غزل شماره ۴۵۲۶ چه کار از یاری دوران برآیدبه همت کارها آسان برآیدسرآید چون زمان ناامیدیبه خواب یوسف از زندان برآیدهم از کودک مزاجیهای حرص استکه در صد سالگی دندان برآیدنمی گیرد تنور سردنان راتن افسرده چون باجان برآیدبود مژگان خونین حاصل عشقز دریا پنجه مرجان برآیدچو شبنم هر که خودرا جمع سازدسبک از گلشن امکان برآیدرهی سرکن خدا را ای سبکدستکه جان از جسم دست افشان برآیدندارد حاصلی آمیزش خلقکه شمع از انجمن گریان برآیدبه صبر از ورطه هستی توان رستبه لنگر کشتی از طوفان برآیدز زیر پوست هر دل را که مغزی استچو پسته با لب خندان برآیدچو می باید گذشت آخر ز سامانخوشا آن سرکه بی سامان برآیددل از باد مرادعشق صائبازین دریای بی پایان برآید
غزل شماره ۴۵۲۷ از ناله نی هر کس هشیار نمی گردداز صور قیامت هم بیدارنمی گردددر غمکده هستی بر کوچه مستی زنکاین راه به هشیاری هموارنمی گردداز طینت زاهد می خشکی نبرد بیروناین شوره زمین هرگز گلزار نمی گرددز افشردن پا گردد گفتار جهان پیمابی نقطه پا برجاپرگار نمی گردداز نعمت بی پایان قسمت نشود افزونآب گهر از دریا بسیار نمی گردددر ابر نمی ماند از گردش خوداختراز خواب دو چشم او بیکار نمی گرددچشم تو ودلجویی دورند ز همدیگرهر خانه براندازی معمارنمی گرددبا نرگس مخمورت خون دو جهان چبوداین جام به صد دریا سرشارنمی گرددکف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آیدگرد سردیوانه دستار نمی گرددکوتاه نشد از خط دست ستم زلفشخوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردداز حسن جدایی نیست بیتاب محبت رااین گنج جدا هرگز از مارنمی گرددبار از دل بی برگان هر نخل که برداردبی برگ نمی ماند بی بار نمی گردداز جوش سخن صائب پیوسته بود بیخوددر موسم گل بلبل هشیار نمی گردد
غزل شماره ۴۵۲۸ هر ذره ازو در سر سودای دگر داردهر قطره ازودردل دریای دگردارداز مصحف روی او دارد سبقی هر کسدر هر نظر آن عارض سیمای دگر دارددر سایه هر خاری زین وادی بی پایانآن لیلی بی پروا شیدای دگردارددر ابر فروغ مه پوشیده نمی ماندآن را که تویی در دل سیمای دگرداردهر چند علم رعناست در معرکه هستیآن کز سر جان خیزد بالای دگرداردنبض دل بیتابان زین دست نمی جنبداین موج سبک جولان دریای دگردارددر دایره امکان این نشأه نمی باشدپیمانه چشم او صهبای دگردارددر شیشه گردون نیست کیفیت چشم اواین ساغر مرد افکن مینای دگرداردشوخی که دلم خون کرد از وعده خلافیهافردای قیامت هم فردای دگردارداز شهد سخن هر کس شیرین نکند لب رادر طبله خاموشی حلوای دگرداردچشمی که شود گریان از پرتو خورشیدشدر هر گره قطره دریای دگرداردافتاده به جاهرچند در کنج دهن خالشبرطرف بناگوشش خط جای دگرداردچون سیر کسی بیند رویش که زهر جانباز خال وخط مشکین لالای دگرداردگر نیست بجا عذرش بر جاست ز بی جاییبیرون ز دو عالم دل مأوای دگرداردزنهار مجو راحت از عالم آب وگلکاین آهوی رم کرده صحرای دگردارددر حلقه زلف او دل راست عجب شوریدر سلسله دیوانه غوغای دگردارداز مستی شوق او در راه طلب عاشقلغزید اگر پایش صد پای دگرداردزین غمکده چون هرگز بیرون نگذارد پاغیر از دل ما دلبر گر جای دگرداردسیمرغ به چشم ما از پشه بود کمتردر مد نظر این دام عنقای دگرداردهر چند به شبنم گل شوید رخ گلگون رارخسار به خون شسته سیمای دگردارددر سینه خم هر چند بی جوش نمی باشددر کاسه سرها می غوغای دگرداردای خواجه کوته بین بیداد مکن چندیکاین بنده نافرمان مولای دگردارداز گفته مولانا مدهوش شدم صائباین ساغر روحانی صهبای دگر دارد
غزل شماره ۴۵۲۹ از بیم خط آن لب شد باریک وچنین باشدآن را که چنین زهری در زیر نگین باشددر خانه زین هر کس شمشاد ترا بیندداند که رعونت را معراج همین باشدآن خال معنبر نیست محتاج به کنج لبدزدی که جگردارست فارغ ز کمین باشداز در ثمین گردید پهلوی صدف لاغربا هر که شود جانان همخانه چنین باشدسر رشته یکتایی در ترک خودی بسته استشیرازه این اوراق از چین جبین باشدعیسی ز سبکروحی بر چرخ کند جولانقارون ز گرانجانی در زیر زمین باشدهر جا دل هر کس هست آنجاست مقام اودر روی زمین عارف برعرش برین باشدهر گز نشود سر سبز در کان نمک ریحانمشکل که بر آرد خط لب چون نمکین باشداز ناله مجنون شد پرشور بیابانهاگفتار جگر ریشان صائب نمکین باشد
غزل شماره ۴۵۳۰ ازبیم خط آن لب شد باریک و چنین باشدآن را که چنین زهری در زیر نگین باشددرگوشه آن چشم است یاکنج دهن خالشچون دزد که پیوسته جویای کمین باشداز شرم عذارتو با آن همه زیباییهر جا که رود خورشید چشمش به زمین باشداز پرتو نور مهر بالیدن ماه نوچون فربهی رشته از در سمین باشدآب از گره محکم سختی نبرد بیروناز می نشود خرم هر دل که حزین باشددر روی زمین هر کس بندد به گره زر راخوب است که چون قارون در زیر زمین باشدشد تازه ز پیغامش زخم دل من صائبهر کس نمکین افتاد حرفش نمکین باشد
غزل شماره ۴۵۳۱ می می چکد از چشمش جانانه چنین بایداز گردش خودمست است پیمانه چنین بایدافسوس نمی داند انصاف نمی فهمداز رحم دل جانان بیگانه چنین بایدتا بال زند برهم آتش جهد از بالشمشتاق فنای خودپروانه چنین بایدبالی است سبک پرواز اسباب سرای مادر رهگذر سیلاب کاشانه چنین بایدخجلت زده بیرون رفت سیل ازدل ویرانمز اسباب تعلق پاک ویرانه چنین بایداز فکر دو عالم شد دل پاک ز عشق اواز قید صدف فارغ دردانه چنین بایداز سنگ گهر چیند از خنده شکر ریزدهنگامه طفلان را دیوانه چنین بایداز ناله ما جستند از خواب گرانجانانبیداری دلها را افسانه چنین بایددر جام فلک زد دست آخر دل خونخوارمآن را که بودمی خون پیمانه چنین بایداز پاس ادب هرگز با شمع نمی جوشدگرد دل خودگردد پروانه چنین بایدهرگز نشود خون کم از سینه اهل دلاز خویش برآرد می میخانه چنین بایدشد دایره گردون پیمانه ما صائبمشرب چو وسیع افتاد پیمانه چنین باید
غزل شماره ۴۵۳۲ از نمک تبسمت رنگ شراب می پرددر هوس نظاره ات چشم حباب می پردچون به کرشمه واکنی نرگس پر خمار مااز مژه غزال چنین سرمه خواب می پردچون پر وبال واکند چنگل شاهباز تواز سر شاخ بابزن مرغ کباب می پرددر چمنی که باغبان شرم بهانه جو بودرنگ حیا ز دیدن رنگ شراب می پردقصه اشتیاق را بال وپری دگر بودنامه من چو نامه روز حساب می پردچشمه جود اگر نشد خشکتر از دهان مامرغ امید ما چرا رو به سراب می پردچون به رباب می زند مطرب عشق چنگ راناخن شیر گویی از چنگ و رباب می پردقطع نظر چگونه از چشمه تیغ او کنممن که ز تشنگی دلم همچو سراب می پردصائب اگر خیال او در نظرست ازچه رودیده استراحتت از پی خواب می پرد
غزل شماره ۴۵۳۳ جان غریب ازین جهان میل وطن نمی کندشد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کندعشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آوردچاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کندبیخبری ز پای خم برد به سیر عالممورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کندپیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شودهر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کندنیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر رادل به حریم زلف او یاد ز من نمی کندزخم زبان نمی شود مانع گفتگوی منخامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کندبس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدفاز کف خود غریق را بحر کفن نمی کندجامه خضر را دهد آب حیات شستشودل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کندنظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهدآن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کندلعل حیات بخش او مرحمتی مگر کندورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کنددر سیهی کجا بود نشأه آب زندگیگوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کندحسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شودجمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کندکوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گلمرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کندهست به یاد دوستان زندگی وحیات منگر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کندصائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکدیار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
غزل شماره ۴۵۳۴ شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شودخنده برق را کجا ابر حجاب می شودشوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد بردگرد نمک به دیده ام پرده خواب می شودسوخته محبتم غیرت عشق می کشممن دل خویش می خورم هر که کباب می شوداز دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شدغوره به چشم پختگان باده ناب می شودرنگ نماند در لبش از نفس فسردگانباده هوا چو می خورد پابه رکاب می شودبا همه کس یگانه ام از اثر یگانگیگرد برآید از دلم هر که خراب می شودمردم چشم می شود دایره محیط راکاسه هرکه سرنگون همچو حباب می شودصائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضشخانه عقل وصبر ودین زود خراب می شود
غزل شماره ۴۵۳۵ چه خوش است ناله من به نوا رسیده باشددل پا شکسته من به دوا رسیده باشدنفس آن زمان برآرم به فراغت از ته دلکه غبار هستی من به هوا رسیده باشدهمه روز بیقرارم همه شب در انتظارمکه دل رمیده من به کجا رسیده باشدبه کسی بود مسلم چو نظر جهان نوردیکه درون خانه باشد همه جا رسیده باشدبه کجا رسیده باشد تک وپوی عقل ناقصچه به کنه راه کوری ز عصا رسیده باشدپر جبرئیل اینجا گره شکست داردبه دلیل عقد زاهد به کجا رسیده باشداگر از روندگانی نفس از کسی طلب کنکه به آب زندگانی ز فنا رسیده باشدهمه حیرتیم ودهشت ز شکوه حسن جاناننرود به جایی آن کس که به مارسیده باشداثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابداگر آبگینه دل به صفا رسیده باشددوسه روز شد که گردون به جفا سری نداردبه بلای آسمانی چه بلارسیده باشدکسی آگه است صائب زتب نهانی منکه به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد