انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 171 از 718:  « پیشین  1  ...  170  171  172  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲

ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است

ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است

توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است

ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است

دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است

ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است

اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است

ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است

شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است

هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است

ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است

رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است

دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است

ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است

امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است

چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳

حضور سوخته عشق در دل تنگ است
که آرمیده بود تا شرار در سنگ است

ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است

ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود
کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است

دل رمیده به معشوق هم نمی سازد
که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است

بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است

امیدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است

فریب نازکی دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است

همین که راه به دستت فتاد، راهی شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است

متاع هر دو جهان را به رونما دادیم
هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است

مگر زمین دگر از غبار دل سازیم
وگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است

نمی بریم به میخانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴

گرهگشای دل تنگ نغمه چنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است

میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است

به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است

نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟

ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است

به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است

اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵

جهان به راه شناسان دیده ور تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است

ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است

به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است

به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است

سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است

به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است

به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است

میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است

چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است

کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است

برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶

به آه برق عنان من آسمان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است

جنون فضای بیابان عشق می خواهد
رباط عقل به این لشکر گران تنگ است

به گوشه دل ما چون بر توانی برد؟
که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است

چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است

سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
به خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ است

زبان ز عهده گفتار چون برون آید؟
بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ است

به قدر وسع معاش است خلق را میدان
عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است

شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟
به زایران حرم، راه نردبان تنگ است

کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟
که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷

دل رمیده ما را صدای پا سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است

به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است

چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است

چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است

امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است

همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است

شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است

مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است

ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است

ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است

خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است

مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است

علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است

همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸

نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است

همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است

جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است

تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است

درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است

حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است

ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است

کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است

ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است

چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است

ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است

خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است

مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است

ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است

درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹

همیشه دیده سوزن ازان به دنبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است

به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است

غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است

به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است

ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است

دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است

هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است

اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰

سرود مجلس ما جوش مستی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است

بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است

ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است

جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است

حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است

به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است

به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست

جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱

حضور عالم ایجاد در قرار دل است
سفر اگر همه یک منزل است بار دل است

فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا
وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است

بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است
نشاط روی زمین جمع در حصار دل است

زمین نشانه پایی است زان سبک جولان
سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است

درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست
کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است

همان ز پرده چو نور نگاه سیارست
اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است

تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست
ز اختیار برون رفتن اختیار دل است

درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند
که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است

چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند
که داغهای جگرسوز لاله زار دل است

غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است
وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است

دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان
همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است

درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست
کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است

نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان
که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است

غم حواس چو تن پروران مخور صائب
که برگریز بدن، جوش نوبهار دل است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 171 از 718:  « پیشین  1  ...  170  171  172  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA