ع غزل شماره ۵۱۱۹ گر چه دارد تلخی زهر اجل جام وداعبرامید مرگ می نوشم به هنگام وداعآخر بیماری جانکاه می باشد هلاکاول هجران جانسوزست انجام وداعحیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش ؟تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداعدروداع دوستان از بس که تلخی دیده اممی روم از خویش هرکس می برد نام وداعدوری جانان بود از دوری جان تلختردرشمار زندگانی نیست ایام وداعهمچو شمع صبحگاهی در شبستان جهانتا نفس را راست کردم بود هنگام وداعبیقراران درسفر بی اختیار افتاده اندچون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع
غزل شماره ۵۱۲۰ در عروج نشأه می می کند طوفان سماعکار دامن می کند بر آتش مستان سماعاز غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملالپاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماععقده دلها ز رقص بیخودی وا می شودمی کند این پسته لب بسته را خندان سماعچون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ایگوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماعمی کند جان مجرد را خلاص از قیدجسمماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماعلنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدنفیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماعگر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغشمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماعکشتی می را کند مستغنی از باد مرادچون شود در بزم مستان آستین افشان سماعدر فلاخن می نهد برق تجلی طور راکوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماعشوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیستچون کف دریا کند دستار سرمستان سماعگر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریانسروها را ریشه کن می سازد از بستان سماعکوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیلچون شود از مستی سرشار دست افشان سماعرقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیستبزم را از نونهالان می کند بستان سماعگر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیستآسیای آسمان را می کند گردان سماعصائب از رقص فلک هوش از سر من می رودباقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
غزل شماره ۵۱۲۱ می پرستان در سر کوی مغان گردند جمعتیرهای راست در پیش نشان گردند جمعگر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اندصبح چون روشن شود این کاروان گردند جمعگر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اندزیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمعگر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنندچون براه افتند چون ریگ روان گردند جمعاین پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده انددر کنار لطف بحر بیکران گردند جمعتنگی صحرای امکان مانع جمعیت استجمله باهم در فضای لامکان گردند جمعدر ته دریای وحدت چون گهرهای صدفزیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمعچون بسوزد نور وحدت پرده های امتیازثابت و سیار دریک آسمان گردند جمعچون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکارجمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمعراست کیشان محبت ناوک یک ترکشندچون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمعبر فراز ای قهرمان عشق قد چون علمتا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمعصائب از درد جدایی خون خود را می خورمهرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
غزل شماره ۵۱۲۲ در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمعتا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمعدیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بوددر شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمعسوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز منبر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمعاشک وآه برق جولان را براه انداختمدر طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمعسوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشتقطره آبی به چشم روزن ازدودم چو شمعپاس صحبت داشتن آسایش از من برده بودزیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمعاین که گاهی می زدم برآب و آتش خویش راروشنی درکار مردم بود مقصودم چو شمعچون صدف در پرده های دل نهفتم اشک راگوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمعروزی من بردل این تنگ چشمان بار بودگرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمعپرده های خواب رامی سوختم از اشک گرمدیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمعمایه اشک ندامت گشت وآه آتشینهرچه از تن پروری برجسم افزودم چو شمعاین زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پیش ازینمی چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
غزل شماره ۵۱۲۳ سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمعاز گریبان سر برون آورد زنارم چو شمعاز گلاب من داغ اهل دردی تر نشدطعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمعگر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالممصد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمعمی شمارم بوی پیراهن نسیم صبح رامن که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمعآب میگردد دل سنگین خصم از عجز منمی تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمعاز نسیم صبح برهم می خورد هنگامه امدر دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمعاز گذشت آه حسرت آنچه آید درشمارمشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمعخار اگر ریزند ارباب حسد در دیده اممایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمعدشمن من از درون خانه می آید برونپست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمعاز نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاکپختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمعحاصل من آه افسوس است و اشک حسرت استوای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمعطعنه خامی همان صائب ز مردم میکشمگر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
غزل شماره ۵۱۲۴ روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمعدر دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمعخضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشتمن به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمعتا گشودم دیده روشن درین ظلمت سراخرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمعمی زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک راذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمعزنده دارم تا به بیداری شب دلمرده رانور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمعرشته اشک است و مد آه از بی حاصلیدربساط آفرینش بود وتارم همچو شمعچون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمعگر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدودرهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمعحلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلیزان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمعگر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن استصد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمعتا نپیوندم به دریا جویبار خویش رانیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمعداشتم صائب امید دلگشایی از سرشکشد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
غزل شماره ۵۱۲۵ می گدازد زین شراب آتشین مینای شمعتا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمعحسن را در پرده شرم است جولان دگرجامه فانوس زیبنده است بربالای شمعبرق بی زنهار باشد خرمن پروانه راگر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمعگر شود بازیچه باد صبا خاکسترشاز سر پروانه کی بیرون رود سودای شمعنیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشقمه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمعمی کند دل را سیه نزدیکی سیمین برانگرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمعرشته جان جسم خاکی را کند گردآوریکز درون خود بود شیرازه اجزای شمعقسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیستدر شبستان وصال از قامت رعنای شمعظاهر آرایی کند روشندلان را شادمانگر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمعمی پرد در جستن پروانه چشم روشنشگر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمعاز نظر بازی اثر از جسم زار من نماندمی شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمععشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزوچون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟در غلط افکنده فانوس مکرر خلق راورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمعروز دود و شب فروغش رهنمایی می کندنیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمعهر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره اینیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمعآتشین چنگ است در صید دل پروانه هاگر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمعلازم سر در هوایان است صائب سرکشیکی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
غزل شماره ۵۱۲۶ آبرو رامی برد از چهره اظهار طمعابر آب روی مردان است گفتار طمعخواری روی زمین خاری است از دیوار اوزرد رویی یک گل است از طرف دستار طمعدر زمینش گر گل بی خار کارد باغبانخار دامنگیر می روید ز گلزار طمعخستگان راهست پرهیزی به هر عنوان که هستمی کند پرهیز از پرهیز بیمار طمعمی توان جستن به مکرو حیله از قید فرنگنیست امید رهایی با گرفتارطمعاز بریدن و ز گسستن چون رگ سنگ ایمن استحرص بندد برمیان هرکه زنار طمعچون میان روز روشن خواهد از مردم چراغ؟روز را گر شب نمی داند سیه کارطمعحاصلش نبود بغیر از برگ سبز سایلاندر دل هرکس دواند ریشه زنگار طمعصائب از بی آبرویان تا توانی دور باشکز برص مسری تر افتاده است ادبار طمع
غزل شماره ۵۱۲۷ گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمعبهر پروانه بود انجمن آرایی شمعهیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرامهر شراری که جهد از دل شیدایی شمعهرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گرددمی توان دید در آیینه بینایی شمعجوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاستنشود سوختگی سرمه گویایی شمععشق روزی که قرار از دل پروانه ربودرعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمعدل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شودتا دم صبح بود جلوه رعنایی شمعخط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟شب تاریک بود سرمه بینایی شمععشق درپرده ناموس نهفتم، غافلکه ز فانوس بود جامه رسوایی شمعیارب این بزم چه بزم است که از گریه وآهغم پروانه ندارد سر سودایی شمعتادرین انجمن از سوختنی هست نشانپابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمعکثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟می کند گریه و همدرد ندارد،صائبجای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
غزل شماره ۵۱۲۸ هرکه گردید ز عبرت به تماشا قانعبه کف پوچ شد از گوهر دریا قانعزود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمیکه به دیدار نگردد چو زلیخا قانعنتوان کرد به دیوار هوس را خرسندطفل از باغ نگردد به تماشا قانعخاک در کاسه چشمی که ز کوته نظریبه نظر بازی آهوست زلیلی قانعهر زمان روی سخن در دگری نتوان کردطوطی ماست به یک آینه سیما قانعبا کلام شکرین شکوه مکن ازتلخیکز شکر شد به سخن طوطی گویاقانعهر سحر سرزند ازمشرق دیگر خورشیدچون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفتبه کف خاک شداز دامن صحرا قانعجای رحم است برآن فاخته کوته بینکه به یک سرو شد از عالم بالاقانعبی نیاز ازدر ابنای زمان شد صائبشد فقیری که به دریوزه دلها قانع