غزل شماره ۱۹۰۳ زلف کج تو سلسله جنبان آتش استهندو همیشه در پی سامان آتش استهر چشمه را به راهنمایی سپرده اندپروانه خضر چشمه حیوان آتش استدر عهد خوی گرم تو چون داغ لاله چرخپای به خواب رفته دامان آتش استبر داغ ناامیدی ما رشک می بردپروانه ای که چتر سلیمان آتش استاز شور ماست کان ملاحت جهان عشقاشک کباب ما نمک خوان آتش استهر نکته ای ز عشق، بهاری است دلفروزدر هر شرر نهفته گلستان آتش استدارد ز بیقراری ما خار در جگردودی که گردباد بیابان آتش استبر خود چو عقل، عشق دکانی نچیده استیک مشت خار، مایه دکان آتش استتا عشق دفتر پر و بال مرا گشودپروانه فرد باطل دیوانه آتش استاستاده اند بر سر پا شعله ها تمامامشب کدام سوخته مهمان آتش است؟ایجاد تن برای سپرداری دل استخاکستر فسرده نگهبان آتش استجانسوزتر ز آتش قهرست لطف عشقاشک کباب از رخ خندان آتش استدر پنجه تصرف عشق تو، نه فلکچون مهره های موم به فرمان آتش استتا هست در میان سخن آتشین عشقهر خامه ای که هست، رگ کان آتش استجان می دهد به سوختگان ناتوان عشقچون خار خشک گشت رگ جان آتش استاز پیچ و تاب ما جگر عشق تازه شدخاشاک برگ عیش گلستان آتش استصائب ز گفتگوی تو گرم است بزم عشقخاموشی تو تخته دکان آتش است
غزل شماره ۱۹۰۴ باغ و بهار چشم پر آب من آتش استساقی و مطرب و می ناب من آتش استبلبل نیم که آتش گل سازدم کبابپروانه ام، شراب و کباب من آتش استچون عشق در طبیعت من انقلاب نیستصلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش استتا روی آتشین نبود، وا نمی شومچون اشک شمع، عالم آب من آتش استدر سینه گداخته ام آه سرد نیستدریای آتشم که سحاب من آتش استرسواترست پرده رازم، ز راز منداغ محبتم که نقاب من آتش استطوطی نیم که آینه از من سخن کشدیاقوت کن قدح، که شراب من آتش استباشد کباب آتش، هر جا سمندری استمن آن سمندرم که کباب من آتش استاشک یتیمم و عرق روی شرمگیناز من حذر کنید که آب من آتش استاز اشک بلبلان گل من آب خورده استبگذر ز خون من که گلاب من آتش استصائب من آن سمندر دیوانه مشربمکز دود خویش سلسله تاب من آتش است
غزل شماره ۱۹۰۵ باغ و بهار چشم پر آب من آتش استساقی و مطرب و می ناب من آتش استبلبل نیم که آتش گل سازدم کبابپروانه ام، شراب و کباب من آتش استچون عشق در طبیعت من انقلاب نیستصلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش استتا روی آتشین نبود، وا نمی شومچون اشک شمع، عالم آب من آتش استدر سینه گداخته ام آه سرد نیستدریای آتشم که سحاب من آتش استرسواترست پرده رازم، ز راز منداغ محبتم که نقاب من آتش استطوطی نیم که آینه از من سخن کشدیاقوت کن قدح، که شراب من آتش استباشد کباب آتش، هر جا سمندری استمن آن سمندرم که کباب من آتش استاشک یتیمم و عرق روی شرمگیناز من حذر کنید که آب من آتش استاز اشک بلبلان گل من آب خورده استبگذر ز خون من که گلاب من آتش استصائب من آن سمندر دیوانه مشربمکز دود خویش سلسله تاب من آتش است
غزل شماره ۱۹۰۶ با قرب یار رشته جان در کشاکش استدر عین بحر، موج همان در کشاکش استگویا نسیم راه در آن زلف یافته استکز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش استآرام نیست راهنوردان شوق رادایم ز موج، ریگ روان در کشاکش استعشاق را ز تازه نهالان شکیب نیستتا یک خدنگ هست کمان در کشاکش استهر چند حرص مالک روی زمین شودچون موجه سراب همان در کشاکش استبر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهدمانند اره کاهکشان در کشاکش استشوق وطن ز دل به عزیزی نمی روددر صلب گوهر آب روان در کشاکش استپیران ز حرص بیشتر آزار می کشندبا پشت خم همیشه کمان در کشاکش استطول امل ز قامت خم بیش شد مراشد حلقه این کمان و همان در کشاکش استآسان نمی توان ز علایق فشاند دستزین خارزار دامن جان در کشاکش استبر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهادپیوسته از بهار و خزان در کشاکش استتا لب گشاده است، نفس آرمیده نیستدر قبضه سوار، عنان در کشاکش استایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟زینسان که تار و پود جهان در کشاکش استبال و پر تلاطم بحرست بادباندلها ز دیده نگران در کشاکش استتا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طرازدایم چو خامه دو زبان در کشاکش استتا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تابما را چو زلف رشته جان در کشاکش استصائب اگر چه غوطه در آب گهر زنداز پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
غزل شماره ۱۹۰۷ از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش استاز تیر راستی و کجی از کمان خوش استتغییر رنگ خوش بود از روی شرمگیندر چشم اهل دید بهار و خزان خوش استجوش گل است در قفس ما تمام سالده روز در بهار اگر گلستان خوش استدر موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟ایام گل ملایمت از باغبان خوش استطفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلحزاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش استسرچشمه نشاط جهان رخنه دل استدل چون شکفته است زمین و زمان خوش استمگذار نفس را به چراگاه آرزوکاین بد لجام در ته بار گران خوش استچندین هزار دام تماشاست در قفسبلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش استدانسته است همت این قم تا کجاستیوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش استگر دیگران کنند تمنای دوستیصائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
غزل شماره ۱۹۰۸ نقشم به باد داد، نگار اینچنین خوش استخونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش استدل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوشدستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش استاز تاب چهر، برق خس و خار آرزوسترخسار آتشین نگار اینچنین خوش استنگذاشت غیر خانه زین، خانه دگرمعمور در زمانه، سوار اینچنین خوش استدلها شد از غبار خطش مصحف غباربی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش استهرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویشآیینه پیش روی نگار اینچنین خوش استدل می رود به حلقه زلفش به پای خوددام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش استهر خار بی گلی، گل بی خار شد ازوالحق که فیض عام بهار اینچنین خوش استگل روی خود به اشک ندامت ز خواب شستدر وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش استچون حلقه های زلف دلم را قرار نیستپرگار خال چهره یار اینچنین خوش استطوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرستدر هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش استخونی که کرد در دل صیاد، مشک شدآهو به فکر میر شکار اینچنین خوش استصائب به غیر عشق ندارد ترانه ایشعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است
غزل شماره ۱۹۰۹ ای دل تصور کمر یار نازک استباریک شو که رشته این کار نازک استدل شاخ شاخ گشت درین کار شانه راپرداز زلف و کاکل دلدار نازک استتا ماجرای شانه و زلفش کجا رسدمضراب بی ملاحظه و تار نازک استحرف میان او به میان اوفتاده استای دل به هوش باش که اسرار نازک استبلبل به آشیانه طرازی فتاده استغافل که آن نهال چه مقدار نازک استچندین هزار شیشه دل را به سنگ زدافسانه ای است این که دل یار نازک استسربسته چون حباب نفس می کشید محیطاز بس مزاج آن در شهوار نازک استچون قمریان به گردن شیران نهاد طوقبا آن که دام زلف تو بسیار نازک استدر هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنداز بس که رنگ آن گل رخسار نازک استصائب چرا به لب ننهد مهر خامشی؟سنگین دلند مردم و گفتار نازک است
غزل شماره ۱۹۱۰ ترک خودی مراد ز قطع مراحل استاین بار هر کجا فتد از دوش منزل استآب ستاده رشته برون آورد ز پابگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل استیکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شوددل متحد به جسم چو شد مهره گل استدست از خودی بشوی که در دفتر وجودفردی که در حساب بود فرد باطل استشهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریمدر چشم بی نیازی ما کم ز سایل استدر زیر سقف چرخ نفس راست ساختنآسوده زیستن ته دیوار مایل استگیراترست خلق خویش از خون بیگناهدامن کشیدن از گل بی خار مشکل استچون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوستخونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل استگفتار جاهلان ز شنیدن بود فزونخرجش ز دخل بیش بود هر که غافل استبا قامت خمیده جوانانه زیستندر زیر تیغ بال فشانی ز بسمل استتسلیم شو که عقده دل را گشادگیبی برگریز ناخن تدبیر مشکل استصبح از ستاره ساخت تهی دامن فلککم نیست دانه بهر زمینی که قابل استاز خوشه راز دانه مستور فاش شدگل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل استاز خاک دلنشین نتوان برگرفت دلبیرون شدن ز کوی خرابات مشکل استصائب هزار بار به از عقل ناقص استدر چشم امتیاز جنونی که کامل است
غزل شماره ۱۹۱۱ روی تو برق خرمن آسایش دل استزلف تو تازیانه جانهای غافل استهر خون که کرد در دل عشاق، مشک شداکسیر دانه است زمینی که قابل استاز رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ استنفزاید از بهار جنونی که کامل استزاهد نیم به مهره گل مشورت کنمتسبیح استخاره من عقده دل استسوهان مرگ نیز علاجش نمی کندپایی که از گرانی جان در سلاسل استبحر تو بی کنار ز تن پروری شده استاز جان بشوی دست که هر موج ساحل استای رهروی که خیر به مردم رسانده ایآسوده رو که بار تو بر دوش سایل استاز پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهارکاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل استاز درد و داغ عشق بود برگ عیش مناین است دوزخی که به جنت مقابل استهر کس نداده است گریبان به دست عقلصائب بگیر دامن او را که عاقل است!
غزل شماره ۱۹۱۲ آب حیات شبنم آن روی چون گل استعنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل استیک چشم پر خمار به از صد قدح شرابیک چهره شکفته به از صد چمن گل استبر روی دست باد مرادست سیر منتا بادبان کشتی من از توکل استدر دور خط تمام شود گیر و دار زلفبیچاره عاشقی که گرفتار کاکل استدر پیری از حیات اقامت طمع مدارسیل است عمر و قامت خم گشته چون پل استشاخی که بی ثمر نبود در چهار فصلدست ز کار رفته اهل توکل استاستادگی است صیقل آیینه آب راروشنگر جمال معانی تأمل استاین خرده ای که کرده گره گل در آستینصائب سپند شعله آواز بلبل است