بشمار مي روي اما من ديوانه اي بيش نيستم كه از عالم عجيب و غريب تو دور هستم. من ديوانگي خود رااز تو مخفي مي كنم زيرا دوست دارم در عالم جنون نيز تنها باشم.
اي عاقل و اي هوشيار! تو دوست من نيستي. چگونه مي توانم تورا قانع كنم تا سخنم را درك كني؟
راه من راه تو نيست اما در كنار هم و با هم قدم مي زنيم!
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
گورکن


روزي مشغول دفن كردن يكي از ذات هاي مرده ام بودم كه ناگهان گوركني نزديك من شد و گفت:از ميان تمام كساني كه به اين گورستان مي آيند، تو تنهامردي هستي كه دوست مي دارم! به او گفتم: سخن تو مرا شاد كرد اما چرا تنها مرا دوست مي داري؟ پاسخم داد و گفت: زيرا ديگران گريان مي آيند و گريان مي روند اما تو خندان مي آيي و خندان مي روي!




چهره ها


چهره اي ديدم كه به هزار چهره در مي آيد و چهره اي كه هميشه دريك قالب بود. چهره اي ديدم كه توانستم درون پنهان زشتش را دريابم و چهره اي كه چون نقاب رويش را برداشتم، زيبايي بي نظير درونش را مشاهده كردم. چهرهاي پیر ديدم كه چين و چروكش از پيغام تهي بود و چهره اي صافكه همه چيز بر آن نقش بسته است. من چهره ها را مي شناسم زيرا از وراي آنچه ديدگان مي بافد به آنان مي نگرم تا حقيقتي كه پشت آنهاست را ببينم!





هفت ذات


در سكوت شبي تاريك، هنگامي كه خواب بر من غلبه مي كرد، هفت ذاتِ من با يكديگر گفتگوكردند.
نخستين ذات گفت: سالهاست در درون اين مرد ديوانه سپري مي كنم و در اين مدت كاري جز زنده كردن درد و اندوه هايش نكردم. اكنون از اين كار خسته كننده بيزارشدم و مي خواهم بر وي طغيان كنم.
دومين ذات گفت: خواهرم! تو از من خوشبخت تر هستي زيرا برمن چنين مقدر شده است تا همواره شريك شادي اين ديوانه باشم و براي خنده هايش بخندم و در هنگام شادماني اش آواز سر دهم و براي افكار زيركانه اش به رقص در‌آيم. پس اگر قرار است طغيان و آشوبي باشد، چه كسي از من سزاوارتر است؟



سومين ذات گفت: واي بر شما دوستان! من از هر دوي شما مستحقترم زيرا بر من مقدر شده است تا همواره بيمار باشم و در آتش شوق و دلدادگي بسوزم. پس به خاطر تحمل اين همه درد و رنج چه كسي از من سزاوارتر است؟

چهارمين ذات گفت: دوستان! من از شما نگون بخت ترم! زيرا بر من چنين مقدر شده است تا همواره آتش خشم و نفرت و حقد را در قلب اين ديوانه برافروزم. من آن ذاتي هستم كه در غارهاي تاريك دوزخ زاده شده است. پس چه كسي از من مستحق تر است تا بر اين مرد ديوانه شورش كند؟
پنجمين ذات گفت: خواهران! من نسبت به وظايفي كه داريد غبطه مي خورم زيرا بر من چنين مقدرشده است تا آرزوها و خوابهايتمام نشدني اين مرد ديوانه را زنده نگه دارم و گرسنگي و تشنگي نا آرام او را به هيجان درآورم. من محكوم هستم تا بي آنكه طعم استراحت را را بچشم در جستجوي ناشناخته ها و آنچه كه هنوز آفريده نشده است، باشم. پس اين من هستم كه بيش از شما مستحق شورش و عصيانم!


ششمين ذات گفت: خواهران! چقدرشما خوشبخت هستيد و چقدر افسرده و نگون بخت هستم زيرا من آن ذات پست و خوارم كه با دستاني شكيبا و چشماني بيدار، روزها را به تصوير مي كشم و به عناصر زشت و فاني، شكل هايي زيبا و ابدي مي بخشم و ذات گوشه گيرو آرامي چون من شايسته ي خشم وشورش است.
هفتمين ذات گفت: واي بر شما!خشمتان بر اين مرد بيچاره چقدر تعجب آور است! اي كاش مي توانستم مانند شما باشم تا كار مشخصي براي او انجام دهم! اما چه كنم كه من آن ذات بي كار هستم كه جز سكوت و خاموشي وظيفه اي ندارم در حالي كه هر يك از شما سرگرم خلق زندگي دوباره بامظاهر گوناگونش هستيد.
خواهران! به پروردگار سوگندتان مي دهم! به من بگوئيد كدام يك از ما مستحق شورش است، من يا شما!
چون هفتمين ذات سخن خود را به اتمام رساند، شش ذات ديگر با ترحم و دلسوزي به او نگريستند اما هيچ پاسخي ندادند و در سكوت شب در حالي كه قلبا احساس شادماني مي كردند، به خواب رفتند اما هفتمين ذات همچنان بيدار ماند و به «هيچ» كه پشت«همه چيز» ها بود، چشم دوخت!

سه روز پس از تولدم، در حالي كه در گهواره ي ابريشمي دراز كشيده بودم و با تعجب به جهان تازه ي اطرافم مي نگريستم و دست و پا مي زدم، مادرم از دايه پرسيد: امروز فرزندمن چطور است؟
دايه پاسخ داد و گفت: او خوب است خانم! سه بار به ا و شير دادم و تا اكنون نوزادي به شادابي و سرحالي او نديده بودم. چون اين سخن را شنيدم بر خشمم افزوده شد و فرياد زدم و گفتم: مادر! سخن او را باور مكن!زيرا رختخواب من خشن است و مزّهي شيري كه خورده ام بسيار تلخ بود و بوي سينه اش در مشامم بيزار كننده و بد است.
اما مادرم زبان مرا نفهميد و دايه نيز سخن مرا درك نكرد زيرا من با زبان جهاني كه از آن آمده بودم،با آنان صحبت كرده ام.




در بيست و يكمين روز تولد من،يعني روزي كه مي خواستند مرا غسل تعميد دهند، كشيش به مادرم گفت: خانم! من به تو تبريك مي گويم زيرا فرزند تو يك مسيحي متولد شده است!
با تعجب به كشيش گفتم: اگر راست مي گويي پس مادر تو درآسمان به خاطرت بسيار بدبختو غمگين است زيرا تو يك مسيحي متولد نشده اي! كشيش نيز زبان مرا نفهميد.
هفت ماه گذشت. فالگيري به صورتم نگاه كرد و به مادرم گفت: فرزند تو در آينده رهبر بزرگي خواهد شد و مردم از او پيروي خواهند كرد!
با صداي بلند فرياد زدم و گفتم:اين پيشگويي دروغ محض است زيرا من از خود آگاهم و يقين دارم كه در آينده موسيقي دان خواهم شد. اما اين بار نيز كسي زبان مرادرك نكرد و از اين بابت شگفت زده شدم!

از آن زمان سي و سه سال مي گذرد و در اين مدت مادر و دايه و كشيش به رحمت خدا رفتند و مردند در حالي كه فالگير هنوز زنده است و به كار خود مشغول.
ديروز او را در كنار معبد ديدم و پس از احوال پرسي، به من گفت: مي دانستم كه تو موسيقيدان بزرگي خواهي شد. من آيندهي تو را از زمان كودكي به مادرت پيش بيني كرده بودم!
سخن فالگير را باور كردم زيرا من نيز زبان جهاني كه از آن آمده بودم را از ياد برده ام!
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
براستی آيا اين خداوند است که انسان را آفريده است يا عکس آن؟
خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقيقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ايمان به آن می کوبند ، باز می کند.
نيکی در انسان بايد آزادانه جريان وتسرِی يابد




روی خواب هایم
عکس زنی بکش
که ماه را به موهایش سنجاق زده
بنویس
من خواب مانده ام
و دستی
ستاره ها را از آسمان کودکی ام
دزدیده



برادرم تو را دوست دارم ، هر كه می خواهی باش ، خواه در كليسايت نيايش كنی ، خواه در معبد، و يا در مسجد . من و تو فرزندان يك آيين هستيم ، زيرا راههای گوناگون دين انگشتان دست دوست داشتنی "يگانه برتر" هستند، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومنداندست يافتن به همه چيز را رسايیو بالندگی جان می بخشد .



هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌
گرچه ممکن است تیغ نهفته درمیان پرهایش مجروح‌تان کند.
وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همانگونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.
همان گونه که شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.
همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.
می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.
سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.
آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.
ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید..
...
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
نگاهي به طبيعت درآثار جبران خليل جبران

طبيعت و مظاهر آن، از ديرباز در آثارادبي و هنري، ظهور و حضوري گرم و پر نشاط داشته است؛ اما نويسندگان و شاعران رمانتيك در آثار خود به طبيعت را زنده، زيبا و همچون پناهگاه روحي براي خويش تصوير كرده اند. جبران خليل جبران، نويسنده و نقاش لبناني نيز همانند نويسندگان و شاعران رمانتيك بزرگ ديگر، در آثار خود طبيعت را به عنوان يكي از عناصر و وسايلي كه مي تواند التيام بخش دردهاي انسان معاصر باشد به وفور آورده است. در اين مقاله پس از نگاهي كلي به جايگاه طبيعت در مكتب ادبي رمانتيسم و نوع نگرش رمانتيك هابه طبيعت و تصوير آن در آثارشان، جايگاه طبيعت در انديشه و آثار جبران بررسي شده و بعضي از مهمترين اصول نوع نگرش جبرانبه طبيعت بيان شده است. با مطالعه آثار جبران مي توان دريافت كه او نيز مانند ديگر رمانتيكهاي بزرگ به طبيعت و پديده هاي آن در آثار خود حيات و اصالت بخشيده، و با ديدگاهي عاطفي به توصيف پديده هاي طبيعي پرداخته است؛ از سوي ديگر او مانند ديگر نويسندگان بزرگ رمانتيسم، به تمجيد زندگي روستايي در برابر زندگي شهري پرداخته است. از لحاظ فني نيز اعتقاد جبران به زنده بودن طبيعت و اجزاي آن باعث شده است كه او از صنايع ادبي مانند تشخيص در تصويرگري پديده هاي طبيعي استفاده نمايد به طور خلاصه بايد گفت كه طبيعت در آثار جبران زنده و زيباست و همين گونه نيز توصيف شده است.

برگ کاغذی سفید چون برف برخود بالید که: «چه پاک و طاهر ساخته شده‌ام و همیشه چنین خواهم بود. اگر بسوزم و به خاکستری سفید بدل شوم، نیکوتر از آن است که سیاهی و پلیدی را مجال دهم بر من نشیند».
جوهردان این سخن شنید و در دل تاریک و سیاه خود خندید، اما از ترس به کاغذ نزدیک نشد.
قلم‌های رنگارنگ نیز این سخن شنیدند و هرگز گرد آن کاغذ نگشتند. این بود که آن صفحه همواره سفید و پاک و طاهر ماند، اما.....
خالی!!!




ماهی کوچک به رفیقش گفت:«روی دریای ما دریایی دیگر است، و موجوداتی گونه‌گون در آن شناورند و زندگی می‌کنند، چنان که ما در این دریا بسر می‌بریم».
ماهی دیگر در پاسخ گفت: «این همه وهم و پندار است. دوست عزیز، تو نمی‌دانی که هر آفریده‌ی دریا اگر برای لحظه‌ای بسیار کوتاه هم از آن بیرون ماند در دم هلاک می‌شود، پس چه حجتی داری بر این‌ که زندگانی دیگر در دریاهایی دیگر بسر می‌برند؟»



پشت تنهایی من، خلوتی دورتر و فراتر هست، آن‌کس که در تنهایی من عزلت گزیند، جز میدانیشلوغ نخواهد دید، و در آرامش من جز غوغا و ناله و فریاد چیزی نخواهد یافت.
من هنوز حادثه‌ای پریشان و سرگردانم، چگونه به آن خلوت دور خواهم رسید؟
نغمه‌های آن دشت دور در گوشم موج می‌زند، و سایه‌های سیاهش راه را از چشم پوشیده می‌دارد، چگونه به آن تنهایی آسمانی برسم؟
دورتر از این بیابان‌ها و تپه‌ها، جنگل عشق و شیفتگی است، اما آرامش من برای آن که جستجویشکند تندبادی لجوج و گنگ است،و شیفتگی‌ام برای آنان که اشتیاقش داشته باشند، نیرنگ و فریب است، من هنوز حادثه‌ای پریشان و سرگردانم، چگونه به آن بوستان قدسی خواهم رسید؟
پیوسته طعم خون در دهانم، و کمانو تیرهای پدرم در دست من است، چگونه به سوی آن خلوت آسمانی پر کشم؟
پشت این وجود در بند شده، روحیآزاد و رها است، پیش او رویاهایم جز جنگی در تاریکی نیست، و پیش خواستن او، اشتیاق من، ساییدناستخوان‌ها بر یکدیگراست.
هنوز حادثه‌ای حقیر و بی مقدارم، چگونه بندها از دست و پای روح برگیرم و آزادش کنم؟
چگونه؟ پیش از آن‌که بر نفسم بشورم و همه نفس‌های دیگرم قربانی کنم، یا پیش از آن که همه‌ی مردمان آزاد و رها گردند، پاره‌های وجودم چگونه بر بال باد بروند و ترنم کنند، بی‌آن‌که ریشه‌هایم در زوایای تاریک زمین نفوذ کرده باشند؟
آری، چگونه عقاب روحم پیش چهره‌ی خورشید به پرواز درآید،بی‌آن‌که جوجه‌هایم لانه‌ای را که با عرق جین برآورده‌ام، ترک گویند؟



شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که آدم راتنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگوربه اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش آدمی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید . به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل ،سپیده می دمد و جان تازه می شود .



زنی به مردی گفت : دوستت دارم
و مرد گفت : آرزو دارم که سزاوارعشق تو باشم
زن گفت : مرا دوست نداری ؟
مرد فقط به زن خیره شد و چیزی نگفت .
زن فریاد زد : از تو متنفرم
مرد پاسخ داد : پس آرزو دارم که سزاوار نفرت تو باشم....



اشک ها و خنده ها
شامگاه در ساحل رود نیل کفتاری به تمساحی برخورد و به هم سلام کردند .
کفتار گفت : حال و روزتان چطور است آقا؟
تمساح پاسخ داد : وضعم خراب است . گاهی از شدت درد و رنج گریه می کنم و بعد همه می گویند : این ها اشک تمساح است. این بیش تر از هر چیز دیگری ناراحتم می کند .
سپس کفتار گفت : از درد و رنج خودت می گویی اما یک لحظه هابه من فکر کن. من زیبایی ها و شگفتی ها و معجزه های دنیا را می بینم و از شدت شادی مثل روز می خندم و بعد همه ی اهل جنگل میگویند : این خنده کفتار است.!



ترانه عاشقانه
شاعری ترانه عاشقانه ی زیبایی سرود . و نسخه های بسیاری از آن تهیه کردو برای دوستان و آشنایانش زن و مرد فرستاد.حتی آنرا برای زن جوانی فرستاد که تنها یک بار دیده بود و آن سویکوه ها می زیست.
یکی دو روز بعد پیکی از سویزن جوان آمد . نامه ای آورد زن در نامه گفته بود:
بگذارید این اطمینان را به شما بدهم ترانه عاشقانه ای که برایم فرستادید بسیار مسحورم کرده. اکنون بیاید و پدر و مادرم را ببنید تا ترتیب مراسم ازدواج رابدهیم
و شاعر به نامه پاسخ داد و نوشت : دوست من این فقط ترانه عاشقانه ای بود که از قلب شاعری بر می خاست و هر مرد و هر زنی آن را می خواند.
و زن در نامه ی دیگری پاسخ داد: بوقلمون صفت و دروغ گو !از امروز تا دم مرگ به خاطر کار تو از شاعرام متنفر خواهم بود !



مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانیست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید .
لکن زندگی شمایید و حجاب خود ، شمایید .
زیبایی قامت بلند ابدیت است ، نگران منتهای خویش در زلال آینه .
اما صراحت آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید .



این است قلب من
تحت امر
قلب من
این است سر من
با سر آشکار من
این است هوشیاری من
از مستیم آگاهم کند
این است که برخی از منبا برخی از من آشکار است



آنگاه میترا گفت:
استاد نظر شما درباره ی زنا شوییچیست؟
پاسخ داد و گفت:
شما با هم متولدشده اید و تا ابد با هم خواهید ماند اما چون بالهای سفید مرگ بر زندگانی تان سایهافکند باز با هم خواهید بود .
آری در سکون یاد خدا نیز با همخواهید بود اما بگذارید فاصله ای در پیوستگی تان باشد تا نسیم آسمانی در میان شما به رقص در آید.
به یکدیگر عشق بورزید اما عشق را به بند نکشید.
هریک از شما جام همسرش را پر سازد اما هرگز از یک جام منوشید.
هر یک از شما نان خود را با همسرش تقسیم کند اما از یک قرص نان نخورید.
هر یک از شما دل خود را به همسرش دهد اما مبادا چنین بخششی برای اسارت باشد.
مانند ستون های معبد در کنار هم بایستید اما زیاد به هم نزدیک نشوید چون بلوط و سرو در سایه هم نمیرویند...




آنگاه زنی به او نزدیک شد در حالی که نوزادی در بغل داشت.
به او گفت : درباره ی فرزندان با ما سخن بگو!
گفت: فرزندان ؛ فرزندان شما نیستند ، آنان فرزندان زندگی اند که به خویشتن خویش مشتاق اند.
آنان به وسیله شما به این جهان می آیند اما از آن شما نیستند.
اگر چه با شما زندگی میکنند اما از آن شما نیستند.
شما میتوانید به آنان عشق بورزیداما نمی توانید بذر اندیشه هایتان را در آنان بکارید چون اندیشه های مستقل دارند.



دلو را افکندم
دلو خود را با دیگر دلوها افکندم و گفتم:
شاید به آب برسم
دلو خود را با دیگر دلوها بالا کشیدم لیک
جز آرزوهایم
چیزی دیگر نیافتم...
آنگاه مرد سالخورده ای که صاحب مهمانسرایی بود گفت:
درباره ی خوردن و نوشیدن با ما سخن بگو !
پاسخ داد و گفت :
ای کاش میتوانستید از بوی خوش زمین تغذیه کنید و مانند گیاهان به نور اکتفا نمایید.
اما شما مجبورید بکشید تا زندگی کنید و نوزادی را از دامان مادرش بدزدید و شیر او را بگیرید تا تشنگی تان را فرو نشانید و عمل خود را مظهری از مظاهر بندگی بدانید.
آنگاه مرد ثروتمندی به او گفت؟
درباره ی بخشش با ما سخن بگو !
پاسخ داد و گفت:
مادامی که پاره ای از وجود خویش را نبخشید, بخششتان بی ارزش و بی مقدار خواهد بود.
مگر سرمایه اصلی شما چیست؟
آیا سرمایه تان مادی و فانی نیست که میکوشید آن را برای فردا بیاندوزید؟
و فردا همچون سگ دانایی است که استخوانی را زیر ماسه ها دفن میکند درحالی که راهی شهر مقدس و در پی حاجیان است.
این اندوخته برای او چه ارمغانی خواهد داشت؟
آیا ترس از نیاز همان نیازمندی است؟
برخی از مردم بسیار دارند اما اندکمی بخشند و می بخشند برای آنکه شهرت کسب کنند.
برخی اندک دارند اما همه را می بخشند آنان به زندگی و به گشاده دستی زندگانی ایمان دارند...



آنگاه قانونگذاری به او گفت:
استاد نظر شما درباره ی قوانین ما چیست؟
پاسخ داد و گفت:
از اینکه قوانینی برای خودتان میگذارید لذت میبرید اما چون آنها رابشکنید بیش تر لذت میبرید.
شما همچون کودکانی هستید که در ساحل بازی میکنند و با دقتبرج هایی بزرگ با شن و ماسه میسازند آنگاه خنده کنان آنها را ویران میکنند.
اما برجهای ماسه ای تان توسط امواج ویران می گردند و دریا به شما می خندند.
آری !
دریا همیشه به بی گناهان میخندد.
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Jebran Khalil | آثار و عاشقانه های جبران خلیل جبران

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA