غزل شماره ۱۹۵۳ جام شراب مرهم دلهای خسته استخورشید مومیایی ماه شکسته استاز صد هزار خانه خراب است یادگارگردی که در عذار تو از خط نشسته استغافل مشو ز پاس دل ما که بارهازنجیر زلف را به تپیدن گسسته استابروی دلفریب تو عیار پیشه ای استکز چین کمر به بردن دل تنگ بسته استبر چهره تو خال زمین گیر شاهدستکز آتش تو هیچ سپندی نجسته استمجنون ز بخت تیره ندارد شکایتیزیر سیاه خیمه لیلی نشسته استزنهار اعتماد مکن بر حجاب حسنکز شرم، باز دیده خود را نبسته استاز ناتوان عشق مدد جو، که می کندکار دم مسیح نسیمی که خسته استشبنم به شخ عرق شرم یار نیستبر روی آفتاب قیامت نشسته استمعلوم می شود ز کمر بستگان اوستهر غنچه ای که طرف کله بر شکسته استشیرین تر از غبار شکر می رود به بادهر چند بال طوطی ما زنگ بسته استزنجیر آهنین چه کند با جنون ما؟مجنون ما ز کشمکش فکر رسته استدارد هزار چرخ و فلک را به یاد عشقاین سیل صد هزار چنین پل شکسته استتمهید در خرابی صائب ضرور نیستتا دست می زنی به زمین نقش بسته است
غزل شماره ۱۹۵۴ باد بهار مرهم دلهای خسته استگل مومیایی پر و بال شکسته استشاخ از شکوفه پنبه سرانجام می کنداز بهر داغ لاله که در خون نشسته استوقت است اگر ز پوست برآیند غنچه هاشیر شکوفه زهر هوا را شکسته استاین سبزه نیست بر لب جو رسته، نوبهاربر زخم خاک، مرهم زنگار بسته استزنجیریی است ابر که فریاد می کنددیوانه ای است برق که از بند جسته استپایی که کوهسار به دامن شکسته بوداز جوش لاله بر سر آتش نشسته استافسانه نسیم به خوابش نمی کنداز ناله که بوی گل از خواب جسته است؟از جوش گل، ز رخنه دیوار بوستانخورشید در کمین تماشا نشسته استصائب به هوش باش که داروی بیهشیباد بهار در گره غنچه بسته است
غزل شماره ۱۹۵۵ این خار غم که در دل بلبل نشسته استاز خون گل خمار خود اول شکسته استاین جذبه ای که از کف مجنون عنان ربوداول زمام محمل لیلی گسسته استپای شکسته سنگ ره ما نمی شودشوق تو مومیایی پای شکسته استبر حسن زود سیر بهار اعتماد نیستشبنم به روی گل به امانت نشسته استاز خط یکی هزار شد آن خال عنبریندور نشاط نقطه به پرگار بسته استبر سر گرفته ایم و سبکبار می رویمکوه غمی که پشت فلک را شکسته استآسوده از زوال خود آفتاب گلتا باغبان به سایه گلبن نشسته استبرقی کز اوست سینه ابر بهار چاکبا شوخی تو مرغ و پر و بال بسته استپیوسته است سلسله موجها به همخود را شکسته هر که دل ما شکسته استتا خویش را به کوچه گوهر رسانده ایمصد بار رشته نفس ما گسسته استداغم ز شوخ چشمی شبنم که بارهااز برگ گل به دامن ساقی نشسته استخون در دل پیاله خورشید می کندسنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟در کام اژدهای مکافات چون رود؟آزاده ای که خاطر موری نخسته استبرهان برفشاندن دامان ناز اوستگرد یتیممی که به گوهر نشسته استتا بسته است با سر زلف تو عقد دلصائب ز خلق رشته الفت گسسته است
غزل شماره ۱۹۵۶ پیری اگر چه بال و پرم را شکسته استپای جهان نورد خیالم نبسته استگر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟راه سخن به مور، سلیمان نبسته استدر تنگنای خاک کند سیر لامکانآزاده ای که دام علایق گسسته استخون می چکد به هر لبی انگشت می زنیاز زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟با سوزن مسیح نمی آرم برونخاری که در ره تو به پایم شکسته استزلف تو در گرفتن دلهاست بیقرارهر چند از گرانی دلها شکسته استاز قیل و قال تیره شود وقت اهل حالاز عکس طوطی آینه ام زنگ بسته استصائب ز سیل حادثه از جا نمی رودچون کوه هر که پای به دامن شکسته است
