غزل شماره ۲۲۱۶مژه ام جلوه گاه پروین استگل خورشید طلعتان این استسیب غبغب اگر به دست افتدبهتر از صد انار یاسین استکی توانی سبک به منزل رفت؟سنگ راه تو خواب سنگین استهمه شب همچو دسته سنبلخواب آشفته ام به بالین استسنگداغ فروغ چهره اوستکوه طوری که کوه تمکین استمی کند چهره ای، نگاه مراگل رویش ز بس که نگین استشعر صائب نمی شود کاسدهمه وقت این متاع شیرین است
غزل شماره ۲۲۱۷به که بر خود نبندد از درباندر دولت به هر که باز شده استکرده تا روی خود به درگه حقصائب از خلق بی نیاز شده استخطش از خال حقه باز شده استخالش از خط زبان دراز شده استچون سپر روی چرخ پرچین استگره از جبهه که باز شده است؟صف مژگانش در زبان بازی استگر چه چشمش به خواب ناز شده استنیست یک دل گشاده، حیرانمکه در فیض بر که باز شده استخط مشکین او که ابجد ماستبوالهوس را خط جواز شده استرو به دریا نهاده بی لنگربی حضور آن که در نماز شده است
غزل شماره ۲۲۱۸تا به دل تخم عشق کشته شده استآه من در جگر برشته شده استپا مزن بر حنای گریه منکه به خون جگر سرشته شده استآدمیزاده من از خط سبزتا نظر می فکنی فرشته شده استزان میان پیچ و تابها دارمکه خدایا چگونه رشته شده است!خال را چون سپند نیست قرارتا ز می چهره ات برشته شده استندهم دل به نوخطان چه کنمچون قلم بر سرم نوشته شده استشد ز خط خال او دراز زباناین گره را ببین که رشته شده استبرندارم نظر ز موی میانسوزنم مبتلای رشته شده استتا ز زانو نموده ام بالینبسترم پر پر فرشته شده استهمچو خورشید نان من ز شفقسالها شد به خون سرشته شده استنسخه زلف و سنبل و ریحانهمه از روی هم نوشته شده استنیست چون موج بیمم از طوفانتا عنانم ز دست هشته شده استصائب از نامه ام سبک مگذرکه به صد خون دل نوشته شده است
غزل شماره ۲۲۱۹لطف و قهر زمانه هر دو یکی استگره دام و دانه هر دو یکی استپشت و رو نیست کار دنیا راشب و روز زمانه هر دو یکی استدیده خوابناک غفلت راصور حشر و فسانه هر دو یکی استخنده برق در سبکسیریبا نشاط زمانه هر دو یکی استخاکساران بی تعین رامسند و آستانه هر دو یکی استنقد باشد قیامت عاشقپیش ما گور و خانه هر دو یکی استنیست از هم جدا دل و دلدارچون دو لب، این دو دانه هر دو یکی استجلوه آب خضر در ظلماتبا شراب شبانه هر دو یکی استخانه با یار خانگی زیباستورنه زندان و خانه هر دو یکی استما که از بال خویش در قفسیمبیضه و آشیانه هر دو یکی استنسبت کشتی شکسته مابا کنار و میانه هر دو یکی استصائب این آن غزل که تنها گفتبد و نیک زمانه هر دو یکی است
غزل شماره ۲۲۲۰آب خضر و می شبانه یکی استمستی و عمر جاودانه یکی استبر دل ماست چشم، خوبان راصد کماندار را نشانه یکی استپیش آن چشمهای خواب آلودناله عاشق و فسانه یکی استدر مقامی که غور باید کردقطره و بحر بیکرانه یکی استکثرت خلق، عین توحیدستخوشه چندین هزار و دانه یکی استپله دین و کفر چون میزاندو نماید، ولی زبانه یکی استرهروانی که راست چون تیرندهمه را مقصد و نشانه یکی استدو جهان سنگ راه سالک نیستنسبت تیر با دو خانه یکی استگر هزارست بلبل این باغهمه را نغمه و ترانه یکی استنشود نور مهر پست و بلندپیش ما صدر و آستانه یکی استعاشقی را که غیرتی داردچین ابرو و تازیانه یکی استخنده در چشم آب گرداندماتم و سور این زمانه یکی استپیش مرغ شکسته پر صائبقفس و باغ و آشیانه یکی است
غزل شماره ۲۲۲۱عقل را گوشه سرایی هستعشق را دشت دلگشایی هستراه عشق است بی نشان، ورنهدر ره عقل نقش پایی هستمرو از ره که این بیابان راطرفه موج غلط نمایی هستداغ ما زود به نمی گرددگل این باغ را وفایی هستبی عوض نیست هر چه می گیرندنی بی برگ را نوایی هستنیست بی عیب هیچ موجودیروی آیینه را قفایی هستخانه ای را که نیست دربانیچین ابروی بوریایی هستسایه اهل جود، بال هماستباده پیش آر تا هوایی هستدر گریبان ز بوی پیرهنتغنچه را باغ دلگشایی هستچشم بیمار اگر شفا یابددل بیمار را شفایی هستاگر ز خود برون توانی رفتدامن دشت دلگشایی هستچون قلم، شاهراه معنی رامی روم تا شکسته پایی هستوسعت مشربی اگر داریهمه جا باغ دلگشایی هستبرو ای داغ فکر دیگر کندر دل اهل درد جایی هستشعله تا این زمان نمی داندکه سپند مرا صدایی هستصائب ساده دل چه می داندکه اشارات یا شفایی هست
غزل شماره ۲۲۲۲در خون کشد نظر را حسنی که بی حجاب استتیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب استمی در جبین پاکان از شرم آب گرددرخسار شرمگین را خط پرده حجاب استبا بد گهر میامیز تا بد گهر نگردیحکم شراب دارد آبی که در شراب استتاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفاندریای پاک گوهر همکاسه حباب استما شکوه ای نداریم از تنگدستی، امادر ماه ناتمامی نقصان آفتاب استاز بیقراری ماست این خاکدان برونقشیرازه بیابان از موجه سراب استاز سینه های روشن در مغز پی توان برددر بند پوست باشد علمی که در کتاب استدر جای خویش دارد بد آبروی نیکانشیرین ترست از جان تلخی چو در شراب استمکتوب خشک صائب سوهان روح باشدچون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است
غزل شماره ۲۲۲۳از خودگذشتگان را آیینه بی غبارستپیوسته صاف باشد بحری که بی کنارستدنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطدموج سراب این دشت شمشیر آبدارستته جرعه خزان است رنگ شکسته منرنگ شکفته تو سرجوش نوبهارستدلجویی حریفان بالاترست از برداز باختن شود شاد رندی که خوش قمارستاز درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزدآتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارستچون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیستسودا چو گشت کامل مستغنی از بهارستگر اعتبار ناقص باشد کمال مردمبی اعتباری ما موقوف اعتبارستمجبور حق نگردد آلوده معاصیبد کردن خلایق برهان اختیارستاز آفتاب پرتو صائب جدا نباشدواصل بود به جانان جانی که بیقرارست
غزل شماره ۲۲۲۴از خود گذشتگان را آیینه بی غبارستپیوسته صاف باشد بحری که بیکنارستآن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارندکی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟با ناز برنیایند اهل نیاز هرگزگل گر پیاده باشد در بلبلان سوارستدیوانه را ملامت اسباب خنده گرددبر کبک مست سختی دامان کوهسارستعاشق ز خاکساری بی بهره است از وصلدیوار بوستان را از گل نصیب، خارستتا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخیچشم به خواب رفته است دامی که بی شکارستاز خون مرده صائب سنگین ترست خوابتجایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
غزل شماره ۲۲۲۵موج سراب دنیا، شمشیر آبدارستآبش لعاب افعی، خارش زبان مارستخمیازه نشاط است گلهای خنده رویشسر جوش باده او ته جرعه خمارستتاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیماتختش به چشم عبرت کرسی زیر دارستچون کوه پایدارست درد گران رکابشعمر سبک عنانش چون برق در گذارستپیداست تا چه باشد الوان نعمت اوجایی که شیر مادر خون نقابدارستچون سگ گزیده از آب وحشت کند ز دنیاآیینه بصیرت آن را کی بی غبارستگرد کدورت از دل بی اشک برنخیزدروشنگر وجودست چشمی که اشکبارستاز خلق خوش توان شد در چشم خلق شیرینصبح گشاده رو را انجم زر نثارستدر گوهر آب گوهر در بحر می کند سیرواصل بود به جانان جانی که بیقرارستاز خود کناره گیران صائب مدام شادندپیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست