غزل شماره ۱۷۴۲هنوز خط ز لب یار برنخاسته استغبار فتنه ازین رهگذر نخاسته استز بخت تیره من از آفتاب نومیدموگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته استمکن به دل سیهان پند خویش را ضایعکه خون مرده به صد نیشتر نخاسته استنچیده است گل از روی دولت بیدارز خواب هر که به روی تو برنخاسته استز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟که آه سرد ترا از جگر نخاسته استز تندباد حوادث نمی روم از جایفتاده ای چو من از خاک برنخاسته استز محفلی که مرا جستن است در خاطرسپند از آتش سوزنده برنخاسته استمکن به سنگدلان صرف آبرو صائبکه هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است
غزل شماره ۱۷۴۳مرا به سیل سبکسیر رشک می آیدکه غیر صدق طلب راهبر نخواسته استکباب همت آن سایل تهیدستمکه غیر داغ چراغ دگر نخواسته استخوشا کسی که درین خاکدان به جز در دلگشادکار خود از هیچ در نخواسته استز مال خویش نبیند جهان نوردی خیرکه سود بهر کسان از سفر نخواسته استطمع مدار ز تن پروران ترانه عشقنوا کسی ز نی پر شکر نخواسته استبه سنگ، سنگ محال است سینه صاف شوددل رحیم کس از هم گهر نخواسته استز ما به دست دعا همچو سرو قانع شوکه کس ز مردم آزاده بر نخواسته استبس است گوهر شهوار آب، شیرینیکسی ز چشمه شیرین گهر نخواسته استنشاط روی زمین زیر آسمان صائبازان کس است که تاج و کمر نخواسته استمسلم است شجاعت بر آن کسی صائبکه پیش تیر حوادث سپر نخواسته استترا کسی که به آه سحر نخواسته استز نخل زندگی خویش برنخواسته استبه کاوش مژه خون مرا دلیر بریزکه خونبها کسی از نیشتر نخواسته است
غزل شماره ۱۷۴۴ گشاد دل به سخنهای آشنا بسته استنشاط گل به سبکدستی صبا بسته استتو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانیکه شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنوکه این طلسم به یک حرف آشنا بسته استز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلبکه نقشهای موافق به بوریا بسته استگناه روی به آیینه می کند نسبتسیه دلی که کمر در شکست ما بسته استچو موج محو شو اینجا که تخته تعلیمدر رسیدن دریا به ناخدا بسته استندیده سختی از ایام، دل نگردد نرمکه روسفیدی گندم به آسیا بسته استفراغبال درین بوستان نمی باشدکه بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته استقدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری استنصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟نماند ناخن تدبیر در کفم صائبکه این گره به سر زلف مدعا بسته است؟
غزل شماره ۱۷۴۵ به هیچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته استز خود برون شدن من به یک نظر بسته استاثر ز جنت دربسته در جهان گر هستازان کس است که بر روی خلق در بسته استشود ز روزن و در خانه ها غبارآلودصفای سینه به پوشیدن نظر بسته استمرا رفیق موافق به وجد می آردعزیمت سفر من به همسفر بسته استکند جلای وطن دیده ور عزیزان راکه تا به بحر بود، دیده گهر بسته استبه خرج آتش سوزنده می رود چو شرارچو غنچه در گره خویش هر که زر بسته استجز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهدچه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟مرا ز داغ، دل تیره می شود روشنجلای سوخته من به این شرر بسته استبه آن سرد دل من چو غنچه باز شودگشاد من به هواداری سحر بسته استبه خون خویش محال است سرخ رو نشودستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته استچنان که راحت چشم است در ندیدنهاحضور گوش به شنیدن خبر بسته استچرا غم دگران می کند پریشانماگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟صدای طبل رحیل است شادیانه اوکسی که توشه به اندازه سفر بسته استبه خرج می رود آخر درین جهان صائبچو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است
غزل شماره ۱۷۴۶نمک به دیده ام از غیرت حنا خفته استکه زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته استمگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته استشریک دولت اگر چشم این کس است بلاستگلی ز عیش بچینم تا صبا خفته استکفن لباس ملامت شود شهیدی راکه زیر خاک به امید خونبها خفته استبیا به ملک قناعت که عیش روی زمینتمام در شکن نقش بوریا خفته استز شوق کوی تو خونش به جوش می آیداگر شهید تو در خاک کربلا خفته استکجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است
غزل شماره ۱۷۴۷به هر دل آتشی از روی دلبر افتاده استسپند ماست که از چشم مجمر افتاده استزلال وصل تو یارب چه خاصیت داردکز آتش تو جهانی به کوثر افتاده استز خط نگشته بناگوش او غبارآلودکه عکس گرد یتیمی ز گوهر افتاده استمرا ز گوشه عزلت مخوان به سیر بهشتکه چشم من به تماشای دیگر افتاده استبه بیشی و کمی مال نیست فقر و غناز توست عالم اگر دل توانگر افتاده استمجوی از دل بی طاقتان عشق قرارکه این سپند به صحرای محشر افتاده استز نافه مغز شکارافکنان کند معمورغزال وحشی ما گر چه لاغر افتاده استقسم به پاکی ما می خورند جوهریانچه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده استستاره ای که من از داغ عشق او دارمبه آفتاب قیامت برابر افتاده استنگشته پشت لب او ز خط مشکین سبزکه سایه پر طوطی به شکر افتاده استعجب که روی به آیینه سخن آردچنین که طوطی صائب به شکر افتاده است
غزل شماره ۱۷۴۸ ز بس به کشتن من تیغ مایل افتاده استهزار مرتبه در پای قاتل افتاده استچو گردباد به گرد سر زمین گردمکه به افتادگی من مقابل افتاده استبه بال همت گردون نورد من بنگربه این مبین که مرا رخت در گل افتاده استهزار مرحله از کعبه است تا در دلدلت خوش است که بارت به منزل افتاده استغرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موجوگرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده استزبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟که باز شور قیامت به محفل افتاده است
غزل شماره ۱۷۴۹به نامرادی ما عشق مایل افتاده استوگرنه مطلب کونین در دل افتاده استدر آن محیط کرم، دور باش منعی نیستکف از سبکسری خود به ساحل افتاده استهمان که در طلبش رفته ای ز خود بیرونتمام روز به میخانه دل افتاده استمرا که دست و دل از کار رفته است، چه سودکه دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغبه روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده استز ما به همت خشک ای فقیر قانع شوکه کار ما به جوانمردی دل افتاده استسیه دلی که ترا بسته است بند قباازان لطافت اندام، غافل افتاده استعجب که گریه ما در دلش اثر نکندکه دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده استنشسته است به گل، بارها سفینه چرخبه کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده استنصیب کشته عشق از بهشت جاویدانهمین بس است که در پای قاتل افتاده استنظر ز حلقه فتراک برنمی دارمکه این دریچه به جنت مقابل افتاده استبه شوخی مژه یار می توان پی بردز رخنه های نمایان که در دل افتاده استنظر ز حال فروماندگان دریغ مدارترا که چشم به دیدار منزل افتاده استبه تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟زمین میکده هر چند قابل افتاده استز بزم وحشت پروانه می کشد آزاروگرنه شمع مکرر به محفل افتاده استبه خاکساری افتادگان نمی خنددکسی که یک دو قدم در پی افتاده استز آتشین رخ ساقی گمان بری صائبکه اخگری به گریبان محفل افتاده است
غزل شماره ۱۷۵۰ نه چهره اش عرق از گرمی هوا کرده استنگاه را رخ او آب از حیا کرده استشده است پرده بیگانگی ز غیرت عشقهمان نگه که مرا با تو آشنا کرده استسمنبری که ز خوبی وفا طمع داردچو گل ز ساده دلی تکیه بر صبا کرده استز جوهر آینه در فکر بال پردازی استز بس که روی ترا با صفا کرده استبه سیر چشمی من نیست زیر چرخ کسیگرفتن سر راه توام گدا کرده استستمگری که مرا می کشد، نمی داندکه بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده استز دامن تو نمی دارد از ملامت دستهمان که دامن یوسف ز کف رها کرده استز بیقراری عشق است بیقراری منمرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده استچه انتظار خضر می بری، قدم بردارهزار گمشده را شوق رهنما کرده استاگر چه در ته دیوارم از گرانی جسمدل رمیده من خانه را جدا کرده استچه بی نیاز ز شیرازه است اوراقشز فرش، هر که قناعت به بوریا کرده استقبول پرتو احسان ز آفتاب مکنکه ماه یکشنبه را منتش دو تا کرده استمکن ز بستگی کار، شکوه چون خامانکه صبر غنچه گل را گرهگشا کرده استنمی توان به دو عالم ز من گرفتن دلکه گوهر تو صدف را گرانبها کرده استهمین ستاره رازی که در دل است مراهزار پیرهن صبح را قبا کرده استرسیده است به ساحل سبکروی صائبکه همچو موج عنان را ز کف رها کرده است
غزل شماره ۱۷۵۱نه خط ز خال لب یار سر برآورده استکه در هوای شکر، مور پر برآورده استمیان شبنم و گل، پرده حجاب شده استترا کسی که ز اهل نظر برآورده استسبک عنانی زلف از تپیدن دلهاستز بیقراری ما، دام پر برآورده استزخنده اش جگر خاک شکرستان استلبی که مور مرا از شکر برآورده استتو شیشه جان غم خود خور که عشق سنگین دلمرا چو کبک به کوه و کمر برآورده استبه خون باده گلرنگ تشنه زان شده امکه از حریم توام بیخبر برآورده استبه لامکان حقیقت کجا رسد زاهد؟که زهد بر رخش از قبله، در برآورده استمشو ز لاله سیراب و داغ او غافلکه لیلیی ز سیه خانه سر برآورده استهمای عشق که افلاک سایه پرور اوستدر آشیانه ما بال و پر برآورده استمگر به فکر لب او فتاده ای صائب؟که ناله های تو رنگ دگر برآورده است