غزل شماره ۱۸۶۳ فتح و ظفر ز خودشکنی زیر دست ماستچون زلف و خط، درستی ما در شکست ماستآشوب عالمیم ز هر مصرعی چو زلفسر رشته تپیدن دلها به دست ماستباطل حجاب دیده حق بین نمی شوددنیا بهشت در نظر حق پرست ماستخمخانه شد تهی و ندادیم نم برونمنصور، داغ حوصله دیرمست ماستگنجینه دار گوهر دریای رحمتیمچون ابر، چشم پاک صدفها به دست ماستچون توبه بهار، درین سبز انجمنصائب به هر که می نگری در شکست ماست
غزل شماره ۱۸۶۴ کی جام باده در خور کام و زبان ماست؟خونی که می خوریم زیاد از دهان ماستخاری است غم که در دل ما ریشه کرده استماری است پیچ و تاب که در آشیان ماستروی فلک سیاه ز گرد گناه ماپشت زمین به کوه ز خواب گران ماستخطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایمدر موج خیز حادثه دارالامان ماستاحوال خود به گریه ادا می کنیم مامژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماستگردون به گرد ما نرسد در سبکرویبرق آتش فسرده ای از کاروان ماستتنها نه ایم در ره دور و دراز عشقآوارگی چو ریگ روان همعنان ماستزلفی که می کشد به کمند آفتاب رادر پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماستدر کلبه قناعت ما نیست چون منعهر کس که می خورد دل خود، میهمان ماستدیوار می نهد به ره سیل تندروگرد کسادیی که پی کاروان ماستاز اشک ماست پنجه خورشید در نگارخونابه فلک ز دل خونچکان ماستروشن شده است آینه ما به نور عشقخورشید خال عیب رخ دودمان ماستدر خون کشیده است ز غیرت بهار رارنگ شکسته ای که به روی خزان ماستصائب گه مناظره از مور عاجزیمگردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
غزل شماره ۱۸۶۵ صبح گشاده رو در دولتسرای ماستچرخ کبود، خانه چینی نمای ماستهر کس که فرد شد ز جهان پیشوای ماستبرخاست هر که از سر دنیا لوای ماستما را نمی توان به عصا و ردا فریفتبرخاست هر که از سر دنیا لوای ماستدر گوشه فقیر ما بار عام نیستبیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماستما اقتدا به عام فریبان نمی کنیمبر خلق هر که پشت کند مقتدای ماستدر کاروان ما جرس هرزه نال نیستگلبانگ بر قدم زدن ما درای ماستما را برون نمی برد از راه هر دلیلافتاده هر که پیش ز خود رهنمای ماستآن دانه نیستیم که خرج زمین شویمزندان خاک پله نشو و نمای ماستهر کس که تند بگذرد از ما رمیدگانبی چشم زخم، گرد رهش توتیای ماستحاشا که رزق دیده قربانیان بودآرامشی که در دل بی مدعای ماستخضر سخن که زنده جاوید عالم استصائب حیاتش از نفس جانفزای ماست
غزل شماره ۱۸۶۶ در عین بحر، گوشه نشین را کناره هاستدر یتیم را ز صدف گاهواره هاستتا داده ام عنان توکل ز دست خویشکارم همیشه در گره از استخاره هاستاز زاهدان خشک حدث گهر مپرسخار و خس از محیط نصیب کناره هاستنادان دلش خوش است به تدبیر ناخداغافل که ناخدا هم ازین تخته پاره هاستآب فسرده در صدف پاک گو مباشگوش ترا چه حاجت این گوشواره هاست؟از راز عشق، زاهد خشک است بیخبرابروی قبله را چه خبر از اشاره هاست؟از ما مجوی صبر که سررشته شکیباز دست رفته تر ز عنان نظاره هاستمور ضعیف اگر چه برابر بود به خاکنسبت به خاکساری من از سواره هاستدربسته ماند میکده از زاهدان خشکخس پوش بحر رحمت ازین تخته پاره هاستنگذاشت گریه در نظرم آرزوی خامدامان صبح، پاک ز اشک ستاره هاستصائب ز درد و داغ ندارد شکایتیباغ و بهار سوخته جانان شراره هاست
غزل شماره ۱۸۶۷ آتش کباب کرده یاقوت آن لب استچشم سهیل در پی آن سیب غبغب استای خضر چند تیر به تاریکی افکنی؟سرچشمه حیات نهان در دل شب استچون می رسد به مجلس ما سجده می کندمینای ما که خضر ره اهل مشرب استراه نفس ز کثرت تبخاله بسته شدگوید هنوز عشق که اینها گل تب استدر دست دیگران بود آزاد کردنمدر چارسوی دهر دلم طفل مکتب استصائب نمی فروزد شمع مراد منتا صبحدم اگر چه لبم گرم یارب است
غزل شماره ۱۸۶۸ باد بهار سلسله جنبان صحبت استموج شراب دام پریزاد عشرت استهر شاخ گل که خم شود از باد نوبهاربی چشم زخم، صیقل زنگ کدورت استهر نرگسی به حال ز پا اوفتادگاناز روی لطف، گوشه چشم مروت استهر برگ لاله ای لب لعلی است خونچکانهر شبنمی ستاره صبح سعادت استاز جوش لاله هر رگ سنگی به کوهسارپر خون چو نبض جوهر تیغ شهادت استچون غنچه در بهار، گریبان عیش رااز کف مده که گوشه دامان فرصت استاز هر کنار نغمه سرایان بوستانفریاد می کنند که صحبت غنیمت استدر رهگذار صرصر غم، بر چراغ عشقهر برگ تاک سایه دست حمایت استتکلیف توبه هر که در ایام گل کندخونش به خاک ریز که از اهل بدعت استدر موسمی که می ز هوا می توان رساندصائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است
غزل شماره ۱۸۶۹ درد دلم ز پرسش ارباب عادت استبیماریی که هست مرا، از عیادت استدر کنه کفر و دین نرسیده است هیچ کسهنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت استآبی که خاکمال دهد آب خضر رادر چشمه سار جوهر تیغ شهادت استکم خون به سایه علم عشق می خوریم؟حرفی است این که بال هما را سعادت استبر هر طرف که میل کند بحر، تابعمموج مرا به کف چه عنان ارادت است؟در ساغر زیاده طلب خون بود مدامنشتر همیشه در خم خون زیادت استمشکل که سر به چشمه کوثر در آوردصائب چنین که تشنه تیغ شهادت است
غزل شماره ۱۸۷۰ بیداری سیاه دلان عین غفلت استخوابی که نیست از سر غفلت، عبادت استاز زهد خشک بر دل زاهد غبار نیستتابوت بهر مرده دلان مهد راحت استشرط طواف کعبه دل، بی بضاعتی استگر شرط طوف کعبه گل، استطاعت استآبی که داد زندگی جاودان به خضردر قبضه تصرف تیغ شهادت استشیطان پا برجاست شود هر چه عادتیبیچاره آن که در گرو رسم عادت استغیر از دل شکسته خود، گوشه گیر راهر گوشه ای که هست، کمینگاه شهرت استدامی که غیر خوردن دل نیست دانه اشامروز در بساط زمین دام صحبت استاز ماه مصر، صلح به آوازه کرده استگر مطلب کریم ز انعام، شهرت استچون چشم سوزن است جهان وسیع، تنگصائب به چشم هر که مقید به ساعت است
غزل شماره ۱۸۷۱ آن خال لب ستاره صبح قیامت استعمر دوباره سایه آن سرو قامت استآنجا که آفتاب حوادث شود بلنددر ابر می گریز که حصن سلامت استبر قدر محنت است اگر پله ثوابما را ثواب کعبه ز سنگ ملامت استما را امید کام دل از زلف یار نیستگر می دهد به ما دل ما را، کرامت استاین تخم توبه ای که تو در خاک کرده ایموقوف آبیاری اشک ندامت استهر شاخ گل که جلوه درین باغ می کنداز خاک برگرفته آن سروقامت استخاک به سر، که چوب عصا در ره طلبیک گام پیشتر ز تو در استقامت استصائب جواب آن غزل است این که گفته اندمصحف سفید گشت، نشان قیامت است
غزل شماره ۱۸۷۲ هشیار زیستن نه ز قانون حکمت استدر کارخانه ای که نظامش به غفلت استاین کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهردر چشم اهل دید کمینگاه شهرت استبند از دهان کیسه گشودن، نه از زبانای خواجه در طریقه ما شکر نعمت استسوداگرست هر که دهد زر به آبرویآن کس که بی سؤال دهد اهل همت استدشت گشاده را نشود بستگی نصیبسین سخا کلید در باغ جنت استاز تیغ آفتاب گل و لاله رنگ باختشبنم هنوز مست شکرخواب غفلت استدر کاسه سری که بود فکر آب و نانچون آسیا همیشه پر از گرد کلفت استیک کشتی درست به ساحل نمی رسدزین شورشی که در سر دریای وحدت استگوهر ز اشک ابر سرانجام می کندصائب کسی که همچو صدف پاک طینت است