انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 507 از 718:  « پیشین  1  ...  506  507  508  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
ع


غزل شماره ۵۱۱۹

گر چه دارد تلخی زهر اجل جام وداع
برامید مرگ می نوشم به هنگام وداع

آخر بیماری جانکاه می باشد هلاک
اول هجران جانسوزست انجام وداع

حیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش ؟
تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداع

دروداع دوستان از بس که تلخی دیده ام
می روم از خویش هرکس می برد نام وداع

دوری جانان بود از دوری جان تلختر
درشمار زندگانی نیست ایام وداع

همچو شمع صبحگاهی در شبستان جهان
تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع

بیقراران درسفر بی اختیار افتاده اند
چون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۰

در عروج نشأه می می کند طوفان سماع
کار دامن می کند بر آتش مستان سماع

از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال
پاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماع

عقده دلها ز رقص بیخودی وا می شود
می کند این پسته لب بسته را خندان سماع

چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای
گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع

می کند جان مجرد را خلاص از قیدجسم
ماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماع

لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن
فیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماع

گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ
شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع

کشتی می را کند مستغنی از باد مراد
چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع

در فلاخن می نهد برق تجلی طور را
کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع

شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع

گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع

کوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیل
چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع

رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست
بزم را از نونهالان می کند بستان سماع

گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست
آسیای آسمان را می کند گردان سماع

صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود
باقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۱

می پرستان در سر کوی مغان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع

گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع

گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع

گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع

این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع

تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع

در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع

چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع

چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع

راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع

بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع

صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۲

در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع

دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع

سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من
بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع

اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمع

سوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشت
قطره آبی به چشم روزن ازدودم چو شمع

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمع

این که گاهی می زدم برآب و آتش خویش را
روشنی درکار مردم بود مقصودم چو شمع

چون صدف در پرده های دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمع

روزی من بردل این تنگ چشمان بار بود
گرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمع

پرده های خواب رامی سوختم از اشک گرم
دیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمع

مایه اشک ندامت گشت وآه آتشین
هرچه از تن پروری برجسم افزودم چو شمع

این زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پیش ازین
می چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۳

سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع

از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع

گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع

می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع

آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع

از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع

از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع

خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع

دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع

از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع

حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع

طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۴

روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع

خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع

تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع

می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع

زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع

رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع

چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع

گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع

حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع

گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع

تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع

داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۵

می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع

حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع

برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع

گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع

نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع

می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع

رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع

قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع

ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع

می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع

از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع

عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟

در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع

روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع

هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع

آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع

لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۶

آبرو رامی برد از چهره اظهار طمع
ابر آب روی مردان است گفتار طمع

خواری روی زمین خاری است از دیوار او
زرد رویی یک گل است از طرف دستار طمع

در زمینش گر گل بی خار کارد باغبان
خار دامنگیر می روید ز گلزار طمع

خستگان راهست پرهیزی به هر عنوان که هست
می کند پرهیز از پرهیز بیمار طمع

می توان جستن به مکرو حیله از قید فرنگ
نیست امید رهایی با گرفتارطمع

از بریدن و ز گسستن چون رگ سنگ ایمن است
حرص بندد برمیان هرکه زنار طمع

چون میان روز روشن خواهد از مردم چراغ؟
روز را گر شب نمی داند سیه کارطمع

حاصلش نبود بغیر از برگ سبز سایلان
در دل هرکس دواند ریشه زنگار طمع

صائب از بی آبرویان تا توانی دور باش
کز برص مسری تر افتاده است ادبار طمع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۷

گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع

هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع

هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع

جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع

عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع

دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع

خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع

عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع

یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع

تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع

کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟

می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۲۸

هرکه گردید ز عبرت به تماشا قانع
به کف پوچ شد از گوهر دریا قانع

زود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمی
که به دیدار نگردد چو زلیخا قانع

نتوان کرد به دیوار هوس را خرسند
طفل از باغ نگردد به تماشا قانع

خاک در کاسه چشمی که ز کوته نظری
به نظر بازی آهوست زلیلی قانع

هر زمان روی سخن در دگری نتوان کرد
طوطی ماست به یک آینه سیما قانع

با کلام شکرین شکوه مکن ازتلخی
کز شکر شد به سخن طوطی گویاقانع

هر سحر سرزند ازمشرق دیگر خورشید
چون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟

هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت
به کف خاک شداز دامن صحرا قانع

جای رحم است برآن فاخته کوته بین
که به یک سرو شد از عالم بالاقانع

بی نیاز ازدر ابنای زمان شد صائب
شد فقیری که به دریوزه دلها قانع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 507 از 718:  « پیشین  1  ...  506  507  508  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA