غزل شماره ۲۱۲۵ این هستی باطل چو شرر محض نمودستیک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودستکیفیت طاعت مطلب از سر هشیارمینای تهی بیخبر از ذوق سجودستخامی است امید ثمر از نخل تمنابگذار که این هیزم تر مایه دودستزخمی که نه ناسور بود رخنه مرگ استداغی که ندارد نمکی چشم حسودستاز بید جز افتادگی و عجز مجوییدمجنون خدا را همه دم کار سجودستافسردگی عشق ز افسردگی ماستهنگامه مجمر خنک از خامی عودستمردان خدا فارغ از اندیشه چرخندرخسار زنان لایق این خال کبودستصائب ثمر عشق من از آینه رویانچون طوطی از آیینه همین گفت و شنودست
غزل شماره ۲۱۲۶ ما صافدلان را چه غم از گرد و غبارست؟زنگار بر آیینه ما جوش بهارستیک ذره ز سرگشتگی آزار نداریمبر کشتی ما حلقه گرداب حصارستچشمی که فروغ از دل بیدار نداردشمعی است که شایسته بالین مزارستچشم بد خورشید مرا بس که گزیده استپیشانی صبحم به نظر سینه مارستچون کام صدف قطره ربایی فن من نیستچون موج، کمند طلبم بحر شکارستبلبل شده مشغول به پرداز پر و بالغافل که شکرخنده گل برق سوارستدر آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟گر عشق نه بر توسن افلاک سوارستبگسل ز جهان، ز اطلس افلاک گذر کنسد ره سوزن، گره آخر تارستدر سینه پر ناوک صائب نفس گرمبرقی است که پنهان شده در بوته خارست
غزل شماره ۲۱۲۷ شمع سر خاک شهدا لاله داغ استصد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ استدر دامن صحرای دل سوخته منتا چشم کند کار، سیه خانه داغ استهر کس من دلسوخته را دید، شود داغخاکستر پروانه من پای چراغ استدر دیده ما جوهریان خط یاقوتجز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ استبلبل به نفس باز کند غنچه گل راغافل که شکرخنده گل، رخنه باغ استهر چند که باریک شود لفظ چو معنیدر خلوت اندیشه من موی دماغ است
غزل شماره ۲۱۲۸ پیچیدن سر از دو جهان افسر عشق استبرخاستن از جان، علم لشکر عشق استگلگونه رخسار گهر گرد یتیمی استخواری و غریبی پدر و مادر عشق استگر دفتر عقل است ز جمعیت اوراقاز هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق استتنها نگرفته است همین روی زمین راچون بیضه فلک در ته بال و پر عشق استسر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق استحرفش ز دل سوخته ام دود برآوردآتش بود آن آب که در گوهر عشق استبر حلقه در، در حرم وصل برد رشکهر حلقه چشمی که ادب پرور عشق استچون نار کند شق دل مینای فلک رااین باده پر زور که در ساغر عشق استاز عشق بود هر که رسیده است به جاییپرواز کمالات به بال و پر عشق استشیرین سخن افتاده اگر خامه صائبزان است که نیشکر بوم و بر عشق است
غزل شماره ۲۱۲۹ گردون صدف گوهر یکدانه عشق استخورشید جهانتاب، نگین خانه عشق استهم کعبه اسلام و هم آتشکده کفرویران شده جلوه مستانه عشق استهر سنگ ملامت که درین دامن صحراسترزق سر شوریده دیوانه عشق استاز مرتبه خاک به افلاک رسیدنموقوف به یک نعره مستانه عشق استگنجی که بود هر گهرش مخزن اسرارگنجی است که در سینه ویرانه عشق استدر صومعه ها جوش اناالحق نتوان زداین زمزمه در گوشه میخانه عشق استخورشید کز او خیره شود دیده انجمیک روزن مسدود ز کاشانه عشق استافسردگی عالم و خوشحالی دنیااز بست و گشاد در میخانه عشق استدر دامن صحرای دل سوخته منتا چشم کند کار، سیه خانه عشق استخورشید قیامت که کند داغ جهان رااز سوختگان سر دیوانه عشق استاز پرده دل کی به زبان قلم آید؟لفظی که در او معنی بیگانه عشق استصائب که مقیم حرم کعبه دین بودامروز کمربسته بتخانه عشق است
غزل شماره ۲۱۳۰ دل در نظر مردم فرزانه بزرگ استطفلان چه شناسند که دیوانه بزرگ استچون اشک، فکندن ز نظر هر دو جهان راسهل است، اگر همت مردانه بزرگ استاز بی ادبان کعبه گل می گذراندبا دل به ادب باش که این خانه بزرگ استبا وسعت مشرب چه بود کوه غم عشق؟در حوصله تنگ تو این دانه بزرگ استدارد صدف از سینه هر قطره دلتنگهر چند که آن گوهر یکدانه بزرگ استدر ذره به حشمت نگرد دیده عارفهر خرد درین گوشه میخانه بزرگ استدر پله میزان نظر، سنگ کمش نیستچون کعبه به چشمی که صنمخانه بزرگ استخون در خور پیمانه دهد ساقی دورانمغرور نگردی که ترا خانه بزرگ استدر پایه خود هیچ کسی خرد نباشدتا جغد بود ساکن ویرانه بزرگ استبر توست فلک ها ز پریشان سفری تنگخود را چو کنی جمع تو، این خانه بزرگ استدر کعبه و بتخانه ز گفتار دلاویزهر جا که رود صائب فرزانه بزرگ است
غزل شماره ۲۱۳۱ خورشید ترا از خط شبرنگ وبال استچون سایه قدم پیش نهد وقت زوال استاز خنجر سیراب نترسد جگر ماهر چند که می صاف بود مفت سفال استهر دانه که از آبله دست نشد سبززنهار مکن میل که آن تخم وبال استدر سلسله آبله دست توان یافتامروز درین دایره آبی که حلال استموقوف به آسایش چرخ است قرارمهر کار که موقوف محال است، محال استاز بس که گرفتار گرفتاری خویشمهر حلقه دامم به نظر چشم غزال استبر بستر گل وقت خزان تکیه نمایدآن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال استصائب سخن غنچه نشکفته همین استجمعیت دل در گره سخت ملال است
غزل شماره ۲۱۳۲ روشندل و دلبستگی تن چه خیال است؟خورشید و نظربازی روزن چه خیال است؟در رشته جان تا ز تعلق گرهی هستبیرون شدن از چشمه سوزن چه خیال است؟چون رنگ می از درد نگردیده مصفااز شیشه افلاک گذشتن چه خیال است؟بی علم و عمل راه سلامت نتوان رفتبی بال و پر از دام پریدن چه خیال است؟خورشید تهیدست ازان انجمن آمددست من و آن گوشه دامن چه خیال است؟چون عشق به پیراهن یوسف نکند رحمدر پرده ناموس نشستن چه خیال است؟جایی که فلک یک نفس آرام ندارددر دامن خود پای شکستن چه خیال است؟تا دور چو نعلین نسازی دو جهان راصائب سفر وادی ایمن چه خیال است؟
غزل شماره ۲۱۳۳ جمعیت خاطر ز پریشانی عقل استمعموری این ملک ز ویرانی عقل استآسودگی ظاهر و جمعیت باطندر زیر سر بی سر و سامانی عقل استسرگشتگی دایم و گمراهی جاویددر پیروی قامت چوگانی عقل استبی دود بود آتش نیلوفری عشقعالم سیه از مجمره گردانی عقل استدر کام نهنگ و دهن شیر توان بودرحم است بر آن روح که زندانی عقل استسرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاکبا عشق زدن پنجه ز نادانی عقل استعشقی که محابا کند از سنگ ملامتدر پله ارباب جنون، ثانی عقل استدر انجمن عشق که گفتار خموشی استخاموش نشستن ز سخندانی عقل استبحری است جهان، عشق در او کشتی نوح استموج خطرش سلسله جنبانی عقل استسالک چه خیال است که از خویش برآیدتا در ته دیوار گرانجانی عقل استدر زیر فلک دولت بیداری اگر هستخوابی است که در پرده حیرانی عقل استدر پرده ناموس خزیدن ز ملامتاز سادگی هوش و ز عریانی عقل استدر انجمن عشق بود صورت دیوارهر چند جهان محو زبان دانی عقل استجان از نظر عشق بود زنده جاویدتن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل استاین آن غزل سید کاشی است که فرمودبگذر ز جنونی که بیابانی عقل است
غزل شماره ۲۱۳۴ شیرازه جمعیت مستان خط جام استآزاد بود هر که درین حلقه دام استگردون که ازو صبح امید همه شد شاماز زلف گرهگیر تو یک حلقه دام استچندان که نظر بر دل و دلدار فکندممعلوم نشد دل چه و دلدار کدام استبا قرب، گل از تیغ شهادت نتوان چیدبر صید حرم، آب دم تیغ حرام استخودداری سیماب بر آیینه محال استچشمی که به رویش ندویده است کدام است؟آن اره که از تیزی دندان چکدش زهردر مشرب وحشت زدگان سین سلام استبر خاک نهادان در امید نبسته استتا بوسه خورشید نصیب لب بام استداغی که بود زیر سیاهی همه عمربر جان عقیقی است که جوینده نام استچون ریگ روان، تشنگی حرص نداریمما را چو گهر کار به یک قطره تمام استگلزار ز گل پرده گوش است سراپادربار نسیم سحری تا چه پیام استفریاد که بر روی من آن رهزن امیدراهی که نبسته است همین راه سلام استصائب شود آن کس که نسنجیده سخنسازطفلی است که بازیگه او بر لب بام است