غزل شمارهٔ ۱۴۵۱ دوری راه طلب بر دل کاهل بارستبر دل گرمروان، دیدن منزل بارستبیش ازین بردل دریا نتوان بار نهادورنه بر کشتی ما لنگر ساحل بارستغم آواره صحرای طلب منظورستور نه گلبانگ جرس بر دل محمل بارستهمت آن است که در پرده شب جود کنندسایه دست کرم بر سر سایل بارستغنچه خسبان سراپرده دلتنگی راگر همه برگ حیات است، که بر دل بارستدر مقامی که سر زلف سخن شانه زنندباد اگر باد بهشت است، که بر دل بارستصائب آنجا که کند حسن و محبت خلوتپرتو شمع سبکروح به محفل بارست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲ نغمه را در دل عشاق اثر بسیارستیک جهان سوخته را نیم شرر بسیارستسنگ طفلان ندهد فرصت خاریدن سرشجری را که درین باغ ثمر بسیارستکوته افتاده ترا تار نفس ای غواصورنه در سینه این بحر گهر بسیارستتازه شد جان گل از شبنم پاکیزه گهرفیض در صحبت ارباب نظر بسیارستعمر کوتاه کند خنده شادی چون برقچشم وا کردن و بستن ز شرر بسیارستهر دری شارع صد قافله تفرقه استزود بر در زن ازان خانه که در بسیارستبه خوشی می گذرد روز و شب سنگدلانخنده کبک درین کوه و کمر بسیارستمکن آشفته ز اخبار پریشان دل جمعپنبه در گوش نه آنجا که خبر بسیارستدل مکن جمع ز همواری ابنای زمانسگ خاموش درین راهگذر بسیارستخیزد از کشور ما طوطی شیرین گفتارگر به خاک سیه هند شکر بسیارستنتوان شست به هر صید گشودن صائبورنه در ترکش من آه سحر بسیارست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳ نیست آرام در آن دل که هوس بسیارستشررآمیز بود شعله چو خس بسیارستدل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلبکه هوس در دل مرغان قفس بسیارستهر قدم اری و هر خار زبان ماری استآفت دامن صحرای هوس بسیارستبر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی استبه کنار آمدن از بحر ز خس بسیارستباعث رنجش ما یک سخن سرد بس استدل چون آیینه را نیم نفس بسیارستناقه و محمل و لیلی همه بی آرامنداثر شعله آواز جرس بسیارستاز تماشای گهر نعل در آتش داردورنه در سینه غواص نفس بسیارستبر جگرسوختگانی که درین انجمنندسینه گرم مرا حق نفس بسیارستاز بدان فیض محال است به نیکان نرسدحق بیداری دزدان به عسس بسیارستدر پی قافله ز افسانه غفلت صائبنتوان خفت که آواز جرس بسیارست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴ از شکر چاشنی ناله نی بیشترستاینقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟در وطن اهل هنر داغ غریبی دارنددر صدف گرد یتیمی به جبین گهرستبرنگردد ز غلط کرده خود حسن غیورورنه از آینه چشم و دل ما پاکترستاز سخن بیش تمتع به سخن سنج رسداز گهر بهره غواص همین یک نظرستزاهد از ترک ندارد غرضی جز شهرتسکه از بهر روایی است که پشتش به زرستجاهل آن به که به گفتار دهن نگشایدکودکان را ز لب بام خطر بیشترستپاس دم دار گر از عمر بقا می طلبیکه بر این مرغ گرفتار، نفس بال و پرستساکن از شیشه ساعت نشود ریگ روانگر چه در جسم بود روح همان در سفرستپیش چشمی که بود تخم امیدش در خاکرگ ابری که ندارد گهری نیشترستمکش از مالش ایام چو بی دردان سرکه چو تن سوده شود صندل صد دردسرستخواب شیرین بودش بستر و بالین صائبخانه هر که چو زنبور عسل مختصرست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵ خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرستچشم عیار ترا پرده گلیم دگرستنیست از آب گهر بر جگر تشنه لباناز لب لعل تو داغی که مرا بر جگرستناامیدی است به پیغام لباسی خرسندور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرستدولتی را که بود بال هما باعث آنپیش ارباب بصیرت به جناح سفرستچه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟پای پر آبله سوختگان دیده ورستزنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگارهر که چون آینه و آب، پریشان نظرستدیده حسرت غواص نفس باخته ای استهر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرستطالع شبنم بی شرم بلند افتاده استورنه از دامن گل دامن ما پاکترستدر شکرزار قناعت نبود تلخی عیشدیده مور درین بادیه تنگ شکرستشکوه از سنگ ندارد گهر ما صائبهر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶ در ره عشق که در هر قدمش صد خطرستدیده آبله را هر مژه از نیشترستهمچو خورشید به یک چشم ببین عالم راکه سرافراز شدن در گرو این نظرستتشنه باز آمدن از چشمه حیوان سهل استاز قدح با لب مخمور گذشتن هنرسترحم بر بال وپر خویش کن ای مرغ حرمنامه حسرت ما خونی صد بال و پرستچون صدف کاسه دریوزه به نیسان نبریمجگر تفته ما تشنه آب گهرست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷ لاله رویی که ازو خار مرا در جگرستبرگریزان دل و باغ و بهار نظرستنیست آوارگی اهل طلب را انجامتا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرستمی کند تیغ سیه تاب مرا جوهردارخارخاری که ز عشق تو مرا در جگرستحال روشن گهران را همه کس می داندهر چه در خانه آیینه بود، در نظرستدل پر خون تهی از زخم زبان می گرددراحت آبله در زیر سر نیشترسترهزنی کز تو کند صلح به اسباب غروراگر از راه بصیرت نگری، راهبرستنیست ممکن که به همت دل خود باز کندتا دل غنچه هواخواه نسیم سحرستتا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟حاصل عمر به تحقیق سزاوارترستریزشی می کند از راه کرم ابر بهارورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرستشکوه رزق بود بر من قانع تهمتهست اگر بر دل این مور غباری، شکرستسخنی کز جگر سنگ برون آرد آهبی تکلف، سخن صائب خونین جگرست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸ سنگ در دیده ارباب بصیرت گهرستخاک در پله میزان قناعت شکرستحسن را نشو و نما از نظر پاک بودآبروی چمن از شبنم روشن گهرستدیده بد به تو ای ترک ختایی مرساد!که بدخشان ز لب لعل تو خونین جگرستکشتی از باد مخالف متزلزل گردددل به جا نیست کسی را که پریشان نظرستاز فضولی است ترا دست تصرف کوتاهبهله قالب چو تهی کرد مقامش کمرستآنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقیخوردنش خون دل و ماندن او دردسرستمی کند قطع به سر، راه طلب را صائبهر که چون سوزن فولاد حدیدالبصرست
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹ راز من نقل مجالس ز صفای گهرستهمچو آیینه مرا هر چه بود در نظرستزین چه حاصل که رخ یار مرا در نظرست؟چشم حیرت زدگان حلقه بیرون درستتوشه برداشتن آیینه سبکباران نیستجگر خویش خورد هر که به ما همسفرستبه خموشی چمن آرا لب مرغان را بستسنگ دندان پریشان سخنان گوش کرستتکیه بر دوستی ساخته خلق مکنکاین بنایی است که ناساخته زیر و زبرستپنبه بر داغ دل هر که گذاری امروزتیغ خورشید قیامت چو برآید، سپرستهر که در چشمه سوزن سفر دریا کردسفرش باد مبارک که حدیدالبصرستشکرابی که ازان عیش رقیبان تلخ استبه مذاق من دلسوخته شیر و شکرستخار را تشنه جگر سر به بیابان ندهدهر که چون آبله در راه طلب دیده ورستگر چه موی کمر و رشته جان باریک استجاده حسن سلوک از همه باریکترستصائب این آن غزل حضرت سعدی است که گفتعشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰ در ره عشق، قضا کور و قدر بیخبرستمی دهد هر که ازین راه خبر، بیخبرستاز سرانجام دل، آگاه نباشد عاشقشعله از عاقبت سیر شرر بیخبرستدر سر دل تو چه دانی که چه دولتها هست؟صدف پست ز اقبال گهر بیخبرستعشق با جرأت گفتار نمی گردد جمعطوطی از حسن گلوسوز شکر بیخبرستلذت سوده الماس نمی یابد چیستبس که از لذت داغ تو جگر بیخبرستاز گرانجانی خود پشت به کوه افکنده استکشتی از قوت بازوی خطر بیخبرستچون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من؟که عقیق تو ازین تشنه جگر بیخبرستقدح تلخ مکافات کند مخمورششم مستی که ز ارباب نظر بیخبرستآن که بر بیخبری طعن زند مستان راخبر از خویش ندارد چه قدر بیخبرستناله ای کز سر در دست، اثرها داردچون نواهای تو صائب ز اثر بیخبرست؟