غزل شماره۴۶۶۱ گربه ما همسفری سلسله از پا بردارپشت پا زن دو جهان را و پی ما بردارماقدم بر قدم سیل بهاران داریمگرتو هم تشنه بحری قدم از جا بردارنیست عالم بجز سلسله موج سرابقدمی پیش نه این سلسله از پا بردارجوش می از سرخم خشت به یک سو انداختتوهم از دل غم معموره دنیا بردارپیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان استچشم بینش بگشا این دو صف از جا بردارچشم آهوست سیه خانه صحرای جنونتوشه وحشت جاوید از اینجا بردارخون مرده است سودای که در او مجنون نیستزین سیه خانه ماتم ره صحرا بردارخار صحرای طلب راه ترا می پایدتشنگی از جگرش ز آبله پا بردارکاسه پرداز بود باده منصوری عشقبگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردارصحبت خاک نهادان جهان اکسیرستتوتیایی ز پی دیده بینا بردارگر ز رفتار به مردم نتوانی ره بردنسخه نیک و بدخلق ز سیما برداردست خالی مرو از تربت روشن گهرانمشت خاکی ز پی دیده بینا برداررنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته انددل ز نظاره آن نرگس شهلا بردارتا غبار خط شبرنگ نگشته است بلنداز بناگوش بتان کام تماشا برداررزق سیماب ز آیینه جلای وطن استچشم از دیدن هر آینه سیما بردارتابه روشن گهری نام برآری صائبگرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار
غزل شماره ۴۶۶۲ بر دل تازه خیالان مخور از زخم زباناز ره نوسفران خار به مژگان بردارچشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل استنامه درد مرا مهر ز عنوان بردارشاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهندای سکندر طمع از چشمه حیوان برداراز شکرخنده ات ای صبح، حلاوت رفته استنسخه ای تازه ازان چاک گریبان برداراز صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابرتخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردارحسن اهلیت و صورت نشود باهم جمعنظر از صورت بی معنی خوبان بردارصائب از سورمه توفیق نظر روشن کنبعد ازان کام دل از سیر صفاهان بردارنسخه کفر از آن زلف پریشان بردارچون به این حلقه درآیی دل از ایمان برداراز جگرسوختگان خشک گذشتن ستم استتوشه آبله ای بهر مغیلان بردارسوزن لنگر عزم سفر عیسی شدخس و خاشاک تمنا زره جان بردار
غزل شماره ۴۶۶۳ نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذارچند روزی سر خود بر سر زانو بگذاربا حجاب تن خاکی نتوان واصل شدکوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذارلعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم استوصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذارنقطه را دایره عیش ز پرگار بودسر سودازده را در قدم او بگذارخون شود مشک ز همصحبتی ناف غزالدل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذارمنه آینه به زانو چو زنان گر مردیغنچه شو،روی در آیینه زانو بگذارحسن از دایره عشق نباشد بیروننعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذارعاشقان رابه اشارت بود ربط دگرهرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذاربیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسندشغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذارروی در دامن صحرا کن و از حلقه زلفطوق چون فاخته برگردن آهو بگذارنیست صائب به زر و سیم گران باده لعلصرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
غزل شماره ۴۶۶۴ کار دنیا کن و اندیشه عقبی مگذارتابه عقبی نرسی دامن دنیا مگذارخود حسابی خط پاکی است ز دیوان حسابآنچه امروز توان کرد به فردا مگذارسر در این بادیه چون ریگ روان ریخته استبی تائمل به بیابان جنون پا مگذارمی کنی گوشه نشینان جهان را بدناماثر از نام در این نشأه چو عنقا مگذارگوهر از بحر نیاید به رعونت بیرونتاز سر پا نکنی روی به دریا مگذاربهترین پند بزرگان طریقت این استکه ز کف دامن دریوزه دلها مگذارسنگ راه تو شود بار به هر دل که نهیتابه منزل برسی بار به دلها مگذاردیده شیر بود لاله صحرای جنونپای گستاخ به این دامن صحرا مگذارنگه تندگران است به روشن گهرانبار سوزن به دل نازک عیسی مگذارسیل را مانع رفتار نمی گردد موجمن سودازده را سلسله بر پا مگذارمی شود شهپرتوفیق ،سبکباری خلقبار مردم بکش و بار به دلها مگذارگوشه ای گیر در ایام کهنسالی هاخرمنت پاک چو گردید به صحرا مگذارگر سر صحبت آن لیلی عالم داریپای بیرون ز سیه خانه سودا مگذارحسن ازآینه تار گریزد صائبدل غفلت زده را پیش دلارا مگذار
غزل شماره ۴۶۶۵ نفس هرزه مرس رابه کشیدن مگذارسرکش افتاد چو توسن به دویدن مگذارچون نگه درنظروحشی آهو چشمانرام مردم شو و از دست رمیدن مگذارماه کنعان نه عزیزی است که از دست دهنددامن صحبتش از دست بریدن مگذاروعده توبه ز اهمال به پیری مفکنپنبه درگوش به انداز شنیدن مگذاردرجوانی سبک ازخواب گران کن خود راتن به این بار گران وقت خمیدن مگذارگوشه گیری پی تسخیر دل خلق مکندام درخاک به انداز کشیدن مگذاردرد از ان بیشتر افتاده که تقریر کنندخبرخسته مارابه شنیدن مگذاربرشریف است گران، منت احسان خسیسکاه بردیده به هنگام پریدن مگذارشیر اگر دایه قسمت ز تو امساک کندتو چو طفلان، سرانگشت مکیدن مگذاردر دهنها ز رسیدن ثمر خام افتدگرنه ای خام، تن خود به رسیدن مگذاربی تأمل سخن خود مده از دل به زبانغنچه تا گل نشود دست به چیدن مگذاراین می لعل، زیاد از دهن تیغ تو نیستخون ما بیگنهان را به چکیدن مگذارصائب این آن غزل شاه مطیعاست که گفتسجده وقت جوانی به خمیدن مگذار
غزل شماره ۴۶۶۶ ناله ای از ته دل کرد سپند آخر کارسوخت خودرا و برون خوست ز بند آخر کاراز دل سوخته نومید نمی باید شدمی شود خال رخ شعله سپند آخر کارعرق سعی محال است که گوهر نشودمی رسد ذره به خورشید بلند آخر کارهرکه از پوست در آغاز نیامد بیرونهمچو بادام نپیوست به قند آخر کارجان محال است که در جسم بماند جاویدمی رهد یوسف بی جرم زبند آخر کارسخن حق چه خیال است افتد بر خاک؟می شود رتبه منصور بلند آخر کارکه دعا کرد ندانم ز جگرسوختگان ؟که شود روزی مور آن لب قند آخر کارچون کمان گر چه به خود خلق کنندت نزدیکهمچو تیر از بر خود دور کنند آخر کاردلگشای است نسیم سحری، می ترسمکه شود غنچه من بیهده خند آخر کارهمت آن نیست که آتش نزند در عالممی جهد برقی ازین ابر بلند آخر کارکاش در زندکی از خاک مرا بر می داشتآن که بر تربت من سایه فکند آخر کارزینهار ای نی بی مغز سر از بند مپیچکه شود تنگ شکرهر سر بند آخر کارمشت خاک من سودازده را صائب چرخاز چه برداشت نخست ازچه فکند آخر کار
غزل شماره ۴۶۶۷ چین پیشانی ما شد مه عید آخر کارآن چه می جست دل غمزده، دید آخر کاربی نسیم سحری غنچه ما خندان شدقفل از پره خود ساخت کلید آخر کارماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیماز غبار دل ما گشت پدید آخر کاردانه سوخته ماز عرق ریزی سعیچون شرر از جگر سنگ دمید آخر کارآب شد گر چه دل شبنم ما از گردشاینقدر شد که به خورشید رسید آخر کارورق دیده یعقوب همین مضمون استکه شود صبح طرب چشم سفید آخر کارگر چه از چهره گل شبنم ما دور افتادبه لب تشنه خورشید رسید آخرکارکاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشتپرو بالی که به فریاد رسیدآخرکارثمر تلخی ایام تهیدستی بودازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکاراز وصال رخ او کامرواشد صائبانتقام خود از ایام کشید آخرکار
غزل شماره ۴۶۶۸ ای رخت شسته تر از دامن مهتاب بهارچشم مخمور تو گیرنده تر از خواب بهارابر خشکی است که در شوره زمین می گرددباگل روی تو شادابی مهتاب بهارمستی چشم تورا رطل گران حاجت نیستبی نیازست ز افسانه شکر خواب بهاربرق خاروخس تقوی است شکرخنده گلسیل ناموس بود چهره شاداب بهارلازم عهد جوانی است سیه کاریهاروشن است این سخن از تیرگی آب بهارپیش ازان دم که خزان زرد کند رخسارشآب ده چشم ز خورشید جهانتاب بهارعقل پیری ز من ایام جوانی مطلبکه در ایام خزان صاف شود آب بهارجگر سوخته لاله خبر می بخشدصائب ازشعله دیدار جگر تاب بهار
غزل شماره ۴۶۶۹ دوسه روزی است صفای رخ گلپوش بهاردیده ای آب ده از صبح بناگوش بهاردانه سوخته از ابر نمی گردد سبزچه کند بادل افسرده ما جوش بهار؟دامن پاک حصاری است نکورویان راسروراسرکشیی نیست از آغوش بهارموی ژولیده چو دود از سر من باز شودگرچنین جوش زند مغز من از جوش بهارچون زند بلبل بی طالع ما بر آهنگصدف گوهر سیماب شود گوش بهاردر حبابی چه پر و بال گشاید طوفان ؟ظرف بلبل چه کند بامی سرجوش بهار؟چمن از جوش گل و لاله گرانبار شده استجلوه ای کن که سبکبار شود دوش بهار
غزل شماره ۴۶۷۰ سینه ای چاک نکردیم درین فصل بهارصبحی ادراک نکردیم درین فصل بهارگریه ای از سر مستی به تهیدستی خویشچون رگ تاک نکردیم درین فصل بهارابر چون پنبه افشرده شد از گریه و مامژه ای پاک نکردیم درین فصل بهارجگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلاندیده نمناک نکردیم درین فصل بهارلاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ماعرقی پاک نکردیم درین فصل بهارغنچه از پوست برون آمد و ما بیدردانجامه ای چاک نکردیم درین فصل بهاردامن تازه گلی صید به سرپنچه سعیهمچو خاشاک نکردیم درین فصل بهارحیف و صد حیف که در راه نسیم سحریخویش را خاک نکردیم درین فصل بهاربا دو صد خرمن امید، ز غفلت صائبتخم در خاک نکردیم درین فصل بهار