انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 182 از 718:  « پیشین  1  ...  181  182  183  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳

شب فراق ز روز حساب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست

نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست

به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست

چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست

دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست

ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست

زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست

مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست

همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست

ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست

نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست

ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست

به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست

ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست

سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست

هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست

ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست

صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴

نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست
ز بوی گل نفس نوبهار خالی نیست

یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار
که هیچ گردی ازان شهسوار خالی نیست

درون خانه بی سقف روشنی فرش است
ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست

هلاک آینه روشنند تازه رخان
ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست

غم و نشاط جهان جوش می زند با هم
که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست

سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را
که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست

فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه از گل بی خار، خار خالی نیست

مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن
که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست

در ابر تیره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست

مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد
وگرنه عالم خاک از غبار خالی نیست

تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی
وگرنه دامن دشت از شکار خالی نیست

سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا
قمار نیز ز راه قمار خالی نیست

اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است
هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست

ز داغ عشق سراپای من گلستان است
ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست

درین دیار کسی گر به داد من نرسید
ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست

منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت
وگرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵

مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست

همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست

به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست

ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست

جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست

ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست

به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست

برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶

کمی دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست
شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست

که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟
که در بدیهه مینای می روانی نیست

ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست

چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟
چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست

به زیر منت خشک خضر مرو زنهار
که آب روی، کم از آب زندگانی نیست

میار سر ز گریبان چه برون یوسف
که رحم در دل سنگین کاروانی نیست

به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا
که بال بسته شکست من آشیانی نیست

مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی
که برفشاندن جان آستین فشانی نیست

قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان
به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست

به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب
کنون که رونق بازار نکته دانی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷

ستاره سوخته عشق را پناهی نیست
در آفتاب قیامت گریزگاهی نیست

به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست

دل رمیده من وحشی بیابانی است
که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست

اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست

فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست

شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست

چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸

طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
که کار آتش یاقوت ژاژخایی نیست

به اهل دل چه کند حرف بادپیمایان؟
نشانه را خطر از ناوک هوایی نیست

ز خنده رویی گردون فریب رحم مخور
که رخنه های قفس رخنه رهایی نیست

اگر چه دامن گل خوابگاه شبنم شد
خوشم که دولت تردامنان بقایی نیست

شکنجه نظر شور خلق دلسوزست
به مدعا نرسیدن ز نارسایی نیست

اگر تردد خاطر سخن قبول کند
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست

همیشه سرو تهیدست ازان بود سرسبز
که هیچ چشم به دنبال بینوایی نیست

کناره گیر ز مردم که بی دماغان را
شکنجه بتر از پاس آشنایی نیست

به هر که هر چه دهی نام آن مبر صائب
که حق خود طلبیدن کم از گدایی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹

ز بس که طاعت خلق جهان خدایی نیست
قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!

شود شکستگی ماه از آفتاب درست
شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست

مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن
که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست

قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل
که در خیال وی اندیشه رهایی نیست

اگر بود به توکل ارادت تو درست
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست

ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم
که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست

زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست

سخاوت غرض آلود کوته اندیشان
به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست

به باددستی من می برد خزان غیرت
ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست

به وادیی که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست

مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰

میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست

سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست

فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست

نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست

برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست

چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست

در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱

ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست

درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست

خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست

ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست

دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست

ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست

فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست

خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲

وفا طمع ز گل بیوفا نباید داشت
ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت

ز سادگی است تمنای صحت از پیری
ز درد عمر، توقع صفا نباید داشت

پل شکسته به سیلاب بر نمی آید
ثبات، چشم ز قد دو تا نباید داشت

شکستگی نشود جمع با حلاوت عشق
شکر طمع زنی بوریا نباید داشت

سبک نساخته از دانه خویش را چون کاه
امید جاذبه از کهربا نباید داشت

به مزد دست اگر خرده ای نیفشانی
چو گل ز کس طمع خونبها نباید داشت

میسرست چو سر زیر بال خود بردن
نظر به سایه بال هما نباید داشت

ز کار تا نرود دست و پای سعی ترا
امید رزق ز دست دعا نباید داشت

اگر ز سنگ ملامت شکسته ای خود را
حذر ز گردش این آسیا نباید داشت

به قطع راه طلب زهد خشک کافی نیست
امید راهبری از عصا نباید داشت

به خاک غوطه زدن ناوک هوایی را
اشاره ای است که سر در هوا نباید داشت

به اشک تا بتوان دیده را جلا دادن
ز مردمان طمع توتیا نباید داشت

درین قلمرو ظلمت به جز ستاره اشک
دلیل و راهبر و رهنما نباید داشت

به روی کار ز سیمین بران قناعت کن
ز آبگینه نظر بر قفا نباید داشت

ز چشم کافر بیگانه خوی او صائب
توقع نگه آشنا نباید داشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 182 از 718:  « پیشین  1  ...  181  182  183  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA