انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 191 از 718:  « پیشین  1  ...  190  191  192  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۳

زلف کج تو سلسله جنبان آتش است
هندو همیشه در پی سامان آتش است

هر چشمه را به راهنمایی سپرده اند
پروانه خضر چشمه حیوان آتش است

در عهد خوی گرم تو چون داغ لاله چرخ
پای به خواب رفته دامان آتش است

بر داغ ناامیدی ما رشک می برد
پروانه ای که چتر سلیمان آتش است

از شور ماست کان ملاحت جهان عشق
اشک کباب ما نمک خوان آتش است

هر نکته ای ز عشق، بهاری است دلفروز
در هر شرر نهفته گلستان آتش است

دارد ز بیقراری ما خار در جگر
دودی که گردباد بیابان آتش است

بر خود چو عقل، عشق دکانی نچیده است
یک مشت خار، مایه دکان آتش است

تا عشق دفتر پر و بال مرا گشود
پروانه فرد باطل دیوانه آتش است

استاده اند بر سر پا شعله ها تمام
امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟

ایجاد تن برای سپرداری دل است
خاکستر فسرده نگهبان آتش است

جانسوزتر ز آتش قهرست لطف عشق
اشک کباب از رخ خندان آتش است

در پنجه تصرف عشق تو، نه فلک
چون مهره های موم به فرمان آتش است

تا هست در میان سخن آتشین عشق
هر خامه ای که هست، رگ کان آتش است

جان می دهد به سوختگان ناتوان عشق
چون خار خشک گشت رگ جان آتش است

از پیچ و تاب ما جگر عشق تازه شد
خاشاک برگ عیش گلستان آتش است

صائب ز گفتگوی تو گرم است بزم عشق
خاموشی تو تخته دکان آتش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۴

باغ و بهار چشم پر آب من آتش است
ساقی و مطرب و می ناب من آتش است

بلبل نیم که آتش گل سازدم کباب
پروانه ام، شراب و کباب من آتش است

چون عشق در طبیعت من انقلاب نیست
صلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش است

تا روی آتشین نبود، وا نمی شوم
چون اشک شمع، عالم آب من آتش است

در سینه گداخته ام آه سرد نیست
دریای آتشم که سحاب من آتش است

رسواترست پرده رازم، ز راز من
داغ محبتم که نقاب من آتش است

طوطی نیم که آینه از من سخن کشد
یاقوت کن قدح، که شراب من آتش است

باشد کباب آتش، هر جا سمندری است
من آن سمندرم که کباب من آتش است

اشک یتیمم و عرق روی شرمگین
از من حذر کنید که آب من آتش است

از اشک بلبلان گل من آب خورده است
بگذر ز خون من که گلاب من آتش است

صائب من آن سمندر دیوانه مشربم
کز دود خویش سلسله تاب من آتش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۵

باغ و بهار چشم پر آب من آتش است
ساقی و مطرب و می ناب من آتش است

بلبل نیم که آتش گل سازدم کباب
پروانه ام، شراب و کباب من آتش است

چون عشق در طبیعت من انقلاب نیست
صلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش است

تا روی آتشین نبود، وا نمی شوم
چون اشک شمع، عالم آب من آتش است

در سینه گداخته ام آه سرد نیست
دریای آتشم که سحاب من آتش است

رسواترست پرده رازم، ز راز من
داغ محبتم که نقاب من آتش است

طوطی نیم که آینه از من سخن کشد
یاقوت کن قدح، که شراب من آتش است

باشد کباب آتش، هر جا سمندری است
من آن سمندرم که کباب من آتش است

اشک یتیمم و عرق روی شرمگین
از من حذر کنید که آب من آتش است

از اشک بلبلان گل من آب خورده است
بگذر ز خون من که گلاب من آتش است

صائب من آن سمندر دیوانه مشربم
کز دود خویش سلسله تاب من آتش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۶

با قرب یار رشته جان در کشاکش است
در عین بحر، موج همان در کشاکش است

گویا نسیم راه در آن زلف یافته است
کز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش است

آرام نیست راهنوردان شوق را
دایم ز موج، ریگ روان در کشاکش است

عشاق را ز تازه نهالان شکیب نیست
تا یک خدنگ هست کمان در کشاکش است

هر چند حرص مالک روی زمین شود
چون موجه سراب همان در کشاکش است

بر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهد
مانند اره کاهکشان در کشاکش است

شوق وطن ز دل به عزیزی نمی رود
در صلب گوهر آب روان در کشاکش است

پیران ز حرص بیشتر آزار می کشند
با پشت خم همیشه کمان در کشاکش است

طول امل ز قامت خم بیش شد مرا
شد حلقه این کمان و همان در کشاکش است

آسان نمی توان ز علایق فشاند دست
زین خارزار دامن جان در کشاکش است

بر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهاد
پیوسته از بهار و خزان در کشاکش است

تا لب گشاده است، نفس آرمیده نیست
در قبضه سوار، عنان در کشاکش است

ایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟
زینسان که تار و پود جهان در کشاکش است

بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دلها ز دیده نگران در کشاکش است

تا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طراز
دایم چو خامه دو زبان در کشاکش است

تا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تاب
ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است

صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
از پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۷

از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است

تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است

جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است

در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است

طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است

سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است

مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است

چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است

دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است

گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۸

نقشم به باد داد، نگار اینچنین خوش است
خونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش است

دل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوش
دستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش است

از تاب چهر، برق خس و خار آرزوست
رخسار آتشین نگار اینچنین خوش است

نگذاشت غیر خانه زین، خانه دگر
معمور در زمانه، سوار اینچنین خوش است

دلها شد از غبار خطش مصحف غبار
بی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش است

هرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویش
آیینه پیش روی نگار اینچنین خوش است

دل می رود به حلقه زلفش به پای خود
دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است

هر خار بی گلی، گل بی خار شد ازو
الحق که فیض عام بهار اینچنین خوش است

گل روی خود به اشک ندامت ز خواب شست
در وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش است

چون حلقه های زلف دلم را قرار نیست
پرگار خال چهره یار اینچنین خوش است

طوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرست
در هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش است

خونی که کرد در دل صیاد، مشک شد
آهو به فکر میر شکار اینچنین خوش است

صائب به غیر عشق ندارد ترانه ای
شعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۰۹

ای دل تصور کمر یار نازک است
باریک شو که رشته این کار نازک است

دل شاخ شاخ گشت درین کار شانه را
پرداز زلف و کاکل دلدار نازک است

تا ماجرای شانه و زلفش کجا رسد
مضراب بی ملاحظه و تار نازک است

حرف میان او به میان اوفتاده است
ای دل به هوش باش که اسرار نازک است

بلبل به آشیانه طرازی فتاده است
غافل که آن نهال چه مقدار نازک است

چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد
افسانه ای است این که دل یار نازک است

سربسته چون حباب نفس می کشید محیط
از بس مزاج آن در شهوار نازک است

چون قمریان به گردن شیران نهاد طوق
با آن که دام زلف تو بسیار نازک است

در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کند
از بس که رنگ آن گل رخسار نازک است

صائب چرا به لب ننهد مهر خامشی؟
سنگین دلند مردم و گفتار نازک است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۱۰

ترک خودی مراد ز قطع مراحل است
این بار هر کجا فتد از دوش منزل است

آب ستاده رشته برون آورد ز پا
بگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل است

یکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شود
دل متحد به جسم چو شد مهره گل است

دست از خودی بشوی که در دفتر وجود
فردی که در حساب بود فرد باطل است

شهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریم
در چشم بی نیازی ما کم ز سایل است

در زیر سقف چرخ نفس راست ساختن
آسوده زیستن ته دیوار مایل است

گیراترست خلق خویش از خون بیگناه
دامن کشیدن از گل بی خار مشکل است

چون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوست
خونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل است

گفتار جاهلان ز شنیدن بود فزون
خرجش ز دخل بیش بود هر که غافل است

با قامت خمیده جوانانه زیستن
در زیر تیغ بال فشانی ز بسمل است

تسلیم شو که عقده دل را گشادگی
بی برگریز ناخن تدبیر مشکل است

صبح از ستاره ساخت تهی دامن فلک
کم نیست دانه بهر زمینی که قابل است

از خوشه راز دانه مستور فاش شد
گل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل است

از خاک دلنشین نتوان برگرفت دل
بیرون شدن ز کوی خرابات مشکل است

صائب هزار بار به از عقل ناقص است
در چشم امتیاز جنونی که کامل است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۱۱

روی تو برق خرمن آسایش دل است
زلف تو تازیانه جانهای غافل است

هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد
اکسیر دانه است زمینی که قابل است

از رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ است
نفزاید از بهار جنونی که کامل است

زاهد نیم به مهره گل مشورت کنم
تسبیح استخاره من عقده دل است

سوهان مرگ نیز علاجش نمی کند
پایی که از گرانی جان در سلاسل است

بحر تو بی کنار ز تن پروری شده است
از جان بشوی دست که هر موج ساحل است

ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای
آسوده رو که بار تو بر دوش سایل است

از پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهار
کاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل است

از درد و داغ عشق بود برگ عیش من
این است دوزخی که به جنت مقابل است

هر کس نداده است گریبان به دست عقل
صائب بگیر دامن او را که عاقل است!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۹۱۲

آب حیات شبنم آن روی چون گل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است

یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است

بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است

در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است

در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است

شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است

استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است

این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 191 از 718:  « پیشین  1  ...  190  191  192  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA