انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 179 از 718:  « پیشین  1  ...  178  179  180  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲

شود ز داغ دل عاشقان خسته درست
که آفتاب کند ماه را شکسته درست

مدار چشم ترحم ز چرخ سنگین دل
که هیچ دانه ازین آسیا نجسته درست

اگر ز عشق دلت آب شد مشو نومید
که از گداز شود شیشه شکسته درست

مباش تند که نقش نگین ز همواری
درین قلمرو پر شور و شر نشسته درست

سبوی باده ز بحر غم آورد بیرون
دل شکسته ما را به دست بسته درست

شکسته باش که کردند سنگبارانش
به جرم این که برآمد ز پوست پسته درست

هزار کوزه دهد چرخ کاسه گر سامان
کز آن میان نبود هیچ کوزه دسته درست

نمانده است ز بس از شکستگی اثری
صدا برآید از کاسه شکسته درست

مریز رنگ اقامت درین رباط دو در
که وقت کوچ رسیده است نانشسته درست

مباش ایمن ازین چرخ چنبری صائب
که هیچ گوی ز چوگان او نجسته درست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳

کسی که بوی شراب از کدو تواند شست
ز کاسه سر خود آرزو تواند شست

ز دست بسته، گره گر گشاده می گردد
مرا غبار غم از دل سبو تواند شست

سیاهی از دل شب، دیدنش برد چون شمع
به آب دیده خود هر که رو تواند شست

رسد به دامن خورشید دست آن شبنم
که دل ز عالم پر رنگ و بو تواند شست

ترا احاطه نکرده است آنچنان غفلت
که گرد خواب ز رویت وضو تواند شست

مرا ز طبع روان هم گشاده گردد دل
ز سبزه زنگ اگر آب جو تواند شست

دل و زبان منافق یکی شود با هم
به هر دو دست اگر گربه رو تواند شست

برون ز طبع کهنسال، حرص را نبرد
اگر چه شیب، سیاهی ز مو تواند شست

درین بساط به جز شربت شهادت نیست
میی که تلخ مرگ از گلو تواند شست

به حرف و صوت نگردد ز زنگ آینه پاک
چه غم ز خاطر من گفتگو تواند شست؟

اگر چه گریه من شست نقش از دل سنگ
نشد که از دل من آرزو تواند شست

نشد ز گریه دلم را گشایشی صائب
به اشک، شمع چه زردی ز رو تواند شست؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴

ز خط غبار بر آن لعل آتشین ننشست
ز برق حسن، سیاهی بر این نگین ننشست

به گرد راه تو بیباک، چشم بد مرساد!
که همچو گرد یتیمی به هر جبین ننشست

به محفل تو کسی داد بیقراری داد
که تا نسوخت چو پروانه، بر زمین ننشست

ز ترکتاز قیامت نکرد قامت راست
به هیچ سینه غبار غم این چنین ننشست

چه نقش دید ندانم دل رمیده من؟
که یک نفس به نگین خانه، این نگین ننشست

حدیث کوه غم عاشقان نسیم صباست
ترا که قطره شبنم به یاسمین ننشست

نماند بوته خاری جهان امکان را
که بر امید تو صیاد در کمین ننشست

چنین که سنگ ملامت نشست بر سر من
به تاج پادشهان گوهر این چنین ننشست

قدم ز غمکده اختیار بیرون نه
که در بهشت رضا هیچ کس غمین ننشست

به نوشخند قناعت کجا شوی خرسند؟
ترا که حرص به صد خانه انگبین ننشست

چو زلف و خط کس ازان روی کامیاب نشد
به دور حسن تو نقش کسی چنین ننشست

دلم به حلقه زلف تو تا نظر انداخت
دگر به هیچ نگین خانه، این نگین ننشست

همین نه روز من از خط سیاه شد صائب
که نقش یار هم از خط عنبرین ننشست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵

کدام زهره جبین گوشه نقاب شکست؟
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست

نقاب شرم تو خواهد به یک طرف افتاد
نمی شود نخورد فرد انتخاب، شکست

کسی کز آن لب میگون به باده قانع شد
خمار باده گلرنگ را به آب شکست

به ماهتاب غلط می کند تماشایی
ز خجلت تو ز بس رنگ آفتاب شکست

دگر ز بخیه مژگان بهم نمی آید
ز انتظار تو در دیده ای که خواب شکست

شراب سوختگان می رسد ز پرده غیب
خمار شعله ز خونابه کباب شکست

به باد داد سر خویش را ز بی مغزی
کلاه گوشه به دریا اگر حباب شکست

دگر چگونه کنم در لباس دعوی زهد؟
که زیر خرقه مرا شیشه شراب شکست

چسان احاطه کند فیض صبح را دل من؟
که شیشه فلک از زور این شراب شکست

رهین منت دریا چرا شوم صائب
مرا که تشنگی از موجه سراب شکست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶

ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست
ز خامکاری این میوه شاخسار شکست

ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد
ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست

چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست

نفس ز سینه من زخمدار می آید
که اشک در جگرم تیغ آبدار شکست

سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد
فتد به بیضه بلبل درین بهار، شکست

به اشک تاک بشویید زخمهای مرا
که شیشه بر سر من خشکی خمار شکست

چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست

دلم شکست ز گرد ملال، طالع بین
که آبگینه ز سنگینی غبار شکست

که دیده است ظفر از شکستگان باشد؟
خزان چهره من رنگ نوبهار شکست

ز اضطراب دل ایمن چسان شوم صائب؟
که شیشه در بغل من هزار بار شکست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷

دل از مشاهده آن خط سیاه شکست
فغان که پشت مرا گرد این سپاه شکست

زمانه چون ورق انتخاب از صد فرد
ترا ز جمع بتان گوشه کلاه شکست

نفس ز سینه من زخمدار می آید
ز بس که در دل مجروح تیر آه شکست

شکسته دل ما می شود ز عشق درست
که آفتاب تواند خمار ماه شکست

همان چو می شدم از شیشه شکسته روان
اگر چه آبله صد شیشه ام به راه شکست

به پرتوی که ز خورشید عاریت گیرند
چو ماه نو نتوان گوشه کلاه شکست

دل درستی اگر هست آفرینش را
همان دل است که از خجلت گناه شکست

هنوز حسن به شوخی نبسته بود کمر
که چشم من به میان دامن نگاه شکست

شکست شهپر پرواز یک جهان دل را
ستمگری که ترا گوشه کلاه شکست

حضور عاشق یکرنگ را غنیمت دان
که رنگ کاهربا را فراق کاه شکست

ز مومیایی توفیق نیستم نومید
که همچو سنگ نشان پای من به راه شکست

امان نداد کسادی که سر برون آریم
بهای یوسف ما در حریم چاه شکست

به مومیایی خورشید کسی درست شود؟
ز شرم حسن تو زینسان که رنگ ماه شکست

دلیر بر صف افتادگان چو برق متاز
که رنگ بر رخ آتش ازین گیاه شکست

کجا درست برآید سبوی ما صائب؟
ز چشمه ای که مکرر سبوی ماه شکست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸

ز باده حالت فرزانه می توان دانست
حریف را به دو پیمانه می توان دانست

فروغ حسن درین انجمن نمی ماند
ز بیقراری پروانه می توان دانست

خراب حالی من ترجمان عشق بس است
که زور سیل ز ویرانه می توان دانست

بلند همتی ساقیان میکده را
ز طاق ابروی مردانه می توان دانست

عیار چهره چون آفتاب ساقی را
ز جوش سینه میخانه می توان دانست

حضور گوشه نشینان کنج عزلت را
ز بستن در کاشانه می توان دانست

زبان شکوه بود حاصل برومندی
ز خوشه بستن هر دانه می توان دانست

اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
ره برون شد ازین خانه می توان دانست

ز برگریز پر و بال شوق می ریزد
بهار شورش دیوانه می توان دانست

رسیده اند ز پرسش به کعبه راهروان
به جستجو ره میخانه می توان دانست

تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست
درازی شب از افسانه می توان دانست

قماش حسن گلوسوز شمع را صائب
ز جانفشانی پروانه می توان دانست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹

مپوش چشم ز رخسار همچو جنت دوست
که نور چشم فزاید صفای طلعت دوست

به سیم قلب خریده است ماه کنعان را
کسی که هر دو جهان را دهد به قیمت دوست

نهال عمر ابد با کمال رعنایی
گل پیاده نماید، نظر به قامت دوست

ازان به خاک برابر نموده ام خود را
که خاکسار نوازست ابر رحمت دوست

کمر به خدمت من بسته اند عالمیان
ازان زمان که کمربسته ام به خدمت دوست

چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
شبی که زنده ندارند در محبت دوست

چرا ز دامن صحرا به حی روم صائب؟
مرا که نیست چو مجنون دماغ صحبت دوست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰

هزار بار درآیم اگر به خانه دوست
به کوچه غلط اندازدم بهانه دوست

چنین که شوق مرا بیقرار ساخته است
عجب که دل بنشیند مرا به خانه دوست

فسانه ای است که افسانه خواب می آرد
به چشم خواب نمک می زند فسانه دوست

ز باده طبع ستم دوست مهربان نشود
ز آب، رنگ نبازد گل بهانه دوست

فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که بوسه ای بربایم ز آستانه دوست

به خال، چشم سیه ساختم ندانستم
که دام مکر نهفته است زیر دانه دوست

تلاش بیهده ای می کند سر خورشید
فتاده است بلند، آستان خانه دوست

به صبر خویش مکن تکیه از غرور که طور
سپندوار به رقص آمد از ترانه دوست

به چشم همت سرشار چون دو دست تهی است
متاع هر دو جهان در قمارخانه دوست

مرا به خاک در دوست آشنایی نیست
به آشنایی دل می روم به خانه دوست

ز شغل عشق چه اندیشه می کنی صائب؟
خمار صبح ندارد می شبانه دوست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱

ز عشق در اگر نور آشنایی هست
به زیر خاک هم امید روشنایی هست

حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست

چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشه رهایی هست

ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را
به قدر روزنه داغ، روشنایی هست

عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست

همین زیادتی زلف و خط و خال بود
میانه تو و خورشید اگر جدایی هست

چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست

شکستگی نشود در وجود پا بر جای
در آن دیار که امید مومیایی هست

ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 179 از 718:  « پیشین  1  ...  178  179  180  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA