انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 509 از 718:  « پیشین  1  ...  508  509  510  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۳۹

دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟
کز رشته می شود گهر شاهوار جمع

گردید مخزن گهر ولعل سینه اش
تاکرد پا به دامن خود کوهسار جمع

در یک نفس به باد فنا می دهد خزان
چندان که برگ عیش کند نوبهار جمع

شستم ز کار هردو جهان دست،چون نشد
کار غیور عشق تو با هیچ کار جمع

هر خرده ای که جمع کنی خرج آتش است
زنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمع

خوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمن
دل از خزان نمود به فصل بهار جمع

در برگریز سبز بود،هر که می کند
دامان خودچو سرو درین خارزار جمع

باگریه همرکاب بود خنده اش چو برق
دل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟

ته جرعه ای است ازجگر داغدار من
داغی که هست درجگر لاله زار جمع

یکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاست
چون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع ؟

چون تاک هررگم به رهی سیر می کند
خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟

صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفت
چندان که کرد آه دل بیقرار جمع
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غ


غزل شماره ۵۱۴۰

این سرشک آتشین کز دیده می بارد چراغ
تخم مهری در دل پروانه می کارد چراغ

گریه ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلی
می کشد پروانه را و اشک می بارد چراغ

جامه فانوس شد خاکستری از برق آه
همچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغ

شور بیداری همین دردیده پروانه نیست
تاسحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغ

می کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سراب
پرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغ

چون نسیم صبح دارد دشمنی درچاشنی
فرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغ

شعله ادراک را لازم بود بخت سیاه
زیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغ

می کند کان بدخشان رابه برگ لاله یاد
برسر خاک شهیدان هرکه می آرد چراغ

می کشد پیوسته آه واشک می بارد مدام
از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۱

شعله ور گردد ز شور عشق آواز چراغ
از پرپروانه باشد پرده ساز چراغ

بس که سودا کرده عالم را سیه درچشم من
می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ

صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است
خواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغ

ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم
کز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغ

دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود
کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ

شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد
کی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟

چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن است
غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ

رازهای سر به مهر سینه پروانه را
می توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغ

کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا
شد دهان روزن خاموش غماز چراغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۲

هر سرایی راکه باشد ازدل روشن چراغ
می جهد شبهای تار از دیده روزن چراغ

می خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشق
می کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغ

سوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاست
سینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟

نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرا
یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ

صحبت ناجنس آتش رابه فریاد آورد
آب درروغن چوباشد می کند شیون چراغ

درمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیست
جای خود وا میکند در دیده روزن چراغ

تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟

قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ

در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست
ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ

دودمان دوستی از پرتو من روشن است
می فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ

درشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۳

دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟
عاشق ازمعشوق هیهات است جان دارد دریغ

آن که ازدندان ترابخشید چندین آسیا
بی دهن وا کردنی حاشا که نان دارد دریغ

حسن را با سینه چاکان التفات دیگرست
ماه ممکن نیست پرتو ازکتان دارد دریغ

نیست بخل، از دورباش بی نیازیهای ماست
نعمت خود را اگر ازماجهان دارد دریغ

آن که می بخشد سگان رالقمه بی استخوان
از همای ما ز خشکی استخوان دارد دریغ

آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تو نان دارد دریغ

نیست جز روی زمین خورشید را جولانگهی
عشق هیهات است لطف ازخاکیان دارد دریغ

آب را کافر نمی دارد دریغ از تشنگان
چون کسی از تیغ خونخوار تو جان دارد دریغ؟

عاقبت خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
این سزای آن که آب ازتشنگان دارد دریغ

سخت می ترسم که ازسنگین دلیها آسمان
ازمن دیوانه سنگ کودکان دارد دریغ

بهتر از سیری دهن بندی نباشد شیر را
غافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دریغ

درکنار بحر صائب قطره دریا می شود
کس چرا جان راازان جان جهان دارد دریغ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۴

جان چرا عاشق ازان گل پیرهن دارد دریغ؟
کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغ

قطره باران گهر می گردد از گوش صدف
از سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟

شمع باآن سرکشی پروانه را در برکشید
روی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغ

می شود آب روان شکر زجوی نیشکر
جان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟

مصر غربت میگذارد تاج عزت برسرش
گر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغ

می شود دربوته خجلت به صد تلخی گلاب
هرکه چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغ

می چکد آب ازلب میگون او بی اختیار
آب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغ

گر چه چون یعقوب چشمم شد سفید ازانتظار
آن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغ

می شود خون مشک درناف غزالان ختن
دل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟

چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلان
نیست ممکن پرتو خود ازیمن دارد دریغ

زر به زر دادن پشیمانی ندارد درقفا
خرده جان کس چرا ازان سیمتن دارد دریغ؟

گر چه رزق مور خط می گرددد آخر شکرش
حرف تلخ ازعاشق آن شیرین دهن دارد دریغ

گر چه از چشم ترمن قامتش بالاکشید
جلوه خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغ

اختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟
آن که خار راه خود ازپای من دارد دریغ

هرکه صائب لذت ازگفتار شیرین یافته است
چون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۵

به که نطق خویش ازاهل زمان دارم دریغ
نغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغ

حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ

در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ

گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغ

در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم
بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ

دیده یوسف شناسی نیست درمصر وجود
به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ

گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ

من که شهری تر ز مجنونم درآیین جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۶

عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ

زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟

رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ

صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟

دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ

آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ

بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۷

می کند از مهربانی حفظ طفل نوسوار
آن که می دارد عنان اختیار ازمن دریغ

آب می بندد به روی تشنگان کربلا
هرکه دارد جام می را در خمار ازمن دریغ

از وجود خاکی من سرمه واری مانده است
گوشه چشم مروت را مدار از من دریغ

دست گل چیدن ندارد دیده حیران من
وصل خود دارد چرا آن گلعذار ازمن دریغ؟

قطره اش را چون صدف تشریف گوهر می دهم
فیض خود دارد چرا ابر بهار ازمن دریغ؟

چون حنا هر چند خون من ندارد باز خواست
پای بوس خویش دارد آن نگار ازمن دریغ

می فشاند سنبل و ریحان به دامن شانه را
آن که دارد بوی زلف مشکبار ازمن دریغ

کی دهد صائب مرا دربزم خاص خویش بار؟
آن که دارد خاک راه انتظار ازمن دریغ

گرمی گلگون ندارد روزگار ازمن دریغ
سهل باشد فیض اگر دارد بهار ازمن دریغ

نیست آن بیرحم آگاه ازدل سوزان من
ورنه کی می دانست لعل آبدار ازمن دریغ؟

گلستان را که پروردم به آب چشم خویش
نکهت خودداشت در فصل بهار از من دریغ

گر ندارد لطف پنهان با من آن امید گاه
چون نمی دارد دل امیدوار از من دریغ؟

آرزوی وصل چون گردد به گرد خاطرم ؟
کان گل بی خاردارد خارخار ازمن دریغ

کی چراغ خلوت و شمع مزار من شود ؟
آتشین رویی که می دارد شرار از من دریغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۴۸

سخن عشق مدار از دل افگار دریغ
که ندارند چراغ از سر بیمار دریغ

قطره را سلسله موج رساند به محیط
دل مدارید ازان طره طرار دریغ

آن سبکروح درین راه به معراج رسد
که ندارد سر خود از قدم یار دریغ

آب آن نرگس بیمار بغیر از خون نیست
آب زنهار مدارید ز بیمار دریغ

مکن ازلاله رخان نقد روان را امساک
آب خود را نتوان داشت ز گلزار دریغ

خاکساران ز تو محروم چرا می باشند؟
نیست چون پرتو مهر از درو دیوار دریغ

نر هاندیم ازین جسم گرانجان دل را
ماند این گنج نهان درته دیوار دریغ

نیست جز بی ثمری حاصل پیوند جهان
برگ این نخل ز افسوس بود، بار دریغ

روزی بیهده گویان جهان است افسوس
هیچ خاموشی نخورده است به گفتار دریغ

ماند در سلسله طول امل گوهر دل
مهره خود نربودیم ازین مار دریغ

از گران محملی خواب زمین گیر شدیم
نرسیدیم به آن قافله سالار دریغ

گر چه گردید دوتاقامت ما چون صیقل
تیغ خود را نزدودیم ز زنگار دریغ

گر چه صد غوطه درین قلزم خونخوار زدیم
ره نبردیم به آن گوهر شهوار دریغ

چون نکردی دل خود صاف ز زنگار، مدار
سنگ راباری ازین آینه تار دریغ

گر چه ازخامه من شعر با معراج رسید
حیف ازان عمر که شد صرف درین کار دریغ

چاک شد چون صدف از فکر دل ما و ندید
روی گرمی گهر ما ز خریدار دریغ

خورد خون من و از تنگی فرصت صائب
خون خود را نگرفتم ز لب یار دریغ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 509 از 718:  « پیشین  1  ...  508  509  510  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA