غزل شماره ۱۸۳۳فغان که گرد سر او نمی توانم گشتچو زلف بر کمر او نمی توانم گشتهمیشه گرد دلش بی حجاب می گردماگر چه گرد سر او نمی توانم گشتز بس که تیر نگاهش بلند پروازستز دور در نظر او او نمی توانم گشتمرا ز بی پر و بالی غمی که هست این استکه گرد بام و در او نمی توانم گشتازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائبکه غافل از خبر او نمی توانم گشت
غزل شماره ۱۸۳۴ره سخن به رخش خط عنبرافشان یافتفغان که طوطی از آیینه باز میدان یافتز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخگلی که پرورش از اشک عندلیبان یافتبه هر که هر چه سزاوار بود بخشیدندسکندر آینه و خضر آب حیوان یافتمگیر از سر زانوی فکر سر زنهارکه غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافتز کاوش جگر فکر ناامید مباشکه ذره در دل خود آفتاب تابان یافتز کاوش جگر فکر ناامید مباشکه ذره در دل خود آفتاب تابان یافتکلید گنج سعادت زبان خاموش استصدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافتمن آن زمان ز دل چاک چاک شستم دستکه شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافتهزار سختی نادیده در کمین داردکسی که کام دل از روزگار آسان یافتحجاب مانع روزی است خاکساران راتنور از نفس آتشین خود نان یافتفغان که کوهکن ساده دل نمی داندکه راه در دل خوبان به زور نتوان یافتمکن شتاب به هر ورطه ای که افتادیکه ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافتلب خموش سخن های دلنشین داردضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافتز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائببه دست همت خود خاتم سلیمان رفت
غزل شماره ۱۸۳۵ز زخم تیغ زبان هوش من بلندی یافتز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافتنفس به سینه صبح سخن گره شده بودچو مشرق این علم از دوش من بلندی یافتز عشق آتشی افتاد در وجود مراکه سقف نه فلک از جوش من بلندی یافتدرین ریاض من آن قمریم که قامت سروز تنگ گیری آغوش من بلندی یافتبه شیشه خانه افلاک می زند خود راچنین که خشت خم از جوش من بلندی یافتمرا ز دیده بندگان مکن بیرونکه حلقه فلک از گوش من بلندی یافتز خواب بیخبران گشت چشم من بیدارز مستی دگران هوش من بلندی یافتهزار عقده دل چون نسیم صبح گشوددمی که از لب خاموش من بلندی یافتنبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بودز فیض بیخبری هوش من بلندی یافتیکی هزار شد از بند، عشق پنهانمز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافتز هر زمین که غباری بلند شد صائببه قصد آینه هوش من بلندی یافت
غزل شماره ۱۸۳۶نظر بپوش ز خود تا نظر توانی یافتبشوی دست ز جان تا گهر توانی یافتترا که چشم ز نور ستاره خیره شودز آفتاب حقیقت چه در توانی یافت؟ز شارع کشش دل قدم برون مگذارکه وصل کعبه ازین رهگذر توانی یافتاگر در آتش سوزان چو شمع صبر کنیز اشک و آه، کلاه و کمر توانی یافتهر آنچه گم شده است از تو ای سیاه درونبه روشنایی آه سحر توانی یافتچنین که خواب نظربند کرده است تراز فیض صبح چه مقدار در توانی یافت؟ز دوستان زبانی مدار چشم وفاز برگ بید محال است بر توانی یافتدرین حدیقه هستی چو لاله ممکن نیستکه نان سوخته ای، بی جگر توانی یافتشکوفه یافت وصال ثمر ز بی برگیبریز برگ ز خود تا ثمر توانی یافتغبار دامن صحرای خاکسار شوکه تاج رفعت ازین رهگذر توانی یافتقدم ز دایره اختیار بیرون نهکه سود هر دو جهان زین سفر توانی یافتچو عمر می گذرد در کمین فرصت باشکه وصل سوخته ای چون شرر توانی یافتنگشته سبز چو طوطی ز زهر ناکامیامید نیست که وصل شکر توانی یافتنظر بپوش چو یعقوب از جهان صائبمگر ز گمشده خود خبر توانی یافت
غزل شماره ۱۸۳۷ز دیده رفت و قرار از دل شکیبا رفتشکست در جگرم سوزن و مسیحا رفتز داغ سینه، سیاهی فتاد و می سوزمکه نقش خیمه لیلی ز روی صحرا رفتز خارزار تعلق کشیده دامن روکه بحث بر سر یک سوزن مسیحا رفتگلی نچید ز دام فریب طره اومیان بال فشانان ستم به عنقا رفتمشو مقید همراه، اگر چه توفیق استکه از جریده روی کار مهر بالا رفتدر آن زمان که بریدند دست، مدعیانز تیغ بازی غیرت چه بر زلیخا رفتبه هوش باش که از هرزه خندی آخر کارمیان مجلس می آبروی مینا رفتکباب عصمت بزم شراب او گردم!که رنگ می نتواند برون ز مینا رفتمگر ز فیض ازل یافتی نظر صائب؟که هر که زمزمه ات را شنید از جا رفت
غزل شماره ۱۸۳۸فغان که هستی من در ورق شماری رفتحیات من چو قلم در سیاه کاری رفتبه خون دل، ورقی چند را سیه کردمچو لاله زندگیم در سیاه کاری رفتنکرده غنچه امید من دهن را بازسبک ز گلشن من باد نوبهاری رفتزمین پاک غریبی عزیز کرده مرااگر چه یوسف من از وطن به خواری رفتنشد چو سون ازین خرقه سر برون آرمتمام رشته عمرم به پینه کاری رفتاگر چه نقش مساعد نشد، به این شادمکه نقد زندگی من به خوش قماری رفتقلم ز دست بیفکن که روز رستاخیزبرون ز آتش نتوان به نی سواری رفتنمی شود نکند آرمیده اش صائبسبکروی که حیاتش به بیقراری رفت
غزل شماره ۱۸۳۹اگر ز دیده ام ای سروناز خواهی رفتچگونه از دلم ای دلنواز خواهی رفت؟به نور عاریه، ای ماه نو چه می بالی؟که در دو هفته به خرج گداز خواهی رفتمیان مسجد و میخانه هیچ فرقی نیستبه این حضور اگر در نماز خواهی رفتگذشت عمر تو در فکر چاره جوییهاز چاره کی به در چاره ساز خواهی رفت؟نرفت شانه به صد پا ز زلف یار برونتو چون به این ره دور و دراز خواهی رفت؟ز حسن عاقبت مرگ اگر شوی آگاهنفس گداخته اش پیشواز خواهی رفتچنین که واله طفلان ز سادگی شده ایبه خرج ابجد عشق مجاز خواهی رفترسید عمر به انجام، تا به کی صائبنفس گسسته به دنبال آز خواهی رفت؟
غزل شماره ۱۸۴۰غبار خط تو از دل به هیچ باب نرفتخط غبار به افشاندن از کتاب نرفتنمی توان غم دل را به خنده بیرون بردز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفتستاره سوختگی را علاج نتوان کردز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفتبه جرم این که کله گوشه بر محیط شکستز تیغ موج چها بر سر حباب نرفتز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاهازین خرابه برون دود این کباب نرفتنریخت تا گهر عاریت ز دامن خویشغبار تیرگی از چهره سحاب نرفتیکی هزار شد از وصل بیقراری منبه قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفتنظر به قطره و دریا یکی است نسبت منچو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفتبه آب خضر بنای حیات خود نرساندکسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفتاگر چه صد در توفیق باز شد صائبگدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت
غزل شماره ۱۸۴۱ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفتستاره محو شد و چشم من به خواب نرفتچگونه بی لب او عیش من شود شیرین؟که از جدایی گل تلخی از گلاب نرفتهمیشه در ته دل بود ازو شکایت منازین خرابه برون دود این کباب نرفتستاره که درین خاکدان بلندی یافت؟که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفتکه داد در سر خود جای، باد نخوت را؟که دست خالی ازین بحر چون حباب نرفتچنین که من به دم تیغ می روم به شتابز کوه، سی به دریا این شتاب نرفتنهشت گریه ما را به روی کار آیدچه ظلمها که ز آتش بر این کباب نرفتچها نمی کشم از وعده سبکسیرشخوشا کسی که پی جلوه سراب نرفتخوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراببه سیر کوی خرابات بی کتاب نرفت
غزل شماره ۱۸۴۲ غرور حسن به خط از دماغ یار نرفتز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفتاگر چه کرد قیامت نسیم نومیدیامید من ز سر راه انتظار نرفتز خون فاخته دیوار بوستان غلطیدز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفتز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی راگلی که در قدم باد نوبهار نرفتخوش است وصل که بی پرده جلوه گر گرددبه بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفتز خاکمال اجل داد جان به صد خواریبه زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفتفریب جلوه ساحل مخور چه نوسفرانکه هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفتکدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟که آخر از دم سرد خزان سوار نرفترسیده ای به لب گور، کجروی بگذارنگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفتاگر چه باد خزان رفت پاک گلشن راز آشیانه ما بوی نوبهار نرفتبه یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتادخوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفتبه فکرهای پریشان گذشت ایامشکسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت