انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 175 از 718:  « پیشین  1  ...  174  175  176  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۲

هنوز خط ز لب یار برنخاسته است
غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است

ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است

مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است

نچیده است گل از روی دولت بیدار
ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است

ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است

ز تندباد حوادث نمی روم از جای
فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است

ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است

مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۳

مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که غیر صدق طلب راهبر نخواسته است

کباب همت آن سایل تهیدستم
که غیر داغ چراغ دگر نخواسته است

خوشا کسی که درین خاکدان به جز در دل
گشادکار خود از هیچ در نخواسته است

ز مال خویش نبیند جهان نوردی خیر
که سود بهر کسان از سفر نخواسته است

طمع مدار ز تن پروران ترانه عشق
نوا کسی ز نی پر شکر نخواسته است

به سنگ، سنگ محال است سینه صاف شود
دل رحیم کس از هم گهر نخواسته است

ز ما به دست دعا همچو سرو قانع شو
که کس ز مردم آزاده بر نخواسته است

بس است گوهر شهوار آب، شیرینی
کسی ز چشمه شیرین گهر نخواسته است

نشاط روی زمین زیر آسمان صائب
ازان کس است که تاج و کمر نخواسته است

مسلم است شجاعت بر آن کسی صائب
که پیش تیر حوادث سپر نخواسته است

ترا کسی که به آه سحر نخواسته است
ز نخل زندگی خویش برنخواسته است

به کاوش مژه خون مرا دلیر بریز
که خونبها کسی از نیشتر نخواسته است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۴

گشاد دل به سخنهای آشنا بسته است
نشاط گل به سبکدستی صبا بسته است

تو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانی
که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟

مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو
که این طلسم به یک حرف آشنا بسته است

ز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلب
که نقشهای موافق به بوریا بسته است

گناه روی به آیینه می کند نسبت
سیه دلی که کمر در شکست ما بسته است


چو موج محو شو اینجا که تخته تعلیم
در رسیدن دریا به ناخدا بسته است

ندیده سختی از ایام، دل نگردد نرم
که روسفیدی گندم به آسیا بسته است

فراغبال درین بوستان نمی باشد
که بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته است

قدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری است
نصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟

نماند ناخن تدبیر در کفم صائب
که این گره به سر زلف مدعا بسته است؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۵

به هیچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است
ز خود برون شدن من به یک نظر بسته است

اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
ازان کس است که بر روی خلق در بسته است

شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود
صفای سینه به پوشیدن نظر بسته است

مرا رفیق موافق به وجد می آرد
عزیمت سفر من به همسفر بسته است

کند جلای وطن دیده ور عزیزان را
که تا به بحر بود، دیده گهر بسته است

به خرج آتش سوزنده می رود چو شرار
چو غنچه در گره خویش هر که زر بسته است

جز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهد
چه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟

مرا ز داغ، دل تیره می شود روشن
جلای سوخته من به این شرر بسته است

به آن سرد دل من چو غنچه باز شود
گشاد من به هواداری سحر بسته است

به خون خویش محال است سرخ رو نشود
ستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته است

چنان که راحت چشم است در ندیدنها
حضور گوش به شنیدن خبر بسته است

چرا غم دگران می کند پریشانم
اگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟

صدای طبل رحیل است شادیانه او
کسی که توشه به اندازه سفر بسته است

به خرج می رود آخر درین جهان صائب
چو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۶

نمک به دیده ام از غیرت حنا خفته است
که زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته است

مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است

شریک دولت اگر چشم این کس است بلاست
گلی ز عیش بچینم تا صبا خفته است

کفن لباس ملامت شود شهیدی را
که زیر خاک به امید خونبها خفته است

بیا به ملک قناعت که عیش روی زمین
تمام در شکن نقش بوریا خفته است

ز شوق کوی تو خونش به جوش می آید
اگر شهید تو در خاک کربلا خفته است

کجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟
که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۷

به هر دل آتشی از روی دلبر افتاده است
سپند ماست که از چشم مجمر افتاده است

زلال وصل تو یارب چه خاصیت دارد
کز آتش تو جهانی به کوثر افتاده است

ز خط نگشته بناگوش او غبارآلود
که عکس گرد یتیمی ز گوهر افتاده است

مرا ز گوشه عزلت مخوان به سیر بهشت
که چشم من به تماشای دیگر افتاده است

به بیشی و کمی مال نیست فقر و غنا
ز توست عالم اگر دل توانگر افتاده است

مجوی از دل بی طاقتان عشق قرار
که این سپند به صحرای محشر افتاده است

ز نافه مغز شکارافکنان کند معمور
غزال وحشی ما گر چه لاغر افتاده است

قسم به پاکی ما می خورند جوهریان
چه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده است

ستاره ای که من از داغ عشق او دارم
به آفتاب قیامت برابر افتاده است

نگشته پشت لب او ز خط مشکین سبز
که سایه پر طوطی به شکر افتاده است

عجب که روی به آیینه سخن آرد
چنین که طوطی صائب به شکر افتاده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۸

ز بس به کشتن من تیغ مایل افتاده است
هزار مرتبه در پای قاتل افتاده است

چو گردباد به گرد سر زمین گردم
که به افتادگی من مقابل افتاده است

به بال همت گردون نورد من بنگر
به این مبین که مرا رخت در گل افتاده است

هزار مرحله از کعبه است تا در دل
دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است

غرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موج
وگرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده است

زبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟
که باز شور قیامت به محفل افتاده است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۴۹

به نامرادی ما عشق مایل افتاده است
وگرنه مطلب کونین در دل افتاده است

در آن محیط کرم، دور باش منعی نیست
کف از سبکسری خود به ساحل افتاده است

همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
تمام روز به میخانه دل افتاده است

مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود
که دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟

ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغ
به روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده است

ز ما به همت خشک ای فقیر قانع شو
که کار ما به جوانمردی دل افتاده است

سیه دلی که ترا بسته است بند قبا
ازان لطافت اندام، غافل افتاده است

عجب که گریه ما در دلش اثر نکند
که دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده است

نشسته است به گل، بارها سفینه چرخ
به کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده است

نصیب کشته عشق از بهشت جاویدان
همین بس است که در پای قاتل افتاده است

نظر ز حلقه فتراک برنمی دارم
که این دریچه به جنت مقابل افتاده است

به شوخی مژه یار می توان پی برد
ز رخنه های نمایان که در دل افتاده است

نظر ز حال فروماندگان دریغ مدار
ترا که چشم به دیدار منزل افتاده است

به تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟
زمین میکده هر چند قابل افتاده است

ز بزم وحشت پروانه می کشد آزار
وگرنه شمع مکرر به محفل افتاده است

به خاکساری افتادگان نمی خندد
کسی که یک دو قدم در پی افتاده است

ز آتشین رخ ساقی گمان بری صائب
که اخگری به گریبان محفل افتاده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۵۰

نه چهره اش عرق از گرمی هوا کرده است
نگاه را رخ او آب از حیا کرده است

شده است پرده بیگانگی ز غیرت عشق
همان نگه که مرا با تو آشنا کرده است

سمنبری که ز خوبی وفا طمع دارد
چو گل ز ساده دلی تکیه بر صبا کرده است

ز جوهر آینه در فکر بال پردازی است
ز بس که روی ترا با صفا کرده است

به سیر چشمی من نیست زیر چرخ کسی
گرفتن سر راه توام گدا کرده است

ستمگری که مرا می کشد، نمی داند
که بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده است

ز دامن تو نمی دارد از ملامت دست
همان که دامن یوسف ز کف رها کرده است

ز بیقراری عشق است بیقراری من
مرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده است

چه انتظار خضر می بری، قدم بردار
هزار گمشده را شوق رهنما کرده است

اگر چه در ته دیوارم از گرانی جسم
دل رمیده من خانه را جدا کرده است

چه بی نیاز ز شیرازه است اوراقش
ز فرش، هر که قناعت به بوریا کرده است

قبول پرتو احسان ز آفتاب مکن
که ماه یکشنبه را منتش دو تا کرده است

مکن ز بستگی کار، شکوه چون خامان
که صبر غنچه گل را گرهگشا کرده است

نمی توان به دو عالم ز من گرفتن دل
که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است

همین ستاره رازی که در دل است مرا
هزار پیرهن صبح را قبا کرده است

رسیده است به ساحل سبکروی صائب
که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۷۵۱

نه خط ز خال لب یار سر برآورده است
که در هوای شکر، مور پر برآورده است

میان شبنم و گل، پرده حجاب شده است
ترا کسی که ز اهل نظر برآورده است

سبک عنانی زلف از تپیدن دلهاست
ز بیقراری ما، دام پر برآورده است

زخنده اش جگر خاک شکرستان است
لبی که مور مرا از شکر برآورده است

تو شیشه جان غم خود خور که عشق سنگین دل
مرا چو کبک به کوه و کمر برآورده است

به خون باده گلرنگ تشنه زان شده ام
که از حریم توام بیخبر برآورده است

به لامکان حقیقت کجا رسد زاهد؟
که زهد بر رخش از قبله، در برآورده است

مشو ز لاله سیراب و داغ او غافل
که لیلیی ز سیه خانه سر برآورده است

همای عشق که افلاک سایه پرور اوست
در آشیانه ما بال و پر برآورده است

مگر به فکر لب او فتاده ای صائب؟
که ناله های تو رنگ دگر برآورده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 175 از 718:  « پیشین  1  ...  174  175  176  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA