غزل شمارهٔ ۱۳۲۱ سرو مینا را تذروی بهتر از پیمانه نیستشمع را در بزم دلسوزی به از پروانه نیستحسن ذاتی فارغ است از صنعت مشاطگانزلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیستمرغ روح اهل مشرب را نمی آرد به دامنقل آن مجلس که خبث سبحه صد دانه نیستعشق پنهانم ز مستی کرد گل در انجمندشمنی راز نهان را چون لب پیمانه نیستسرکشی بگذار از سر، با دل صائب بسازشمع ایمن را گزیر از صحبت پروانه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲ غفلت تر دامنان را حاجت پیمانه نیستچشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیستگوهر درج خموشی از شکستن ایمن استزخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیستخشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته استآن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیستهر که می آید، به آب رو از اینجا می رودقفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیستحسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه استزلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیستمهربانی های صیادست دامنگیر مادر قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیسترشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساختاین قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳ عشق را دارالامانی چون دل دیوانه نیستگنج را بر دل غبار از صحبت ویرانه نیستبا گلستانی که ما را آشنایی داده اندراه حرف آشنا از سبزه بیگانه نیستنقدها را نسیه سازد بدگمانیهای حرصدر قفس هم مرغ ما بی فکر آب و دانه نیستمی زند نقش فریب تازه دیگر بر آبگریه شمع از برای ماتم پروانه نیستدست ما را اختیار از وصل دارد ناامیدورنه زلف و کاکل او شانه گیر از شانه نیستبا سفال و جام زر، یکرنگ می جوشد شرابنور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نیستغافل است از همت مستانه پیر مغانچون سبو دستی که زیر سر درین میخانه نیستبی شعوران در حیاتند از فراموشان خاکصورت دیوار، هم در خانه، هم در خانه نیستنیست صائب را خبر ز افسانه عشق مجازدیده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴ زان لب شیرین که در هر گوشه صد فرهاد داشتبوسه ای برد از میان ساغر که صد فریاد داشتبعد ایامی که درهای اجابت باز شدآه در دل همچو جوهر ریشه در فولاد داشتسازگاری چرخ را با من نبود از راه لطفچند روزی بهر ویرانی مرا آباد داشتدل ز هر آواز پا می ریخت در دامن مراتا درین وحشت سرا عیدم مبارکباد داشتپخته چندین خام را نتوان به آسانی نمودتاک در یک آستین صد سیلی استاد داشتمهر لب شد حیرت رخسار آتشناک اوچون سپند آن خال مشکین ورنه صد فریاد داشتگشت صائب رزق ما از خامه معنی نگاربهره ای کز نقش شیرین تیشه فولاد داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵ بی تو امشب هر سر مویم جدا فریاد داشتهر رگم در آستین صد نشتر فولاد داشتذوق خاموشی زبانم را به حرف آورده بوداین جرس را اشتیاق پنبه بر فریاد داشتمن که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟یار غاری کوهکن چون تیشه فولاد داشتکیست تا شوید غبار از صفحه خاطر مرا؟جوی شیری پیش دست خویشتن فرهاد داشتتا سپند آن آتشین رخسار را در بزم دیدآنچنان جست از سر آتش که صد فریاد داشتیاد ایامی که صائب در حریم زلف اوپنجه من اعتبار شانه شمشاد داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶ شورش سودای ما افلاک را معمور داشتپر نمک بود این نمکدان تا سر ما شور داشتدر شکست من ندارد چرخ سنگین دل گناهدر بغل مینای من سنگ از می پر زور داشتبار منت بر دل نازک گرانی می کندزخم خود را گل ز بوی خویشتن ناسور داشتبرنیاید از لبم در فقر، آواز سؤالکاسه چوبینم شکوه افسر فغفور داشتمی تواند داشت طوفان را مقید در تنورسینه هر کس که راز عشق را مستور داشتخال دیگر بر جمال پادشاهی می فزودگر سلیمان گوشه چشمی به حال مور داشتنیست جای لاف و دعوی راه باریک ادبعشق چوب دار ازان پیش ره منصور داشتاز فلک هرگز غباری بر دل صافم نبودزنگ، طوطی بود تا آیینه من نور داشتدور گردی لذتی دارد که دل در بزم وصلبا کمال قرب، حسرت بر نگاه دور داشتهیچ کس می باید از صائب نباشد پیشترخدمت دیرینه را خواهی اگر منظور داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷ تا مرا عشق بلند اقبال در زنجیر داشتپیچ و تاب من شکوه جوهر شمشیر داشتسینه ام هرگز ز داغ گلرخان خالی نبوداین بیابان آتشی دایم ز چشم شیر داشتدر گلستانی که عمر ما به دلتنگی گذشتخنده ها در آستین هر غنچه تصویر داشتدامن ابر بهاران در فلک می کرد سیرخار ما بی حاصلان تا دست دامنگیر داشتیاد ایامی که از بیتابی مجنون ماحلقه چشم غزالان ناله زنجیر داشتحق اگر بندد دری، ده در گشاید در عوضطفل بی مادر ز هر انگشت جوی شیر داشتسیل در ویرانه من داشت صائب گل در آبدر دل من راه تا اندیشه تعمیر داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸ لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشتموج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشتساقی ما در مروت هیچ خودداری نکردنشأه انجام را در ساغر آغاز داشتدر جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماندشغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشتساعد سیمین او را تا کلیم الله دیدنسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشتمن چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز دشتعندلیب مست ما روزی که فارغبال بودهر طرف چندین کباب شعله آواز داشتزنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماندمنت صیقل مرا محروم از پرداز داشتیاد ایامی که در دریای بی پایان عشقکشتی ما بادبان از پرده های راز داشتدر غبار خط نهان چون دام زیر خاک شدزلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشتبیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشقشد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹ کی حذر از خون خلق آن غمزه خونریز داشت؟داشت پرهیزی گر این بیمار، از پرهیز داشتتا نشد آب، از نقاب غنچه سر بیرون نکردبس که گل شرمندگی زان روی شبنم خیز داشترهنوردی بود چون شبدیز اگر پرویز راکوهکن هم قاصدی چون ناله شبخیز داشتبرد همت ذره ما را به اوج آسمانورنه کی خورشید پروای من ناچیز داشت؟پرده تا برداشت از رخ بی نیازیهای حقزیر پا افکند هر کس هر چه دستاویز داشتدر شهادتگاه وحدت عاشقان را یکسرندآن که بر سر تیشه زد، قصد سر پرویز داشتتا قیامت گر به من صائب بنازد دور نیستکی چو من آتش زبانی کشور تبریز داشت؟
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰ یاد ایامی که دریای مروت جوش داشتهر صدف یک دامن گوهر، طراز گوش داشتپرده فانوس در بیرون در می کرد سیرشمع را پروانه گستاخ در آغوش داشتباده ها بی ساغر و مینا به دور افتاده بودمجلس ما مطرب از گلبانگ نوشانوش داشتدر تنزل بود دایم با اسیران لطف چرخصحبت امروز ما دایم حسد بر دوش داشتمهر خاموشی نه امروز از لب ما دور شددیگ ما را جوش دل پیوسته بی سرپوش داشتشد بهار و بلبل این باغ رنگ گل ندیدبس که گلها را حجاب حسن شبنم پوش داشتچشم ما تا بود گریان، بود طوفان در تنوربود دریا در قفس، تا سینه ماجوش داشتزلف و خط نگذاشت افتد چشم ما بر روی یارموج جوهر دایم این آیینه را خس پوش داشتاین جواب آن غزل صائب که می گوید غنییاد ایامی که دیگ شوق ما سرپوش داشت