غزل شمارهٔ ۱۳۹۱ وقت رندی خوش که کام از موسم گل برگرفتدامن سجاده را داد از کف و ساغر گرفترهن می کردم ردایی را که ننگ دوش بودوقت مشرب خوش که این بارم ز گردن برگرفتمی شود از همدگر روشن چراغ حسن و عشقشمع گل از غنچه منقار بلبل در گرفتبا خموشی منع آه گرم از دل چون کنم؟چون توان با موم راه روزن مجمر گرفت؟دامن افشان از سر خاکم گذشتن سهل نیستآتش این شکوه خواهد دامن محشر گرفتتشنگان حشر، فکر چشمه دیگر کنیدکز لب تبخاله ریزم برق در کوثر گرفتبیش ازین کاوش مکن با دل که چشم تشنه اشکاز برای گریه کردن آب از گوهر گرفتشیشه با سنگ و قدح یا محتسب یکرنگ شدکی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفتسهل باشد گل به جیب دوستداران ریختناز ره دشمن به مژگان خار باید بر گرگر نمی خواهد که در پای تو ریزد رنگ عشقسرو از قمری به کف چون مشت خاکستر گرفت؟صائب از مژگان او دعوای خون دل مکناز شهیدان خونبهای رگ که از نشتر گرفت؟کلک صائب جوهر خود گر چنین خواهد نموددر دل یاقوت خواهد برق غیرت در گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲ گر چنین شمشیر آن بیباک خواهد بر گرفتموج خون زنگ از دل افلاک خواهد بر گرفتخاکها در کاسه چشم غزالان کرده استکی مرا از خاک آن فتراک خواهد بر گرفت؟آن که از خود برندارد ناز از گردنکشیکی غمم از خاطر غمناک خواهد برگرفت؟هر غباری کز دلم اشک صراحی برنداشتدر بهاران آب چشم تاک خواهد بر گرفتزود می گردد کباب آرزوها خامسوزگر نقاب از روی آتشناک خواهد بر گرفتسهل باشد کرد اگر عالم زبان بر من درازسیل اشک از راهم این خاشاک خواهد بر گرفتروی آتشناک خود را می کند شمع مزارگر به این تمکین مرا از خاک خواهد برگرفتشاخ گل کرده است در گلزار خوش دستی بلندتا بر و دوش که را از خاک خواهد برگرفت؟هیچ زین به نیست صائب کز سر من وا شودعقده ای گر از دلم افلاک خواهد برگرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳ کام خود را کلک مشکین از سخن آخر گرفتنافه از ناف غزالان ختن آخر گرفتگر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگیگوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفتگر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دلمرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفتچشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مراشکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفتچهره نتوانست شد با روی آتشناک یارشمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفتدر به روی آشنایان بستن از انصاف نیستسبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفتاز خزان در روزگار میر عدل نوبهارخون خود را لاله خونین کفن آخر گرفتگر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باختخون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفتمن به صد امید ازو چشم نوازش داشتمخط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفتگر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکستداد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفتتیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشیدجان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفتگر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلمملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴ تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفتآسمان آیینه خورشید را در گل گرفتاین قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیستمرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفتپر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگهر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفتدست گستاخی ندارد خار صحرای ادبورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفتسبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتمسوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفتدست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشقمی توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفتبی تکلف می تواند لاف خودداری زدنهر که در وقت خرام او عنان دل گرفتچون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنمبس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵ خط کافر لعل سیراب ترا کم کم گرفتدیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفتشوخ چشمی می برد از پیش کار خویش رادامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفتمرکز پرگار دولت دل به دست آوردن استمی توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفترشته نورانی خورشید در سوزن کشیدسوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفتمشرق اسرار عالم شد سر پر شور مااین سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفتاز تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شدخاکساران نمی باید به دست کم گرفتعشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسماناین شرار شوخ، اول در دل آدم گرفتتازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ماسبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفتبیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگویکز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶ عمر اگر باقی است بوسی زان دهن خواهم گرفتخون خود را ازان لب شکرشکن خواهم گرفتگر به هشیاری حجابش مانع احسان شوددر سر مستی ازان شیرین سخن خواهم گرفتیا به خون خود لبش را می کنم یاقوت رنگیا عقیق آبدارش در دهن خواهم گرفتاز لطافت گر ز آغوشم کند پهلو تهیرخصت نظاره ای زان سیمتن خواهم گرفترشته هستی ز پیچ وتاب اگر کوته نشدجرعه آبی ازان چاه ذهن خواهم گرفتهمچو قمری رخصت بر گرد سر گردیدنیهر چه باداباد، ازان سرو چمن خواهم گرفتگر چه از مینا کسی نگرفته خون جام راخونبهای دل ازان پیمان شکن خواهم گرفتچشم من در پاکدامانی کم از یعقوب نیستسرمه بینش ز بوی پیرهن خواهم گرفتمی شود پامال صائب چون شود دعوی کهندر همین جا خونبهای خویشتن خواهم گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷ از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفتدست خود بوسید هر کس دامان پاکان گرفتگر به دست و پا نپیچد خار صحرای وجودمی توان ملک دو عالم را به یک جولان گرفتصحبت روشن ضمیران کیمیای دولت استخون ما در چشمه خورشید رنگ جان گرفتگر نگردد طعنه سنگین دلی دندان شکنمی توان خون خود از لبهای او آسان گرفتدامن پاکان ندارد تاب دست انداز شوقبوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفتلقمه بیرون کردن از دست خسیسان مشکل استماه نو دق کرد تا از خوان گردون نان گرفتتا قیامت زلف جانان دستگیر من بس استچون خس و خاشاک هر دم دامنی نتوان گرفتقطع پیوند تعلق کار هر افسرده نیستخار این وادی مکرر برق را دامان گرفتهر که چون صائب دم بر کرسی همت نهادمی تواند تاج رفعت از سر کیوان گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸خانه دل روشنی از دیده روشن گرفتزنده دل را کرد در گور آن که این روزن گرفتسرمه چشم ملایک می شود خاکسترشهر که را برق تمنای تو در خرمن گرفتبرنمی خیزد به تعظیم قیامت از زمینخاک دامنگیر عزلت هر که را دامن گرفتمی کند از خون خود شیرین، دهان تیشه اشهر که چون فرهاد کار عشق بر گردن گرفتاز دل سخت تو نتوانست لطفی واکشیدآه گرم من که از ریگ روان روغن گرفتاز لباس عاریت هر کس به آسانی گذشتدر گریبان مسیحا جای چون سوزن گرفتگوهر شهوارم اما زیر پا افتاده امبوسه زد بر دست خود هر کس که دست من گرفتنیست صائب روز میدان در شمار پردلانهر که نتواند به مردی تیغ از دشمن گرفت
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹ تا عرق از چهره جانان تراویدن گرفتاشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفتگریه در دنبال دارد شادی بی عاقبتبرق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفتتا به دامان قیامت روی آسایش ندیددر تماشاگاه او پایی که لغزیدن گرفتبی تکلف گل ز روی دولت بیدار چیدهر که در خواب از دهانش بوسه دزدیدن گرفتسبزه خوابیده از آب روان نگرفته استخط او نشو و نمایی کز تراشیدن گرفتبر نگاهم لرزه افتاد از تماشای رخشدست ما را رعشه در هنگام گل چیدن گرفتحسن را آغوش عاشق پله نشو و نماستاز فشار طوق قمری سرو بالیدن گرفتصید مطلب را کمندی به ز پیچ وتاب نیسترشته جا در دیده گوهر ز پیچیدن گرفتسیل هیهات است تا دریا کند جایی مقامنیست ممکن عمر را دامن به چسبیدن گرفتاز گلستانی که من دلگیر بیرون آمدمغنچه تصویر داد دل ز خندیدن گرفتگر دل بیدار چون مردان به دست آورده ایمی توان دامان منزل را به خوابیدن گرفتتا نپوشی چشم از دنیا، نگردی دیده ورپیر کنعان روشنی از چشم پوشیدن گرفتگوهر غلطان نمی سازد به آغوش صدفبر دهن بارست دندانی که جنبیدن گرفتهر کمالی را زوالی هست در زیر فلکماه ناقص بدر تا گردید کاهیدن گرفتمی کند زنجیر رگ را پاره خون گرم منتا به روی سبزه شمشیر غلطیدن گرفتروزی تن پروران از روزه جز کاهش نشدآسیابی دانه چون گردید، ساییدن گرفتمی توان صائب به ریزش شد برومند از حیاتشاخ دامان ثمر از سیم پاشیدن گرفت
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰ جوهر شمشیر غیرت پیچ وتاب از من گرفتموج این دریای ساکن اضطراب از من گرفتنقطه سودای من شد مرکز پرگار چرخاین کهن دولاب بی پرگار آب از من گرفتحسن، عالمسوز گردید از نگاه گرم منچهره مهتاب، رنگ آفتاب از من گرفتاز دل خوش مشرب من موج شد مطلق عنانکسوت سردرهوایی را حباب از من گرفتبحر من در هیچ موسم نیست بی جوش نشاطگریه شادی کند ابری که آب از من گرفتبس که یکرنگ است با گلشن دل صد پاره اممی توان چون گل به آسانی گلاب از من گرفتخواب من صد پرده از دولت بود بیدارترخواب را در خواب بیند آن که خواب از من گرفت!کیست گردون تا تواند کرد چنبر دست من؟بارها سر پنجه خورشید تاب از من گرفتمی کند روز قیامت کوتهی، گر کردگاردرد و داغ عشق را خواهد حساب از من گرفتدر دل ویرانه من گنجها آسوده استوقت آن کس خوش که این ملک خراب از من گرفتمعنی نازک به آسانی نمی آید به دستموی گردید آن میان تا پیچ وتاب از من گرفتچشم او را کرد صبر من به خون خوردن دلیرحسن در جام نخستین این شراب از من گرفتدیده بیدار گردد زود بر مطلب سواررفته رفته پای بوسش را رکاب از من گرفتشور من آورد صائب آسمانها را به وجدبحر لنگردار هستی انقلاب از من گرفت