غزل شمارهٔ ۱۵۶۲ عالم امنی اگر هست همین بیهوشی استهست اگر جنت در بسته همین خاموشی استهر که افتاده به زندان خرد می داندکه پریخانه صاحب نظران بیهوشی استای صبا درگذر از غنچه لب بسته منکه گشاد دل من در گره خاموشی استدر سر تیغ زبان بیهده گویان را نیستفتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی استپختگی در خور جوش است درین میخانهخامی باده نارس گنه کم جوشی استگل بی خاری اگر هست درین خارستانپیش صاحب نظران مهر لب خاموشی استغرض از خوردن می صائب اگر بیخبری استخوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳ ترجمان دل صاحب نظران خاموشی استحجت ناطق کامل هنران خاموشی استرخنه آفت معموره دل گفتارستمهر گنجینه روشن گهران خاموشی استخامشی لنگر آرام بود دلها راکمر وحدت این سیمبران خاموشی استشاهد روشنی دل، نفس سوخته استسرمه دیده بالغ نظران خاموشی استکف دریای گهرخیز نظر، گفتارستلنگر کشتی چشم نگران خاموشی استحرف، نخلی است که در شارع عام افتاده استروزی خاصه بی برگ و بران خاموشی استذوق گفتار نصیب دگران می باشدباغ دربسته خونین جگران خاموشی استسیردل بی لب خاموش ندارد پرگارنقطه مرکز بی پا و سران خاموشی استآنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گردصیقل سینه روشن گهران خاموشی استچند مشغول توان شد به سخن پردازی؟صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴ مایه پرورش عالم اسباب یکی استباغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی استلطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازدنسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی استمحو دیدار ندارد خبر از لطف و عتابچشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی استغافل از مستی حسنی ز جگرسوختگانداغ در چشم تو و لاله سیراب یکی استچه کنم آه که در دیده بی پروایانصبر آیینه و بیتابی سیماب یکی استعجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشقخانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی استقانع از قامت یارست به خمیازه خشکبخت آغوش من و طالع محراب یکی استدل سودازده را مایه سرگردانی استحلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی استنیست در مشرب من ساده و نوخط را فرقدرد پیش من مخمور و می ناب یکی استرشته جان من و رشته آن موی کمرچون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟در میان گل و مل نیست دورنگی صائبمدت جوش گل و جوش می ناب یکی است
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵ شهد در خانه پر روزن زنبور یکی استشمع هر چند که بسیار بود، نور یکی استغنچه بیهوده سرانگشت نگارین کرده استناخن آن کس که زند بر دل ناسور یکی استدر محیطی که ز دل نقش دو عالم شویدآن که از صفحه خاطر نشود دور یکی استسفر از خویش چو کردی، همه جا معراج استمنبر و دار، بر حالت منصور یکی استتا به دریا نرسد سیل، نمی آرامدپیش ما خانه ویرانه و معمور یکی استالفت آهوی وحشی گرهی بر بادستشوخ چشمی که نگردد ز نظر دور یکی استابر رحمت نکند فرق گل و خار از همعزت مست درین مجلس و مستور یکی استعشق باری است که در پله برداشتنشکمر طاقت کوه و کمر مور یکی استخاک گردید و نشد چهره اش از می گلفامطالع جام من و کاسه طنبور یکی استغرض از ظرف اگر خوردن آب است و طعامکاسه چوبین من و کاسه فغفور یکی استسخن آن است کز او زنده دلی گرم شودلب افسرده بیانان و لب گور یکی استبی بصیرت چه شناسد سخن صائب را؟تلخ و شیرین به مذاق دل رنجور یکی است
غزل شماره ۱۵۶۶ نغمه ها گر چه مخالف بود، آواز یکی استپرده هر چند که بسیار شود، ساز یکی استکثرت موج ترا در غلط انداخته استورنه در سینه دریا گهر راز یکی استذره و مهر، صفای دل ازو می یابندصد هزار آینه و آینه پرداز یکی استچون نگردند به گرد سر مجنون شب و روز؟شوخ چشمند غزالان و نظرباز یکی استصید فرش است درین دامگه، اما صیدیکه دهد سینه خود طرح به شهباز یکی استز اختلاف سخن از راه نیفتی صائبکه درین پرده نه توی، سخنساز یکی است
غزل شماره ۱۵۶۷ لطف و قهر تو به چشم من غمناک یکی استنظر مرحمت و حلقه فتراک یکی استچه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟دانه سوخته و خاطر غمناک یکی استنسبتی نیست به خورشید گل روی ترااینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی استچون خزان آتش بیداد زند در گلشنچهره نازک گل با خس و خاشاک یکی استنشود نشأه می مختصر از شیشه و جامفیض جام جم و آیینه ادراک یکی استرتبه مردم افتاده کجا، خاک کجاگر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی استبیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شدفیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی استبه قبول نظر عشق توان گشت تمامدر همه روی زمین آینه پاک یکی استسربرآورده ام از قلزم وحدت صائبسرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است
غزل شماره ۱۵۶۸ در غم و شادی ایام مرا حال یکی استفصل هر چند کند جامه بدل سال یکی استحرص دایم ز برای دگران در گردستحال این بی بصر و دیده غربال یکی استعرق سعی برای دگران می ریزدحاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی استهر نفس اهل هوس نیت دیگر دارنددل این طایفه و قرعه رمال یکی استپیش سوزن که به یک چشم جهان را بیندگوهر عیسی و خرمهره دجال یکی استپیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اندشادی مردن و آزادی اطفال یکی استدل اگر نرم شود کار جهان آسان استگره سخت به سررشته آمال یکی استادب پیر خرابات نگهداشتنی استطبع پیران و دل نازک اطفال یکی استتا رسیدم به پریخانه وحدت صائبپای طاوس مرا در نظر و بال یکی است
غزل شماره ۱۵۶۹پیش صاحب نظران درد و دوا هر دو یکی استچشم بیمار و لب روح فزا هر دو یکی استپیش ما سایه دیوار و هما هر دو یکی استخاک و زر در نظر همت ما هر دو یکی استصورت حال جهان گر بد و گر نیک بودپیش آیینه خوش مشرب ما هر دو یکی استنوش و نیش است یکی پیش سبکرفتارانخار و گل در گذر باد صبا هر دو یکی استپشت و رو آیینه را مانع یکتایی نیستکفر و دین در نظر وحدت ما هر دو یکی استگل رعنا نبود عالم بیرنگی راباده و خون به مذاق عرفا هر دو یکی استپیش آن کس که به تسلیم و رضا تن دردادلذت نیشکر و تیر قضا هر دو یکی استتا ازان کعبه مقصود جدا افتادمدل بیتاب من و قبله نما هر دو یکی استاگر این است ره راست که من یافته امخطر راهزن و راهنما هر دو یکی استدر کمانخانه زنخجیر، ترازو گرددمژه شوخ تو و تیر قضا هر دو یکی استدر ته پای تو از سرکشی و رعناییخون پامال من و رنگ حنا هر دو یکی استز احتیاج تو کریمان ز لئیمند جدادل چو افتاد غنی بخل و سخا هر دو یکی استهر قدر خط تو افزود، مرا مهر فزودسبزه خط تو و مهرگیا هر دو یکی استدر سراپرده گوش تو ز سنگینی نازناله عاشق و آواز درا هر دو یکی استدوزخ مردم یکرنگ دورنگان باشندچه بهشتی است که روز و شب ما هر دو یکی استخواهش نام کم از خواهش نان صائب نیستکه صلای کرم و بانگ گدا هر دو یکی است
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰رتبه عشق و هوس پیش بتان هر دو یکی استخار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی استگل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنهتار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی استبه نسیمی ز گلستان سفری می گرددبرگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی استنشأه لطف دهد خشک و عتابی که تر استسخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی استپیش آن کس که مرا سر به بیابان داده استخرده جان من و ریگ روان هر دو یکی استسری آن رشته به همتاب ندارد، ورنهپیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی استاز بصیرت خبری نیست تهی چشمان راسنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی استچه ضرورت کنی راست به آتش خود را؟پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی استچه خیال است در آیینه مصور گردد؟عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی استدر خزان سرو چو ایام بهاران تازه استسخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیمخامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی استپیش سروی که به گل رفته مرا پا صائباشک خونین من و آب روان هر دو یکی است
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱از شناسایی حق لاف زدن، نادانی استقسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی استدل آزاد من از هر دو جهان بیخبرستدر صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی استپرتو شمع محال است به روزن نرسددیده تاریک نماند، دل اگر نورانی استهر چه در سینه بود، می کند از سیما گلشاهد تنگی دلها، گره پیشانی استکیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی استنتوان شد ز عزیزان جهان بی خوارینه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی استسرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شدکار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی استزیر گردون مکن اندیشه فارغبالیقفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توستاز تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی استحرص پیران شود از ریزش دندان افزونکه صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی استسر خط مشق جنون است خط سبز بتاننقطه خال سیه، مرکز سرگردانی استچه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟ربط من با کمر نازک او روحانی استپشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم استناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی استکی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی استچون برآرم سر ازان آیه رحمت صائب؟نوسوادم من و آن زلف، خط دیوانی است