غزل شماره ۱۹۵۷ عیش دل شکسته به آزار بسته استجوش بهار آبله در خار بسته استگرد کدورت از دل من دار می برددور نشاط نقطه به پرگار بسته استدل در برم چو برگ خزان دیده می تپدآرام من به ساغر سرشار بسته استروی زمین ز سبزه بیگانه ساده استآیینه نگاه تو زنگار بسته استگرد یتیمی گهر شاهوار منراه نگه به چشم خریدار بسته استروی توجه دل شیرین به کوهکنپاداش همتی است که بر کار بسته استدیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغمرزقم به سیر کوچه و بازار بسته استدر پرده حسن از نگه شوخ چشم ماستیوسف دکان ز جوش خریدار بسته استمرگ از تعلق تو به اسباب مشکل استاز سر گذشتن تو به دستار بسته استجوش بهار، رخنه به دیوار می کندبیهوده باغبان در گلزار بسته استتسبیح، گل به روزن توفیق می زندسر رشته نجات به زنار بسته استصائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟راه طبیب را که به بیمار بسته است؟
غزل شماره ۱۹۵۸ از رفتن تو باغ پریشان نشسته استگل در کمین چاک گریبان نشسته استدامن کشیدن از کف عشاق سهل نیستیوسف ازین گناه به زندان نشسته استدر روزگار کشتی عاشق شکست مادریا به خواب رفته و طوفان نشسته استشوریده ای کجاست قدم در میان نهد؟شد مدتی که شور بیابان نشسته استدر راه خاکساری ما چوب منع نیستاین گرد بر بساط سلیمان نشسته استشد مدتی که داغ سیه روزگار مادر انتظار صبح نمکدان نشسته استاز حال دل مپرس که با اهل عقل چیستدیوانه ای میانه طفلان نشسته استتا آمده است سینه صائب به جوش فکراز جوش، بحر قلزم و عمان نشسته است
غزل شماره ۱۹۵۹ آن کس که تاج را به فریدون گذاشته استسودای عشق در سر مجنون گذاشته استبهر خراب کردن روی زمین بس استچشم تو گردشی که به گردون گذاشته استشد سالها و آتش ازو می چکد هنوزدستی که لاله بر دل مجنون گذاشته استمجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفتداغی که یادگار به هامون گذاشته استوصف دهان تنگ تو آفاق را گرفتدر نقطه ای که این همه مضمون گذاشته استدارد ز بخت سبز دل خضر را کبابخطی که لب بر آن لب میگون گذاشته استدر دل خیال چشم تو در خواب رفته استآهو سری به دامن مجنون گذاشته استصائب چو نیک در نگری هست حکمتیپیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است
غزل شماره ۱۹۶۰ یک دل هزار زخم نمایان نداشته استیک گل زمین هزار خیابان نداشته استکنعان ز آب دیده یعقوب شد خرابابر سفید این همه باران نداشته استجز روی او که در عرق شرم غوطه زدیک برگ گل هزار نگهبان نداشته استبر عندلیب زمزمه عشق تهمت استعاشق دماغ سیر گلستان نداشته استخود را چنان که هست تماشا نکرده استهر دلبری که عاشق حیران نداشته استخوان سپهر و سفره خاک و بساط دهرپیش از ظهور عشق نمکدان نداشته استخواهی شوی عزیز، ز چاه وطن برآییوسف بهای آن به کنعان نداشته استصد جان بهای بوسه طلب می کنی ز خلقدیگر مگر کسی لب خندان نداشته است؟صائب اگر چه قلزم عشق آرمیده نیستدر هیچ عهد این همه طوفان نداشته است
غزل شماره ۱۹۶۱ عارف به اختیار خود از سر گذشته استاین رشته ناگسسته ز گوهر گذشته استاز ترکتاز حادثه، صحرای سینه امکشتی است بی حصار که لشکر گذشته استگردن مکش ز تیغ شهادت که این زلالاز جویبار ساقی کوثر گذشته استیک دل به جان رساند من دردمند رااز بار دل چها به صنوبر گذشته استفریاد می کند خط و خالت که کلک صنعبر صفحه رخ تو مکرر گذشته استدل با صفا ز علم و هنر صلح کرده استآیینه من از سر جوهر گذشته استآسوده باش ای فلک از انتقام ماکاین شیر از شکاری لاغر گذشته استفرداست استخوان تنش توتیا شده استبر روی خاک هر که بلنگر گذشته استتکرار را به طوطی نوحرف داده استصائب ز گفتگوی مکرر گذشته است
غزل شماره ۱۹۶۲ بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته استبر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟امروز هیچ فاخته کوکو نمی زندگویا به باغ آن قد دلجو گذشته استاوقات من به اشک ندامت شده است صرفچون سرو، عمر من به لب جو گذشته استصد پرده شوختر بود از چشم خال تواین نافه در دویدن از آهو گذشته استظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگانبر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟از سردی زمانه نهال امید مامانند نخل موم ز نیرو گذشته استاز ما سراغ منزل آسودگی مجوچون باد، عمر ما به تکاپو گذشته استصائب گذشته است ز افلاک آه منهر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است