غزل شماره ۱۶۶۲ غبار هستی ما پرده دار سیلاب استکتان طاقت ما شیر مست مهتاب استدهان شیر بود خوابگاه وادی عشقحصار عافیت این محیط، گرداب استچنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده استکه شاخ گل به نظر آستین قصاب استعیار آتش روی ترا چه می داند؟هنوز دیده آیینه در شکرخواب استاگر ز غیبت ما در حضور می افتندحضور خاطر ما در حضور احباب استترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟که همچو طفلان چشمت به سرخی باب استبه دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفتکه طاق نسیان امروز طاق محراب استسر مشاهده عیب خود اگر داریکدام آینه بهتر ز عالم آب است؟چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟سخن شناس درین روزگار نایاب است
غزل شماره ۱۶۶۳ ریاض هستی ما سبز از می ناب استبنای زندگی ما چو خضر بر آب استهمین نه خانه ما در گذار سیلاب استبنای زندگی خضر نیز بر آب استازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خمکه در کشیدن دامان مرگ قلاب استاگر چه موی سفیدست صبح آگاهیبه چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب استکجا خورد غم عریان تنان، خودآراییکه تا به گردن خود در سمور و سنجاب استسپهر در خم صاحبدلان عبث کرده استنهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟ز شور حشر محابا نمی کند عاشقنمک به دیده حیران عشق مهتاب استبه حیرت از لب میگون آب پریرویمکه با چکیدن دایم مدام شاداب استبرون ز بحر تهیدست آید آن غواصکه در صدف طلبد گوهری که نایاب استچرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب استنمی شود دل آگاه از خدا غافلهمیشه قبله نما را نظر به محراب استدهن به محراب مکن باز چون صدف صائبدرین زمانه که گوهرشناس نایاب است
غزل شماره ۱۶۶۴ خراب حالی ما از درازی دست استز همت است که دیوار ما چنین پست استز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجویکه عندلیب تهیدست و غنچه زرمست استدل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده استوگرنه حسن خزان و بهار یکدست استخلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاستکه مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست استبه زهد خشک قناعت نمی توان کردنکنون که هر سر خاری پیاله در دست استحساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبندبهانه ای چو سر زلف یار در دست استنبست غنچه منقار عندلیبان رافغان که چاشنی نوشخند گل پست استچو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائبز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است
غزل شماره ۱۶۶۵ هزار رنگ گل فیض در گل صبح استاثر ز حلقه به گوشان بلبل صبح استبهار عیش که سرسبزی نشاط ازوستنمکچشی ز شکر خنده گل صبح استطراوت رخ شبنم گل سحر خیزی استبهار فیض هم آغوش سنبل صبح استشبم که خون شفق را به روی مالیده استستم رسیده تیغ تغافل صبح استز باغ طبع تو صائب چه گل شکفت که باززبان خامه ات امروز بلبل صبح است
غزل شماره ۱۶۶۶ مرا ز پیر خرابات این سخن یادستکه غیر عالم آب آنچه هست بر بادستتهی است چشم تو از سرمه سلیمانیوگرنه شیشه گردون پر از پریزادستز کلفت است خطر بیش سخت رویان راکه زنگ، تشنه آیینه های فولادستازان به زندگی خویش خلق می لرزندکه دایم از نفس این شمع در ره بادستز کار خویش هنرمند را نصیبی نیستز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافلاگر چه مشق جنون بی نیاز از استادستز هر نسیم دلش همچو بید می لرزدز برگریز خزان سرو اگر چه آزادستمن از رسیدن روزی به خویش دانستمکه رزق مردم بی دست و پا خدادادستزبان شانه درازست بر سر عالمز نسبتی که سر زلف را به شمشادستز بیم سیل خراب است خانه معمورز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست
غزل شماره ۱۶۶۷ مرا ز پیر خرابات نکته ای یادستکه غیر عالم آب آنچه هست بر بادستگنه به ارث رسیده است از پدر ما راخطا ز صبح ازل رزق آدمیزادستفروغ صبح شکرخند را دوامی نیستخوشا کسی که به زهر عتاب معتادستمپوش چشم درین خاکدان ز رخنه دلکه این دریچه به جنت مقابل افتادستعلاج نیش ملامت نمی توانم کردمرا که سینه ز پیکان حصار فولادستبه طوق فاخته دارد علاقه خلخالفسانه ای است که سرو از تعلق آزادستبلاست وصل چو دل بیقرار می افتدز قرب شعله نصیب سپند فریادستتوان به خامشی از عمر کام دل برداشتکمند آهوی رم کرده، خواب صیادستچرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟به خون گرم تپیدن سزای فرهادستسماع طایر بسمل بلند می گویدکه صبح عیدی اگر هست، تیغ جلادستبه یک دو مصرع بی مغز، کلک صائب رادلش خوش است که داد سخنوری دادست
غزل شماره ۱۶۶۸ نشاط عالم بی اعتبار درگردستچو برق، خوشدلی روزگار در گردستز سیر دایمی مهر می توان دانستکه مهر عالم ناپایدار در گردستمساز خانه درین خاکدان بی بنیادکه همچو ابر در او کوهسار در گردستقرار نیست به یک جای مهر تابان راهمیشه دولت ناپایدار در گردستز مهر و ماه تهی نیست کاسه گردونهمیشه مهره این بد قمار در گردستبه پیچ و تاب شود منتهی کشاکش حرصبه گنج تا نرسیده است مار در گردستمریز رنگ اقامت درین خراب آبادکه خاک چون فلک بی مدار در گردستبجاست تا حرم کعبه، همچو قبله نمادرون سینه دل بیقرار در گردستبشوی گرد کدورت ز صفحه خاطردرین دو هفته که ابر بهار در گردستبگیر گردن مینا و رو به صحرا کنکه یک جهان قدح از لاله زار در گردستغبار هستی عالم به گرد چون نرود؟چنین که توسن آن شهسوار در گردستاثر ز شعله هستی درین جهان تا هستغم و نشاط چو دود و شرار در گردستز واصلان طریقت مجو قرار که موجبه قلزمی که بود بیکنار درگردستبه غیر کاسه دریوزه گدایی نیستپیاله ای که درین روزگار درگردستچگونه پای به دامن کشند حق طلبان؟که نقش پای درین رهگذار در گردستاگر چه راه طلب طی به جستجو نشودمرا همان دل امیدوار در گردستمساز برگ اقامت در آن چمن صائبکه همچو آب در او جویبار در گردست
غزل شماره ۱۶۶۹ ز سادگی است به فرزند هر که خرسندستکه مادر و پدر غم، وجود فرزندستدل درستی اگر هست آفرینش راهمان دل است که فارغ ز خویش و پیوندستشب آنچه مردم غافل ستاره می دانندز آتش جگر ما شراره ای چندستسخن شمرده و سنجیده گوی بی سوگندکه شاهد سخنان دروغ، سوگندستبه زیر خاک، غنی را به مردم درویشاگر زیادتیی هست، حسرتی چندستبه شوربختی ازان دل نهاده ام که نمکبرای تلخی بادام بهتر از قندستمرا به حلقه صحبت مخوان ز تنهاییکه نخل خوش ثمر من غنی ز پیوندستمخور فریب شکرخند عیش چون طفلانکه روی صبح به خون شسته شکرخندستبه عشرت ابدی برده است پی صائببه قسمت ازلی هر دلی که خرسندست
غزل شماره ۱۶۷۰ نهال شمع ز سبزی ازان برومندستکه دایم از پر پروانه برگ پیوندستشده است مرکز پرگار آهوان مجنوناسیر عشق به هر جا رود نظربندستچرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟به آب زندگی آن کس که آرزومندستبشوی نقش خودی را که دیده خودبینبه آبگینه ز آب حیات خرسندستگشاد قفل دل زنگ بسته عاشقبه یک اشاره ابروی یار در بندستچو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبندکه همچو برگ خزان دیده سست پیوندستبه خوردن دل خود باش قانع از روزیکه نان خلق گلوگیرتر ز سوگندستدهن به خنده مکن باز همچو بی مغزانکه پر ز خون، دهن پسته از شکرخندستکلام هیچ مدانان به مردم همه دانهزار پله گرانتر ز کوه الوندستبه کام طفل مزاجان سنگدل صائبشکستن دل ما چون شکستن قندست
غزل شماره ۱۶۷۱ بنای صبر که همسنگ کوه الوندستبه یک اشاره موی میان او بندستکجا ز دامن این دشت می تواند رفت؟ز چشم آهو، مجنون ما نظر بندستبه یک اشاره گره می گشاید از ابروفغان که بند قبای تو سست پیوندستقسم به مصحف خط غبار عارض توکه پیش خط دلم از زلف بیشتر بندستگلوی خامه ز وصفش چو شمع می سوزدچه چاشنی است که با آن دهان چو قندستبه توتیا نکنم چشم التفات سیاهبه خاک پای تو چشمی که آرزومندستتلاش بوسه نداریم چون هوسناکاننگاه ما به نگاهی ز دور خرسندستبه پاره دل و لخت جگر قناعت کنکه نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست