غزل شمارهٔ ۱۷۰۲ ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک استقرارگاه دل بیقرار نزدیک استز غفلت تو ره کوی یار خوابیده استوگرنه بحر به سیل بهار نزدیک استتوان به نور بصیرت به اهل دل پیوستبه وصل سوخته جانان شرار نزدیک استببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوندکه دست شانه به زلف نگار نزدیک استدلی که سوخته داغ گلعذاران استبه صبح همچو شب نوبهار نزدیک استز کاهلی نگذاری تو پای خود به حسابوگرنه وعده روزشمار نزدیک استاگر چه چشمه خورشید از نظر دورستبه چشم شبنم شب زنده دار نزدیک استز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندنوگرنه آب به این جویبار نزدیک استشده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلندبه کبک مست، سر کوهسار نزدیک استهزار کعبه به هر گوشه دل افتاده استاگر تو دور نیفتی شکار نزدیک استز باده توبه در ایام نوجوانی کنبرآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک استرسیده است ز دل بر زبان حکایت عشقبه سفتن این گهر شاهوار نزدیک استدماغ کار نمانده است کارفرما راوگرنه دست و دل ما به کار نزدیک استازان به قیمت می جان دهند مخمورانکه رنگ می به لب لعل یار نزدیک استامیدها به خط تاه روی او دارمچو توبه ای که به فصل بهار نزدیک استچه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟گرهگشایی باد بهار نزدیک است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳ حضور سوخته عشق در دل تنگ استکه آرمیده بود تا شرار در سنگ استز خود چگونه برآیم، که آسمان بلندز بار خاطر من سبزه ته سنگ استز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنودکسی که روی دلش در جهان بیرنگ استدل رمیده به معشوق هم نمی سازدکه این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ استبساط چرخ و گهرهای شاهوار نجومبه چشم وحشت من دامنی پر از سنگ استامیدها به هنر داشتم، ندانستمکه بخت سبز بر آیینه هنر زنگ استفریب نازکی دست آن نگاه مخورکه در فشردن دل، سخت آهنین چنگ استهمین که راه به دستت فتاد، راهی شوکه سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ استمتاع هر دو جهان را به رونما دادیمهنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ استمگر زمین دگر از غبار دل سازیموگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ استنمی بریم به میخانه دردسر صائبشراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴ گرهگشای دل تنگ نغمه چنگ استسهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ استمیان ما و نمکدان بوسه دشمن اوهمیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ استبه زعم بیخبران بال می زنم ز نشاطوگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ استنمی توان به دل کس به زور ناخن زدچه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیمهمیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ استبه انتقام تسلی نمی شویم از خصموگرنه دامن مینای ما پر از سنگ استاگر سخن به رقم دیر می رسد صائبگناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵ جهان به راه شناسان دیده ور تنگ استفضای بادیه بر چشم راهبر تنگ استز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاستترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ استبه جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟که لامکان به روانهای بیخبر تنگ استبه بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسنکه وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ استسیه ز تنگی جا گشت خون لاله منفضای دست بر این آتشین جگر تنگ استبه آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟که دست تیغ درازست و این سپر تنگ استبه وسعت نظر از رزق صلح کن زنهارکه صاحبان زر و سیم را نظر تنگ استمیان بادیه در تنگنای زندانیترا که دایره خلق در سفر تنگ استچه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ استکجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ استبرون میار سر از کنج آشیان صائبکه رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶ به آه برق عنان من آسمان تنگ استکه بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ استجنون فضای بیابان عشق می خواهدرباط عقل به این لشکر گران تنگ استبه گوشه دل ما چون بر توانی برد؟که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ استچگونه بلبل ما زان چمن برون نرودکه از هجوم صفا جای باغبان تنگ استسیاه خانه نشینان لامکان دشتیمبه خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ استزبان ز عهده گفتار چون برون آید؟بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ استبه قدر وسع معاش است خلق را میدانعجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ استشکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟به زایران حرم، راه نردبان تنگ استکدام نعمت الوان به این رسد صائب؟که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷ دل رمیده ما را صدای پا سنگ استبر آبگینه ما نقش آشنا سنگ استبه بوی سوختگان مغز ما می شود بیداراگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ استچه شد که باد مخالف ندارد این دریاکه هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ استچنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیفکه داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ استامید صبح سعادت چنان گداخت مراکه استخوان مرا سایه هما سنگ استهمان به پله میزان عشق بی وزنماگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ استشکستگی است زبان سؤال را پر و بالوگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ استمکن شکستگی خود به بیغمان اظهارکه مومیایی این قوم بی حیا سنگ استترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموشکه چشم بسته بود تا شرار با سنگ استز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطیدکه شیشه دل عشاق را نوا سنگ استخمار خنده بیهوده سخت می باشدعجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ استمکن به سنگ دل سخت یار را نسبتکه در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ استعلاج خشکی سودا مجو ز صندل ترکه دردهای گرانسنگ را دوا سنگ استهمان به دست کسان است چشم ما صائباگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸ نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ استکه رزق نخل برومند از ثمر سنگ استهمان ز خنده من کوهسار پرشورستچو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ استجنون من ز ملامت شود سبک پروازفلاخنم که مرا توشه سفر سنگ استتفاوتی نکند پیش سیر چشمی مناگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ استدرای قافله ام نیست جز صدای شکستکه شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ استحصار عافیت جان ماست غفلت ماکه ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ استز جوش سینه من آسمان به خود لرزدکه زور باده به مینای بیجگر سنگ استکجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ استز روی سخت چو آهن توان به کام رسیدکه خرده در کف ممسک، شرار در سنگ استچه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟همان در آینه پاک شیشه گر سنگ استز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داریکه چشم بسته بود تا شرار در سنگ استخبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ استمشو ز سختی ایام ناامید که لعلز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ استز کار سخت گره وا شود به آسانیکلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ استدرست شد ز ملامت شکسته ام صائبکه مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹ همیشه دیده سوزن ازان به دنبال استکه قبله نظرش رشته های آمال استبه خرمن دگران هر که می پرد چشمشهزار رخنه فزون در دلش چو غربال استغبار کوچه عشق است کیمیای مرادخوشا سری که درین رهگذار پامال استبه ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباشکه خنده شب ادبار، صبح اقبال استز طعن بیخردان اهل دل نیندیشندکه نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال استدل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شودبه هیچ جا نرسد طایری که یک بال استهوای عالم آزادگی است بر یک حالز برگریز خزان سرو فارغ البال استاگر به چشم بصیرت نظر کنی صائبچه نیشها که نهان در پرند اقبال است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰ سرود مجلس ما جوش مستی ازل استبط شراب در اینجا خروس بی محل استبسا شکست کز او کارها درست شودکلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل استز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟ترا که گل به گریبان و مشک در بغل استجهان چو دیده سوزن بود بر آن غافلکه تار و پود حیاتش ز رشته امل استحدیث مرده دلان را به گوش راه مدهکه رخنه لب این قوم، رخنه اجل استبه من که پاکتر از چشم عشقبازانممدار چرخ مشعبد به مهره دغل استبه غیر سایه دیوار خاکساری نیستعمارتی که درین روزگار بی خلل نیستجنون طرازی ما نیست صائب امروزیمیان ما و جنون آشنایی ازل است
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱ حضور عالم ایجاد در قرار دل استسفر اگر همه یک منزل است بار دل استفغان که دیده جوهرشناس نیست تراوگرنه گوهر مقصود در کنار دل استبهار در گره غنچه گوشه گیر شده استنشاط روی زمین جمع در حصار دل استزمین نشانه پایی است زان سبک جولانسپهر غاشیه بردار شهسوار دل استدرین قلمرو عبرت اگر شکاری هستکز او شکفته شود دل، همین شکار دل استهمان ز پرده چو نور نگاه سیارستاگر چه عالم اسباب پرده دار دل استتمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیستز اختیار برون رفتن اختیار دل استدرین حدیقه گل از زندگی کسی چیندکه تار و پود حیاتش ز خار خار دل استچه نعمتی است که افسردگان نمی دانندکه داغهای جگرسوز لاله زار دل استغرض ز خوردن می تلخ کردن دهن استوگرنه خون جگر آب خوشگوار دل استدل شکسته به دست آر کز ریاض جهانهمیشه سبز صنوبر به اعتبار دل استدرین جهان پر آشوب اگر حصاری هستکز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل استنظر سیاه مگردان به عمر جاویدانکه سرو کوتهی از طرف جویبار دل استغم حواس چو تن پروران مخور صائبکه برگریز بدن، جوش نوبهار دل است