غزل شماره ۵۱۳۹ دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟کز رشته می شود گهر شاهوار جمعگردید مخزن گهر ولعل سینه اشتاکرد پا به دامن خود کوهسار جمعدر یک نفس به باد فنا می دهد خزانچندان که برگ عیش کند نوبهار جمعشستم ز کار هردو جهان دست،چون نشدکار غیور عشق تو با هیچ کار جمعهر خرده ای که جمع کنی خرج آتش استزنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمعخوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمندل از خزان نمود به فصل بهار جمعدر برگریز سبز بود،هر که می کنددامان خودچو سرو درین خارزار جمعباگریه همرکاب بود خنده اش چو برقدل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟ته جرعه ای است ازجگر داغدار منداغی که هست درجگر لاله زار جمعیکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاستچون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع ؟چون تاک هررگم به رهی سیر می کندخاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفتچندان که کرد آه دل بیقرار جمع
غ غزل شماره ۵۱۴۰ این سرشک آتشین کز دیده می بارد چراغتخم مهری در دل پروانه می کارد چراغگریه ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلیمی کشد پروانه را و اشک می بارد چراغجامه فانوس شد خاکستری از برق آههمچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغشور بیداری همین دردیده پروانه نیستتاسحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغمی کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سرابپرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغچون نسیم صبح دارد دشمنی درچاشنیفرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغشعله ادراک را لازم بود بخت سیاهزیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغمی کند کان بدخشان رابه برگ لاله یادبرسر خاک شهیدان هرکه می آرد چراغمی کشد پیوسته آه واشک می بارد مداماز مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ
غزل شماره ۵۱۴۱ شعله ور گردد ز شور عشق آواز چراغاز پرپروانه باشد پرده ساز چراغبس که سودا کرده عالم را سیه درچشم منمی کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغصحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت استخواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایمکز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغدل چو روشن شد زبان لاف کوته می شودکز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغشرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شدکی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن استغیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغرازهای سر به مهر سینه پروانه رامی توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغکرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مراشد دهان روزن خاموش غماز چراغ
غزل شماره ۵۱۴۲ هر سرایی راکه باشد ازدل روشن چراغمی جهد شبهای تار از دیده روزن چراغمی خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشقمی کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغسوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاستسینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرایار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغصحبت ناجنس آتش رابه فریاد آوردآب درروغن چوباشد می کند شیون چراغدرمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیستجای خود وا میکند در دیده روزن چراغتیره بختی لازم طبع بلند افتاده استپای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور بادماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغدر دل و در سینه من روشنایی کیمیاستورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغدودمان دوستی از پرتو من روشن استمی فروزد خون گرمم درره دشمن چراغدرشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریزچاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
غزل شماره ۵۱۴۳ دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟عاشق ازمعشوق هیهات است جان دارد دریغآن که ازدندان ترابخشید چندین آسیابی دهن وا کردنی حاشا که نان دارد دریغحسن را با سینه چاکان التفات دیگرستماه ممکن نیست پرتو ازکتان دارد دریغنیست بخل، از دورباش بی نیازیهای ماستنعمت خود را اگر ازماجهان دارد دریغآن که می بخشد سگان رالقمه بی استخواناز همای ما ز خشکی استخوان دارد دریغآن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساختهنیست ممکن تالب گور از تو نان دارد دریغنیست جز روی زمین خورشید را جولانگهیعشق هیهات است لطف ازخاکیان دارد دریغآب را کافر نمی دارد دریغ از تشنگانچون کسی از تیغ خونخوار تو جان دارد دریغ؟عاقبت خط لعل سیراب ترا بی آب کرداین سزای آن که آب ازتشنگان دارد دریغسخت می ترسم که ازسنگین دلیها آسمانازمن دیوانه سنگ کودکان دارد دریغبهتر از سیری دهن بندی نباشد شیر راغافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دریغدرکنار بحر صائب قطره دریا می شودکس چرا جان راازان جان جهان دارد دریغ؟
غزل شماره ۵۱۴۴ جان چرا عاشق ازان گل پیرهن دارد دریغ؟کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغقطره باران گهر می گردد از گوش صدفاز سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟شمع باآن سرکشی پروانه را در برکشیدروی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغمی شود آب روان شکر زجوی نیشکرجان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟مصر غربت میگذارد تاج عزت برسرشگر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغمی شود دربوته خجلت به صد تلخی گلابهرکه چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغمی چکد آب ازلب میگون او بی اختیارآب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغگر چه چون یعقوب چشمم شد سفید ازانتظارآن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغمی شود خون مشک درناف غزالان ختندل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلاننیست ممکن پرتو خود ازیمن دارد دریغزر به زر دادن پشیمانی ندارد درقفاخرده جان کس چرا ازان سیمتن دارد دریغ؟گر چه رزق مور خط می گرددد آخر شکرشحرف تلخ ازعاشق آن شیرین دهن دارد دریغگر چه از چشم ترمن قامتش بالاکشیدجلوه خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغاختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟آن که خار راه خود ازپای من دارد دریغهرکه صائب لذت ازگفتار شیرین یافته استچون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟
غزل شماره ۵۱۴۵ به که نطق خویش ازاهل زمان دارم دریغنغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغحرفهای راست را چون تیر در دل بشکنماین خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغدر خور بی جوهران گوهر به بازار آورمحرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغگوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده استبه که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغدر نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنمبکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغدیده یوسف شناسی نیست درمصر وجودبه که جنس خویش را از کاروان دارم دریغگوهر من بی بها و اهل عالم مفلسندگوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغمن که شهری تر ز مجنونم درآیین جنونچون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
غزل شماره ۵۱۴۶ عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغقطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغزر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شودخرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟رزق می آید به پای میهمان از خوان غیببی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغصاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوریتابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری استدست تا از توست از سایل مدار احسان دریغآن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساختهنیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغبس که شد امساک صائب عام در دوران ماسنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
غزل شماره ۵۱۴۷ می کند از مهربانی حفظ طفل نوسوارآن که می دارد عنان اختیار ازمن دریغآب می بندد به روی تشنگان کربلاهرکه دارد جام می را در خمار ازمن دریغاز وجود خاکی من سرمه واری مانده استگوشه چشم مروت را مدار از من دریغدست گل چیدن ندارد دیده حیران منوصل خود دارد چرا آن گلعذار ازمن دریغ؟قطره اش را چون صدف تشریف گوهر می دهمفیض خود دارد چرا ابر بهار ازمن دریغ؟چون حنا هر چند خون من ندارد باز خواستپای بوس خویش دارد آن نگار ازمن دریغمی فشاند سنبل و ریحان به دامن شانه راآن که دارد بوی زلف مشکبار ازمن دریغکی دهد صائب مرا دربزم خاص خویش بار؟آن که دارد خاک راه انتظار ازمن دریغگرمی گلگون ندارد روزگار ازمن دریغسهل باشد فیض اگر دارد بهار ازمن دریغنیست آن بیرحم آگاه ازدل سوزان منورنه کی می دانست لعل آبدار ازمن دریغ؟گلستان را که پروردم به آب چشم خویشنکهت خودداشت در فصل بهار از من دریغگر ندارد لطف پنهان با من آن امید گاهچون نمی دارد دل امیدوار از من دریغ؟آرزوی وصل چون گردد به گرد خاطرم ؟کان گل بی خاردارد خارخار ازمن دریغکی چراغ خلوت و شمع مزار من شود ؟آتشین رویی که می دارد شرار از من دریغ
غزل شماره ۵۱۴۸ سخن عشق مدار از دل افگار دریغکه ندارند چراغ از سر بیمار دریغقطره را سلسله موج رساند به محیطدل مدارید ازان طره طرار دریغآن سبکروح درین راه به معراج رسدکه ندارد سر خود از قدم یار دریغآب آن نرگس بیمار بغیر از خون نیستآب زنهار مدارید ز بیمار دریغمکن ازلاله رخان نقد روان را امساکآب خود را نتوان داشت ز گلزار دریغخاکساران ز تو محروم چرا می باشند؟نیست چون پرتو مهر از درو دیوار دریغنر هاندیم ازین جسم گرانجان دل راماند این گنج نهان درته دیوار دریغنیست جز بی ثمری حاصل پیوند جهانبرگ این نخل ز افسوس بود، بار دریغروزی بیهده گویان جهان است افسوسهیچ خاموشی نخورده است به گفتار دریغماند در سلسله طول امل گوهر دلمهره خود نربودیم ازین مار دریغاز گران محملی خواب زمین گیر شدیمنرسیدیم به آن قافله سالار دریغگر چه گردید دوتاقامت ما چون صیقلتیغ خود را نزدودیم ز زنگار دریغگر چه صد غوطه درین قلزم خونخوار زدیمره نبردیم به آن گوهر شهوار دریغچون نکردی دل خود صاف ز زنگار، مدارسنگ راباری ازین آینه تار دریغگر چه ازخامه من شعر با معراج رسیدحیف ازان عمر که شد صرف درین کار دریغچاک شد چون صدف از فکر دل ما و ندیدروی گرمی گهر ما ز خریدار دریغخورد خون من و از تنگی فرصت صائبخون خود را نگرفتم ز لب یار دریغ