غزل شمارهٔ ۱۲۳۰ چون شود فربه، نماند روح پنهان زیر پوستمی درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوستغیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآیتا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدودهر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوستپخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زنچند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل استسهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوستفارغ است از پوست خند عیبجویان جهانهر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوستهر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیستمغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوستهست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفندهر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوستدر خزان سیر بهاران می کند بی انتظارهر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوستاز سهیل و منت رنگین او آسوده اممن که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوستزود باشد در به رویش وا شود از شش جهتهر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوستمعنی انسان نگنجد از بزرگی در جهانساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوستپوست زندان است چون زور جنون غالب شودچون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شودهست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱ذره تا خورشید دارد چشم بر انعام دوستتا که را از خاک بردارد دل خودکام دوستماه تابان کیست تا گیرد ازان رخسار نور؟نیست هر ناشسته رویی در خور اکرام دوستدر کنار لاله و گل دارد آتش زیر پاشبنم از شوق تماشای رخ گلفام دوستتیغ زهرآلود داند جلوه شمشاد راهر که چشمی آب داد از سر و سیم اندام دوستزان لب میگون مگر دفع خمار خود کندورنه خون هر دو عالم می شود یک جام دوستگر چه شد کان بدخشان مغز خاک از کشتگانمی چکد رغبت همان از تیغ خون آشام دوستمی کند در سنگ خارا صحبت نیکان اثرمشک شد خون عقیق از کیمیای نام دوستمن کیم تا آن زبان چرب نفریبد مرا؟پختگان را خام سازد وعده های خام دوستدر ضمیر سنگ غافل نیست لعل از آفتابمی رسد در هر کجا باشد به دل پیغام دوستخون شود در ناف آهو بار دیگر مشک نابگر چنین پیچد به خود از زلف عنبر فام دوستتلخ سازد بوسه را در کام ارباب هوساز حلاوت، لذت شیرینی دشنام دوستدر همین جا سر برآورد از گریبان بهشتهر که صائب شد اسیر حلقه های دام دوست
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲شکوه ام آتش زبان گردیده است از خوی دوستآه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوستدور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرازیر یک پیراهن از یکرنگیم با بوی دوستمی شود هر شعله ای انگشت زنهار دگرآتش سوزان طرف گردد اگر با خوی دوستاز صدای شهپر جبریل بر هم می خوردگوش هر کس آشنا گردد به گفت و گوی دوستکاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چینچون پریشان سیر گردد زلف عنبر بوی دوستمی کند از بار دل سرو و صنوبر را سبکرو به هر گلشن گذارد قامت دلجوی دوستگر به این دستور آرد روی دلها را به خودقبله ها را طاق نسیان می کند ابروی دوستمی شود سیل بهاران خاروخس را بال و پررفتن دل می برد ما بیخودان را سوی دوستمی برد گوی سعادت از میان رهروانهر که از سر پای می سازد به جست و جوی دوستاین جواب آن غزل صائب که اهلی گفته استعاشق اندر پوست کی گنجد چو بیند روی دوست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳تیغ بر خورشید خواباند خم ابروی دوستدر کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوستبس که با تردامنان زانو به زانو می کشیدزنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوستتا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دستگرده بیهوشدارو بود خاک کوی دوستهمچو طفلی کز دبستان رخصت باغش دهندمی دهد هر قطره اشکم به جست و جوی دوسترشته امید چندین مرغ دل را پاره کرددستبازی های گستاخ صبا با موی دوستیک به یک پهلونشینان را به خاک و خون نشاندبرنمی آید کسی با تیغ یک پهلوی دوستشوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکین که هستدر لباس شبروان آرد به طوف کوی دوست
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴ توبه نتوان کرد از می تا شراب ناب هستاز تیمم دست باید شست هر جا آب هستصحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیستشمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هستعالم آب از تنک ظرفان شود پر شور و شرآفت از دریا فزون در حلقه گرداب هستدیده خفاش طبعان محرم این راز نیستورنه در هر ذره آن خورشید عالمتاب هستنیست ممکن از عبادت گرم گردد سینه ایزاهد افسرده تا در گوشه محراب هستمی تواند حلقه بر در زد حریم حسن رادر رگ جان هر که را چون زلف پیچ و تاب هستگر توانی همچو مردان از سبب پوشید چشمعالمی دیگر به غیر از عالم اسباب هستخواب آسایش نباشد خاطر آگاه رادر بساط خاک تا یک دیده بیخواب هستروزی بی خون دل کم جو که در بحر وجودبی کشاکش طعمه ای گر هست، در قلاب هستنیست ممکن یک نفس صائب به کام دل کشدهر که را در سر هوای گوهر نایاب هست
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵ حسن را در هر لباسی دیده بان در کار هستدر بساط گل ز شبنم دیده بیدار هستنیست همت غافل از احوال دورافتادگانبحر را در جستجو صد ابر گوهر بار هستدر خم چوگان گردون گردش ما را ببینتا بدانی نقطه سرگردانتر از پرگار هستصورت احوال زاهد در نقاب اولی ترستطرفه دیوی در پس این پرده پندار هستکو چنان چشمی که بتوان جمال یار دید؟من گرفتم در قیامت رخصت دیدار هستچند روزی شکر این کوته زبانان بیش نیستشکر ارباب سخن باقی است تا گفتار هستغم به قدر غمگسار از چرخ نازل می شودهست در هر جا که صندل دردسر بسیار هستمی برد اسلام غیرت بر رواج اهل کفردر دل تسبیح چندین عقده از زنار هستبر تو دشوارست دل زین خاکدان برداشتنورنه صائب طرفه گنجی زیر این دیوار هست
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶ جز پریشان خاطری در عالم ایجاد چیست؟غیر مشتی خاروخس در خانه صیاد چیست؟بحر عشق است این که موجش می شکافد کوه راای حباب سست بنیاد این سر پر باد چیست؟عقل معذورست می کوشد اگر در نفی عشقاز رخ زیبا نصیب کور مادرزاد چیست؟ریخت اوراق حواسم آخر از باد نفسجز پریشانی، گل جمعیت اضداد چیست؟از نسب کردن تفاخر بر حسب سگ سیرتی استغیر مشتی استخوان در دست از اجداد چیست؟مرغ زیرک در جبین دانه بیند دام رادام را در خاک پنهان کردن ای صیاد چیست؟تیشه هر کس زد به پای خصم، زد بر پای خویشکوشش پرویز در خونریزی فرهاد چیست؟گرنه نقاشی است آتشدست در صلب وجودپیچ و تاب زلف جوهر در دل فولاد چیست؟جز غبار خاطر و گرد کدورت هر نفسقسمت صائب ازین دیر خراب آباد چیست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷بادپیمایی مسلسل همچو آب از بهر چیست؟می رود عمر سبکرو، این شتاب از بهر چیست؟روی گرداندن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟اینقدر از سایه خود اجتناب از بهر چیست؟ما اگر شایسته لطف نمایان نیستیمخشم و ناز و رنجش بیجا، عتاب از بهر چیست؟قسمت ما از تو چون چشم پر آبی بیش نیستروی پوشیدن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟زان لب میگون به خامی کام دل نتوان گرفتآه گرم و اشک خونین ای کباب از بهر چیست؟در تماشا، دیده قربانیان گستاخ نیستپیش ما حیرانیان چندین حجاب از بهر چیست؟با رخ گلگون چرا باید به سیر باغ رفت؟با لب میگون تمنای شراب از بهر چیست؟چون نمی آیی به خواب عاشقان از سرکشیریختن چندین نمک در چشم خواب از بهر چیست؟پیش دریا از صدف گوهر سراپا گوش شدگفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحرگفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحرزیر تیغ یار ای جان پیچ و تاب از بهر چیست؟در دل گل ناله بلبل ندارد گر اثراشک شبنم، گریه تلخ گلاب از بهر چیست؟کرده ای گر پاک با مردم حساب خویش رااینقدر اندیشه از روز حساب از بهر چیست؟چون به ریو و رنگ نتوان از جوانی طرف بستحیرتی دارم که پیران را خضاب از بهر چیست؟در بهاران هیچ عاقل توبه از می می کند؟صائب این اندیشه های ناصواب از بهر چیست؟
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸ جان عاشق قدر داغ و درد می داند که چیستسکه کامل عیاران مرد می داند که چیستپایکوبان رفت ازین صحرای وحشت گردبادقدر تنهایی بیابانگرد می داند که چیستچهره زرین گشاید آب رحم از دیده هامهر تابان قدر رنگ زرد می داند که چیستخط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کردرتبه افتادگی را گرد می داند که چیستنه ز بیدردی است گر عاشق نداند قدر دردهر که شد بی درد، قدر درد می داند که چیستدرد جانکاه مرا دور از حضور دوستانهر که گردیده است بی همدرد می داند که چیستصائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیستصبح صادق قدر آه سرد می داند که چیست
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹شوق چون ریگ روان منزل نمی داند که چیستموج این دریا لب ساحل نمی داند که چیستدر فضای دشت با صرصر سراسر می رودشمع بی پروای ما محفل نمی داند که چیستجسم ما را در خاک در آغوش نتواند گرفتگردباد آسایش منزل نمی داند که چیستگوهر آسان چون به دست افتد ندارد اعتبارقیمت داغ جنون را دل نمی داند که چیستهر کجا ویرانه ای را یافت، منزل می کندشوق ما را سیل پا در گل نمی داند که چیستصائب از خاک شهیدان شمع روشن می شودسرد گردیدن چراغ دل نمی داند که چیست