انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 451 از 718:  « پیشین  1  ...  450  451  452  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۲۶

چه کار از یاری دوران برآید
به همت کارها آسان برآید

سرآید چون زمان ناامیدی
به خواب یوسف از زندان برآید

هم از کودک مزاجیهای حرص است
که در صد سالگی دندان برآید
ن
می گیرد تنور سردنان را
تن افسرده چون باجان برآید

بود مژگان خونین حاصل عشق
ز دریا پنجه مرجان برآید

چو شبنم هر که خودرا جمع سازد
سبک از گلشن امکان برآید

رهی سرکن خدا را ای سبکدست
که جان از جسم دست افشان برآید

ندارد حاصلی آمیزش خلق
که شمع از انجمن گریان برآید

به صبر از ورطه هستی توان رست
به لنگر کشتی از طوفان برآید

ز زیر پوست هر دل را که مغزی است
چو پسته با لب خندان برآید

چو می باید گذشت آخر ز سامان
خوشا آن سرکه بی سامان برآید

دل از باد مرادعشق صائب
ازین دریای بی پایان برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۲۷

از ناله نی هر کس هشیار نمی گردد
از صور قیامت هم بیدارنمی گردد

در غمکده هستی بر کوچه مستی زن
کاین راه به هشیاری هموارنمی گردد

از طینت زاهد می خشکی نبرد بیرون
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد

ز افشردن پا گردد گفتار جهان پیما
بی نقطه پا برجاپرگار نمی گردد

از نعمت بی پایان قسمت نشود افزون
آب گهر از دریا بسیار نمی گردد

در ابر نمی ماند از گردش خوداختر
از خواب دو چشم او بیکار نمی گردد

چشم تو ودلجویی دورند ز همدیگر
هر خانه براندازی معمارنمی گردد

با نرگس مخمورت خون دو جهان چبود
این جام به صد دریا سرشارنمی گردد

کف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آید
گرد سردیوانه دستار نمی گردد

کوتاه نشد از خط دست ستم زلفش
خوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردد

از حسن جدایی نیست بیتاب محبت را
این گنج جدا هرگز از مارنمی گردد

بار از دل بی برگان هر نخل که بردارد
بی برگ نمی ماند بی بار نمی گردد

از جوش سخن صائب پیوسته بود بیخود
در موسم گل بلبل هشیار نمی گردد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۲۸

هر ذره ازو در سر سودای دگر دارد
هر قطره ازودردل دریای دگردارد

از مصحف روی او دارد سبقی هر کس
در هر نظر آن عارض سیمای دگر دارد

در سایه هر خاری زین وادی بی پایان
آن لیلی بی پروا شیدای دگردارد

در ابر فروغ مه پوشیده نمی ماند
آن را که تویی در دل سیمای دگردارد

هر چند علم رعناست در معرکه هستی
آن کز سر جان خیزد بالای دگردارد

نبض دل بیتابان زین دست نمی جنبد
این موج سبک جولان دریای دگردارد

در دایره امکان این نشأه نمی باشد
پیمانه چشم او صهبای دگردارد

در شیشه گردون نیست کیفیت چشم او
این ساغر مرد افکن مینای دگردارد

شوخی که دلم خون کرد از وعده خلافیها
فردای قیامت هم فردای دگردارد

از شهد سخن هر کس شیرین نکند لب را
در طبله خاموشی حلوای دگردارد

چشمی که شود گریان از پرتو خورشیدش
در هر گره قطره دریای دگردارد

افتاده به جاهرچند در کنج دهن خالش
برطرف بناگوشش خط جای دگردارد

چون سیر کسی بیند رویش که زهر جانب
از خال وخط مشکین لالای دگردارد

گر نیست بجا عذرش بر جاست ز بی جایی
بیرون ز دو عالم دل مأوای دگردارد

زنهار مجو راحت از عالم آب وگل
کاین آهوی رم کرده صحرای دگردارد

در حلقه زلف او دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه غوغای دگردارد

از مستی شوق او در راه طلب عاشق
لغزید اگر پایش صد پای دگردارد

زین غمکده چون هرگز بیرون نگذارد پا
غیر از دل ما دلبر گر جای دگردارد

سیمرغ به چشم ما از پشه بود کمتر
در مد نظر این دام عنقای دگردارد

هر چند به شبنم گل شوید رخ گلگون را
رخسار به خون شسته سیمای دگردارد

در سینه خم هر چند بی جوش نمی باشد
در کاسه سرها می غوغای دگردارد

ای خواجه کوته بین بیداد مکن چندی
کاین بنده نافرمان مولای دگردارد

از گفته مولانا مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی صهبای دگر دارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۲۹

از بیم خط آن لب شد باریک وچنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد

در خانه زین هر کس شمشاد ترا بیند
داند که رعونت را معراج همین باشد

آن خال معنبر نیست محتاج به کنج لب
دزدی که جگردارست فارغ ز کمین باشد

از در ثمین گردید پهلوی صدف لاغر
با هر که شود جانان همخانه چنین باشد

سر رشته یکتایی در ترک خودی بسته است
شیرازه این اوراق از چین جبین باشد

عیسی ز سبکروحی بر چرخ کند جولان
قارون ز گرانجانی در زیر زمین باشد

هر جا دل هر کس هست آنجاست مقام او
در روی زمین عارف برعرش برین باشد

هر گز نشود سر سبز در کان نمک ریحان
مشکل که بر آرد خط لب چون نمکین باشد

از ناله مجنون شد پرشور بیابانها
گفتار جگر ریشان صائب نمکین باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۳۰

ازبیم خط آن لب شد باریک و چنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد

درگوشه آن چشم است یاکنج دهن خالش
چون دزد که پیوسته جویای کمین باشد

از شرم عذارتو با آن همه زیبایی
هر جا که رود خورشید چشمش به زمین باشد

از پرتو نور مهر بالیدن ماه نو
چون فربهی رشته از در سمین باشد

آب از گره محکم سختی نبرد بیرون
از می نشود خرم هر دل که حزین باشد

در روی زمین هر کس بندد به گره زر را
خوب است که چون قارون در زیر زمین باشد

شد تازه ز پیغامش زخم دل من صائب
هر کس نمکین افتاد حرفش نمکین باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۳۱

می می چکد از چشمش جانانه چنین باید
از گردش خودمست است پیمانه چنین باید

افسوس نمی داند انصاف نمی فهمد
از رحم دل جانان بیگانه چنین باید

تا بال زند برهم آتش جهد از بالش
مشتاق فنای خودپروانه چنین باید

بالی است سبک پرواز اسباب سرای ما
در رهگذر سیلاب کاشانه چنین باید

خجلت زده بیرون رفت سیل ازدل ویرانم
ز اسباب تعلق پاک ویرانه چنین باید

از فکر دو عالم شد دل پاک ز عشق او
از قید صدف فارغ دردانه چنین باید

از سنگ گهر چیند از خنده شکر ریزد
هنگامه طفلان را دیوانه چنین باید

از ناله ما جستند از خواب گرانجانان
بیداری دلها را افسانه چنین باید

در جام فلک زد دست آخر دل خونخوارم
آن را که بودمی خون پیمانه چنین باید

از پاس ادب هرگز با شمع نمی جوشد
گرد دل خودگردد پروانه چنین باید

هرگز نشود خون کم از سینه اهل دل
از خویش برآرد می میخانه چنین باید

شد دایره گردون پیمانه ما صائب
مشرب چو وسیع افتاد پیمانه چنین باید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۳۲

از نمک تبسمت رنگ شراب می پرد
در هوس نظاره ات چشم حباب می پرد

چون به کرشمه واکنی نرگس پر خمار ما
از مژه غزال چنین سرمه خواب می پرد

چون پر وبال واکند چنگل شاهباز تو
از سر شاخ بابزن مرغ کباب می پرد

در چمنی که باغبان شرم بهانه جو بود
رنگ حیا ز دیدن رنگ شراب می پرد

قصه اشتیاق را بال وپری دگر بود
نامه من چو نامه روز حساب می پرد

چشمه جود اگر نشد خشکتر از دهان ما
مرغ امید ما چرا رو به سراب می پرد

چون به رباب می زند مطرب عشق چنگ را
ناخن شیر گویی از چنگ و رباب می پرد

قطع نظر چگونه از چشمه تیغ او کنم
من که ز تشنگی دلم همچو سراب می پرد

صائب اگر خیال او در نظرست ازچه رو
دیده استراحتت از پی خواب می پرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۳۳

جان غریب ازین جهان میل وطن نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند

عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند

بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند

پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند

نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند

زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند

بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند

جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند

نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند

لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند

در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند

حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند

کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند

هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند

صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۳۴

شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود
خنده برق را کجا ابر حجاب می شود

شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده خواب می شود

سوخته محبتم غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود

از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ناب می شود

رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پابه رکاب می شود

با همه کس یگانه ام از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود

مردم چشم می شود دایره محیط را
کاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شود

صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۳۵

چه خوش است ناله من به نوا رسیده باشد
دل پا شکسته من به دوا رسیده باشد

نفس آن زمان برآرم به فراغت از ته دل
که غبار هستی من به هوا رسیده باشد

همه روز بیقرارم همه شب در انتظارم
که دل رمیده من به کجا رسیده باشد

به کسی بود مسلم چو نظر جهان نوردی
که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد

به کجا رسیده باشد تک وپوی عقل ناقص
چه به کنه راه کوری ز عصا رسیده باشد

پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد
به دلیل عقد زاهد به کجا رسیده باشد

اگر از روندگانی نفس از کسی طلب کن
که به آب زندگانی ز فنا رسیده باشد

همه حیرتیم ودهشت ز شکوه حسن جانان
نرود به جایی آن کس که به مارسیده باشد

اثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابد
اگر آبگینه دل به صفا رسیده باشد

دوسه روز شد که گردون به جفا سری ندارد
به بلای آسمانی چه بلارسیده باشد

کسی آگه است صائب زتب نهانی من
که به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 451 از 718:  « پیشین  1  ...  450  451  452  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA