غزل شماره ۱۹۹۴ ما را ز عشق درد و غم بیکرانه استدریای بیکنار سراسر میانه استغفلت نگشت مانع تعجیل عمر رادر خواب نیز قافله ما روانه استغافل مشو ز پاس نفس تا حیات هستکاین شمع در کمین نسیم بهانه استشد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاستبا آن که سالهاست درین شیشه خانه استهر چند روزگار کند شور بیشترخواب گران غفلت ما را فسانه استاز حرف سخن، روی نتابند مبرمانمرغ حریص را گره دام دانه استبر توسن سبکرو پا در رکاب عمرموی سفید گشته ما تازیانه استاز دلبران طلب خبر دل رمیدگانچون تیر در کمان نبود بر نشانه استدر گوشه قفس مگر از دل برآورماین خارها که در دلم از آشیانه استگردید از نظاره ما حس شوخ چشمبر آهوی رمیده، نگه تازیانه استدر خاکساری آن که چو صائب تمام شدبر صدر اگر قرار کند آستانه است
غزل شماره ۱۹۹۵ تا در ترددست نفس، جان روانه استبر باد پای عمر، نفس تازیانه استعاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟مرغ ملول را ته بال آشیانه استگشتیم پیر از غم دنیا و آخرتپشت کمان خمیده ز فکر دو خانه استآوازه رحیل کز او خوابهاست تلخپای به خواب رفته ما را فسانه استکوتاه دیدگی است نفس راست ساختنبر توسنی که موج نفس تازیانه استحیرت امان نمی دهدم تا نفس کشمبیچاره طوطیی که در آیینه خانه استزین سرکشان که گردن دعوی کشیده انداز هر که عشق گرد برآرد نشانه استروی شکفته خرده جان را دهد به بادکم عمری گل از نفس بیغمانه استدل می برد به چین جبین دلربای مناین صید پیشه را گره دام دانه استپروانه ها فسرده، خموشند شمعهادر محفلی که پای ادب در میانه استروشندلان ز هر دو جهانند بی نیازخورشید را ز چهره زرین خزانه استروی زمین ز شکوه گردون لبالب استهر کس که هست زخمی ازین شیشه خانه استآبی که زندگانی جاوید می دهددارد اگر وجود، شراب شبانه استآغوش بحر بی گهر شاهوار نیستدل چون دو نیم شد صدف آن یگانه استتسلیم می کند به ستم ظلم را دلیرجرم زمانه ساز فزون از زمانه استهر کس به قدر هوش خود آزار می کشددر بحر پر کنار، خطر بیکرانه استصائب ز کوی عشق به جایی نمی رومچون کعبه قتلگاه من این آستانه است
غزل شماره ۱۹۹۶ ابر بهار گلشن رخسار، آینه استآتش فروز شعله دیدار، آینه استاز دل توان به انجمن حسن راه بردسنگ نشان کعبه دیدار آینه استآنجا توان به زور نفس کار پیش بردافسانه ای است این که دل یار آینه استنتوان به کنه چرخ رسیدن به سعی فکراندیشه مور و این در و دیوار آینه استبا روی یار چهره شدن نیست کار گلدارد کسی که جوهر این کار، آینه استگر دل بجاست، وضع جهان آرمیده استگر چشم روشن است، گل و خار آینه استعاشق چو محو گشت، دو عالم دو عینک استطوطی چو مست شد، در و دیوار آینه استامروز دیده ای که نرفته است آب ازوصائب درین زمانه غدار آینه است
غزل شماره ۱۹۹۷ با عارض تو چهره شدن کار آینه استدولت نصیب دیده بیدار آینه استخودبینی از سرشت بزرگان نمی رودگر خود سکندرست گرفتار آینه استبشکن طلسم صورت و جاوید زنده باشآب حیات در پس دیوار آینه استهر صبحدم به روی تو از خواب می جهدحسرت مرا به دولت بیدار آینه استزنگ کدورت از دل تاریک ما نبردصیقل که داس سبزه زنگار آینه استحد کسی است بر رخ او حرف خط زند؟این نقش را بر آب زدن کار آینه استبی پرده می دهد به نظر جلوه عیب راصائب رهین منت سرشار آینه است
غزل شماره ۱۹۹۸ جوهر غبار دیده حیران آینه استنقش و نگار، خواب پریشان آینه استداغ است از طراوت آن خط پشت لبطوطی که خضر چشمه حیوان آینه استدر عهد حسن شوخ تو سیماب جلوه شدحیرانیی که لنگر طوفان آینه استچون آفتاب، خط شعاعی است جوهرشتا پرتو جمال تو مهمان آینه استتسخیر مشکل است پریزاد حسن رااین نقش در نگین سلیمان آینه استهر صبح نیکوان به در خانه اش رونداین منزلت ز پاکی دامان آینه استمعشوق را حمایت عاشق بود حصارطوطی چو موم سبز، نگهبان آینه استبازار حسن او ز خط سبز گرم شدزنگار اگر چه تخته دکان آینه استدر روزگار حسن تو شد خارخار شوقهر جوهر نهفته که در کان آینه استخاکش به چشم اگر به دو عالم نظر کندآن را که چاک سینه خیابان آینه استصائب مگر به مرهم زنگار به شودداغی که از صفا به دل و جان آینه است
غزل شماره ۱۹۹۹ غم را اگر برون ندهد سینه آینه استگر زنگ را فرو خورد آیینه آینه استمشاطه جهان، نظر پاک بین توستعالم منورست اگر سینه آینه استروشندلان ز پرتو مهرند بی نیازشمع و چراغ خانه آیینه آینه استصافی دلان میکده را پاک دیده ایمدر دل نگیرد آن که ز کس کینه آینه استاز اهل دل حضور لباس نمد بپرسقیمت شناس خرقه پشمینه آینه استاخفای راز عشق تو در سینه چون کنم؟سیماب، گوهر من و گنجینه آینه استدر روزگار خط تو چون آب و سبزه شدبا زنگ اگر چه دشمن دیرینه آینه استاز بس که صیقلی شده است از فروغ حسندیوار جلوگاه ترا پینه آینه استبا تیر غمزه تو کز آهن گذر کندآن پر دلی که کرد سپر سینه آینه استاین آن غزل که گفت فصیحی پاکدلگر زشت را نکو کند آیینه آینه است
غزل شماره ۲۰۰۰هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای استهر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای استهر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کنداز رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای استاز عقل درگذر، که چراغی است بی فروغدست از جنون بدار، که نخل فشانده ای استدر دور تیغ غمزه او نقطه زمینچون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای استمجنون که بود قافله سالار وحشیاندر عهد ما پیاده دنبال مانده ای استصائب به دور عارض عالم فروز اواز لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
غزل شماره ۲۰۰۱ از فیض نوبهار، زمین بزم چیده ای استدست نگار کرده، رخ می کشیده ای استباغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ایاز لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای استعالم ز ابر، موج پریزاد می زندمهد زمین سفینه طوفان رسیده ای استهر موج سبز، طرف کلاه شکسته ایهر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای استاز لاله، بوستان لب لعلی است می چکاناز جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای استهر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخشهر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای استهر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمیهر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای استشیرینی نشاط جهان را گرفته استصبح از هوای تر، شکر آب دیده ای استاین قامت خمیده و عمر سبک عنانتیر گشاده ای و کمان کشیده ای استصائب همین بود دل بی آرزوی ماامروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است
غزل شماره ۲۰۰۲ در هر نظاره ام ز تو پیغام تازه ای استهر گردشی ز چشم توام جام تازه ای استهر روز از لب تو دل تلخکام منامیدوار بوسه و پیغام تازه ای استاز پختگی اگر چه مرا عشق سوخته استهر لحظه در دلم هوس خام تازه ای استهر زخم تازه بر دل من یار کهنه ای استهر داغ کهنه در جگرم جام تازه ای استبا عاشقان مضایقه کردن به حرف تلخآگاه نیستی که چه دشنام تازه ای استهر چند کهنه تر شود آن یار تازه روما را ازو توقع انعام تازه ای استای دل حساب خویش به آن زلف پاک کنکز خط رخش به فکر سرانجام تازه ای استآن را که هست کعبه مقصود در نظرچشم سفید، جامه احرام تازه ای استصائب به دور عارضش از خط مشکباربر هر طرف که می نگری دام تازه ای است
غزل شماره ۲۰۰۳ دنیا برای بیخبران عیش خانه ای استمرغ حریص را گره دام، دانه ای استشور مرا نسیم بهاران بهانه ای استهر شاخ گل، جنون مرا تازیانه ای استاز اختیار ناقص خود دست شستن استگر بحر بیکران جهان را کرانه ای استشوری که کوه سر به بیابان نهد ازوبخت به خواب رفته ما را فسانه ای استآزاده ای که خاک نهادی است مشربشبر صدر اگر قرار کند، آستانه ای استدل را بس است از دو جهان درد و داغ عشقمرغ غریب را پر و بال آشیانه ای استزنهار پا برون منه از گوشه قفسمطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای استچون آفتاب خنده بر آفاق می زندآن را که همچو چهره زرین، خزانه ای استصحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده استاز بلبلان به جای، همین آشیانه ای استصائب در کریم به محتاج بسته نیستطاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است