غزل شمارهٔ ۱۷۲۲ خزان بیجگران نوبهار مردان استبه تیغ غوطه زدن سبزه زار مردان استجهان پر شر و شورست بحر مواجیکه لنگرش قدم پایدار مردان استز فوت کام جهان بر جگر بنه دندانکه پشت دست گزیدن نه کار مردان استبه سیلیی که زند روزگار، خندان باشکه سکه زر کامل عیار مردان استربودن از دهن تیغ بوسه سیرابشعار بیجگران نیست، کار مردان استبه شمع عاریتی نیست خاکشان محتاجز سوز سینه چراغ مزار مردان استاگر چه قاف به خود چیده است تمکینیسبک چو کاه ز کوه وقار مردان استستاره ای که نلرزد به خود ز بیم زوالچراغ دیده شب زنده دار مردان استز زخم تیغ حوادث چو بیدلان مگریزکه دل دو نیم چو شد ذوالفقار مردان استدر آن مقام که باید گزید دشمن رازبان خویش گزیدن شعار مردان استز صید مردم اگر ناقصان نشاط کنندشکار خلق نگشتن شکار مردان استطلا شده است مس هر که در جهان صائبز پرتو نظر خوش عیار مردان است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳ بلند نام نگردد کسی که در وطن استز نقش ساده بود تا عقیق در یمن استاگر چه دارد خسرو طلای دست افشارتصرف دل شیرین به دست کوهکن استز مرگ، مرده دلان از طلب فرو مانندوگرنه جامه احرام اهل دل کفن استاگر ز چشم غلط بین نقاب بردارندزلال خضر نهان در سیاهی سخن استمشو به مرتبه پست از سخن قانعکه طول عمر به قدر بلندی سخن استیکی است معنی اگر لفظ بی شمار بودیکی است یوسف اگر صد هزار پیرهن استیکی هزار شد از خط صفای او صائباگر چه سبزه بیگانه دشمن چمن است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴ سیاه روی عقیق از جدایی یمن استکبود چهره یوسف ز دوری وطن استز پرتو دل روشن چو شمع در فانوسهمیشه خلوت من در میان انجمن استز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن استحیات ابد خواهی از سخن مگذرکه آب خضر نهان در سیاهی سخن استز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریککه برق تیشه چراغ مزار کوهکن استبرون میار سر از کنج خامشی زنهارکه در گداز بود شمع تا در انجمن استسفینه اش به سلامت نمی رسد به کناربه چار موجه صحبت دلی که ممتحن استز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینیکه چهره تو ز موی سفید در کفن استبه آب خضر تسلی نمی شود صائبدهان سوخته جانی که تشنه سخن است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵ به فکر چاره فتادن جگر گداختن استعلاج درد چو مردان به درد ساختن استمدان ز عشق جگرسوز حسن را غافلکه شمع بیش ز پروانه در گداختن استتوان به خانه خرابی ز گنج شد معمورترا مدار چو طفلان به خانه ساختن استتو از رعونت خود می کشی ز خلق آزارهدف نشانه ناوک ز قد فراختن استز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرموگرنه شیوه خورشید تیغ آختن استسخن ز دست نوازش زند به دل ناخنکه ساز باعث خوشوقتی از نواختن استصفای آینه دل درین جهان، موقوفبه نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن استبه آه گرم دل سخن نرم گرداندنز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن استفغان که نرم شد جان سخت ما صائببه بوته ای که در او سنگ در گداختن است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۶ صفای حسن تو از خط به جای خویشتن استدرین غبار همان بر صفای خویشتن استهنوز می چکد از چهره تو آب حیاتهنوز سرو قدت در هوای خویشتن استاگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکابسبک عنانی زلفت به جای خویشتن استهنوز گردش چشم تر است دور بجاهنوز گوش تو مست نوای خویشتن استهنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده استهنوز چشم تو محو لقای خویشتن استهنوز مرکز حسن است خال مشکینتهنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن استهنوز لطف بجا صرف می شود بیجاهنوز رنجش بیجا به جای خویشتن استنبسته است به زنجیر پای ما را عشققلاده سگ ما از وفای خویشتن استز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آیکه گوهر تو نهان در صفای خویشتن استدماغ بنده نوازی نمانده است تراوگرنه بندگی ما به جای خویشتن استز آشنایی مردم حذر کند صائبکسی که از ته دل آشنای خویشتن است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷ چراغ خلوت جان روشنایی سخن استبهار زنده دلان آشنایی سخن استاگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسدیقین شناس که از نارسایی سخن استز نقطه تخم محبت فشانده در دلهاز نوخطان که به مردم ربایی سخن است؟چو غنچه سر به گریبان خود فرو بردنگل سر سبد آشنایی سخن استز شاهدان معانی جدا شدن سخت استدل دو نیم قلم از جدایی سخن استمکیدن سر انگشت خامه چون طفلانگواه بی کسی و بینوایی سخن استز خنده اش جگر شیر آب می گرددکه را تحمل تیغ آزمایی سخن است؟زلال خضر، گره در سیاهی ظلماتچو خون مرده ز شرم روایی سخن استقلم به تیغ ازین راه سر نمی پیچدچه لذت است که در جبهه سایی سخن استشکست زلف سخن می شود درست از مندل شکسته من مومیایی سخن استگداییی که به آن فخر می توان کردنمیان اهل سخاوت، گدایی سخن استگذشت عمر مرا چون قلم درین سوداهمان مقدمه آشنایی سخن استاگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزارچراغ تربت من روشنایی سخن استکجاست شهرت من پای در رکاب آردهنوز اول عالم گشایی سخن است!مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانیدکه آشنایی من آشنایی سخن استگذاشتی سر خود چون قلم درین سودادگر که همچو تو صائب فدایی سخن است؟
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸ حریم میکده پر جوش از خروش من استشراب تلخ گوارا ز نوش نوش من استشراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشتکه سقف میکده ها را خطر ز جوش من استمشو ز بلبل آتش نوای من غافلکه جوش خون گل و لاله از خروش من استبه خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوشترانه ای که نهان در لب خموش من استبه آه سرد بود زندگی مرا چون صبحاگر به خواب روم این علم به دوش من استازان گلی که ازین باغ بیخبر چیدمهنوز نوحه مرغ چمن به گوش من استز گوشه گیری خال لب تو معلوم استکه آن بلای سیه در کمین هوش من استهزار ناله بی پرده در جگر دارمترحم است بر آن کس که پرده پوش من استاگر چه هست گران، ظرفهای پر صائبسبو ز می چو تهی شد گران به دوش من است
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹ بهشت یک ورق از لاله زار دماغ من استبهار برگ خزان دیده ای ز باغ من استز درد و داغ، بهاری است عشق شورانگیزکه سنبلش ز پریشانی دماغ من استاگر به شیشه گردون کنند، می شکندز جوش عشق شرابی که در ایاغ من استدلی که سوخت به داغ خلیل، می داندکه آتش دگران است عشق و باغ من استاگر چه کنج لب یار را حلاوتهاستکجا به چاشنی گوشه فراغ من است؟غبار دیده یعقوب، سد راه شده استوگرنه یوسف گم گشته در سراغ من استدگر دل که خراشیده ام نمی دانم؟که ناخن مه نو در کمین داغ من استمرا چگونه کند صائب آسمان خس پوش؟که نور روزن خورشید از چراغ من است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰ زبان شکوه من چشم خونفشان من استچو طفل بسته زبان گریه ترجمان من استمرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من استبه داستان سر زلف کوتهی مرساد!که تا به کعبه مقصود نردبان من استز من بود سخن راست هر که می گویدخدنگ راست رو از خانه کمان من استحذر نمی کنم از تیغ زهرداده سروکه طوق عشق چو قمری خط امان من استبه بال سایه پریدن ز کوته اندیشی استوگرنه بال هما فرش آستان من استهما ز سایه من غوطه می خورد در نیشز بس که نیش ملامت در استخوان من استبه اوج عرش سخن را رسانده ام صائببلند نام شود هر که در زمان من است
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱ شراب کهنه که روشنگر روان من استمصاحب من و پیر من و جوان من استز فیض بیخودی از هر دو کون آزادمخط پیاله ز غم ها خط امان من استز انفعال گنه دل نمی توان برداشتوگرنه جذبه توفیق همعنان من استچه حاجت است به دریوزه ملال مرا؟خمیر مایه غم، مغز استخوان من استازان چو باد صبا گشته ام پریشان سیرکه دست زلف بلند تو در میان من استدگر چه کار کند سعی طالع وارون؟که خضر در پی پیچیدن عنان من استچراغ مرده من آفتاب چون نشود؟که یک جهان دل روشن نگاهبان من استبه هر روش که فلک سیر می کند شادمکه این سمند سبکسیر، زیر ران من استبهار در پس دیوار باغ پنهان شدز بس که منفعل از چشم خونفشان من استچگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟گلی نچید ز من آنکه باغبان من استنکرده صید ازین صیدگاه چون نروم؟که گر هما فکنم، زور بر کمان من استبهار با نفس آتشین لاله و گلکباب گرمی هنگامه خزان من استنظر به نعمت الوان روزگارم نیستچو شمع، توشه من جسم ناتوان من استبساط سحر کلامان به یکدگر پیچیدعصای موسی من کلک ناتوان من استز پاره گشتن پیوند جسم معلوم استکه ماه در ته پیران کتان من استدرین غزل به تأمل نگاه کن صائبکه بهترین غزلهای اصفهان من است