غزل شماره ۵۱۵۹ نیست چون صاحبدلی تاگویم ازاسرار حرفمی زنم از بیکسی با صورت دیوارحرفمعنی پیچیده بی زحمت نمی آید به دستمی شود ازپیچ وتاب فکر جوهر دارحرفمی کند سنجیده دلهای متین گفتار رانیست چون مرکز به جا می افتد از پرگار حرفنیست درروی زمین گوشی سزاوار سخنچون نبندد طوطیان را زنگ در منقار حرف؟می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتیهرتهی مغزی که گوید چون قلم بسیار حرفنیست چشم غافلان از خرده بینی بهره مندورنه درهر نقطه ای درج است صد طومار حرفمردم سنجیده کم گویند حرفی را دوبارمی شود قند مکرر گر چه از تکرار حرفرزق خواب آلودگان زین نشأه جز خمیازه نیستمی دهد کیفیت می در دل بیدار حرفاز دم بیجا شود آیینه روشن سیاهبی تأمل پیش اهل دل مزن زنهار حرفمیکشان را می کند گفتار بیش ازباده مستتانگردی مست درمحفل مزن بسیار حرفمرغ بی هنگام سر را داد ازین غفلت به بادمی کند بی وقت، کار تیغ بی زنهار حرفمی کند بی پرده عیبش رابه آواز بلندمی زند هرکس که درگوش گران هموار حرفحرف حق بی پرده پیش باطلان گفتن خطاستازبلندی گشت برمنصور چوب دارحرفسینه های بی غبار آیینه یکدیگرندهست درهنگامه اشرافیان بیکارحرفناله بلبل به گوش باغبان آید گرانمی شود ازگفتن بسیار، بی مقدار حرفتابه گوش عاشقان افتان و خیزان می رودبس که زان لبهای میگون می روداز کارحرفچون سیه مستی است کز میخانه می آید برونچون برآید از لب میگون آن دلدار حرفمن که رگ از لعل می آرم به آسانی بروننیست ممکن واکشم زان لعل گوهر بارحرفهمزبانی نیست چون درگوشه خلوت مرامی کشم ازخامه کوته زبان ناچار حرفتخم قابل را زمین شور باطل می کندپیش دلهای سیه صائب مکن اظهار حرف
غزل شماره ۵۱۶۰ غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیفپیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیفنیستی درفکر آزادی ازین جسم گراندامن خود برنیازی زین ته دیوار حیفبر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ رامی شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیفشد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیربرنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیفدولت دنیا سبک پرواز چون بال هماستتو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیفساده لوحان از خیال خود گریزانند و تومی گشایی هرزمان آیینه دربازار حیفپر برآوردند از درد طلب موران و توپای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیفدربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفتازعلایق داده ای دامن به دست خار حیفاستخوانت توتیا گردید از خواب گرانترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیفآمدی انگاره و انگاره رفتی از جهانبا دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیفمغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تومی زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیفمزدها بردند صائب کارپردازان وتوازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
غزل شماره ۵۱۶۱ کجا روشن شود چشم زلیخا برتن یوسف؟که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسفمحبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان رادرآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسفبیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانندچه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسفمه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلیکجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟چو از درد غریبی بندبندش درفغان آیدشود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسفمنال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکیکه خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسفعزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیندچه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
غزل شماره ۵۱۶۲ زخط سبز شود بیش لعل دلبر صافهنوز از پر طوطی نگشته شکر صافعجب که حسن گذارد اثر ز من باقیکه می کنم به کتان ماهتاب انور صافدل تو نیست پذیرای آه من، ورنهز سنگ می جهد این ناوک سکپر صافنزاکت توکند ثفل از نبات برونو گرنه کرده ام این قند را مکرر صافچو آب خضر ز خط غوطه درسیاهی زدرخی که بود چوآیینه سکندر صافقدم برون منه از حد خود که می گرددز آرمیدگی خویش آب گوهر صافمکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامانکه در حمایت خاکسترست اخگر صافخوشم چو نافه خونین جگر به خر قه فقرکه می شود ز نمد به شراب احمر صافاگر به آینه دل صاف می کند زنگیامید هست شود چرخ باهنرور صافز آب، آینه تار تیره تر گرددکجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟ز دل به جام هلالی برآر ریشه غمکه صیقل آینه را می کند ز جوهر صافکنند آینه وآب صلح اگر با همبه خضر نیز شود سینه سکندر صافز خاکمال حوادث متاب رو صائبکه از غبار یتیمی است آب گوهر صاف
غزل شماره ۵۱۶۳ مدار چشم ازین کور باطنان انصافکه گشته است به عنقا هم آشیان انصافزبس به فرق لگد خوردم و ننالیدمبه بردباری من داد آستان انصافبه سیم قلب خریدند ماه کنعان رانمی دهند هنوز اهل کاروان انصافمباد لب به حدیث طمع بیالایینمی دهند ز بخل اهل این زمان انصافشکر به سعی بهار از زمین شوره نرستمجو ز مردم این تیره خاکدان انصافتو نیز گوشه بگیر از جهانیان صائبکنون که گوشه گرفته است از جهان انصاف
غزل شماره ۵۱۶۴ ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدفکند به ابر گهر بار لب فراز صدفکمند جذبه ارباب حاجت است کرمکه ابر را کند از بحر پیشواز صدفز خوان عالم بالاست روزی دل پاکنمی کند دهن خود به بحر باز صدفمگر که خنده دندانمای او را دید؟که شد به عقد گهر بوته گداز صدفدهان لاف پر ازخاک باد دریا راکه پیش ابر کند دست خود دراز صدفز وصل گوهرازان کامیاب شد صائبکه شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
غزل شماره ۵۱۶۵ زده است شرم لبت مهر بردهان صدفگره چگونه شود باز از زبان صدف؟ز حسرت گهر آبدار گفتارتگهر چو آب ،روان گردد ازدهان صدفبه انتقام، گهر ازدهن فرو ریزمنهند برجگرم تیغ اگر بسان صدفز اهل فیض چنان روزگار خالی شدکه چون حباب ندارد گهر میان صدفمکن ذخیره اگر زندگی هوس داریکه رفت برسر این نقد جان صدفبه پیش بحر دهن وانکرده، جا داردسحاب اگر ز گهر پر کند دهان صدفسرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟که آب شد ز تب گرم استخوان صدفبغیر کلک تو صائب کدام ابر بهارگهر فشاندبه این رنگ دربیان صدف؟
غزل شماره ۵۱۶۶ ازبس که شد زلعل تو با آب و تاب حرفشوید غبار عقل زدل چون شراب حرفغیر ازدهان تنگ سخن آفرین تودرنقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرفهر حرفی ازدهان تو پیچیده نامه ای استاز بس خورد زتنگی جا هیچ وتاب حرفشادابی لب تو از آن است کز حجابدرلعل آتشین تو می گردد آب حرفگر هوش کوتهی نکند می توان شنیدازچشمهای شوخ تودر عین خواب حرفدر خوبی تو نیست کسی راسخن،ولیدارد خط عذار تو باآفتاب حرفدر خامشان شراب سرایت نمی کندمستی دهد زیاده ز جام شراب حرفصائب ره صواب خموشی است یکقلمورنه بود میان خطا وصواب حرف
غزل شماره ۵۱۶۷ معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کندزان چهره لطیف مکن مو به یک طرفتاسر برآورد ز گریبان پیرهنهردم کند نسیم تکاپو به یک طرفیکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیستشاهین عدل را زترازو به یک طرفحیرت نگر که بی سرو سامان عشق راچوگان به یک طرف رود وگو به یک طرفصائب مدار فیض خود راتشنگان دریغاین آب تا نرفته ازین جو به یک طرفگلها تمام یک طرف آن رو به یک طرفچین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرفبدمستی سپهر جفا جو به یک طرفمستانه جلوه های قد اوبه یک طرفآخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟دل یک طرف هزار پریرو به یک طرفاز پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمامبا هر که افتد آن خم گیسو به یک طرفاکنون که زلف بر خط انصاف سرنهادافتاده است خال لب اوبه یک طرفدروادیی که لیلی بیگانه خوی ماستمجنون به یک طرف رود آهو به یک طرفگردد عصای موسوی انگشت زینهارهرجا فتاد غمزه جادو به یک طرفبا دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمعمن میروم به یک طرف و او به یک طرفعام است فیض عشق به ذرات کایناتحاشا که آفتاب کند روبه یک طرفبیرون فتاد مهره اش از ششدر جهاتآن راکه برد جاذبه او به یک طرفباشش جهت توجه آن بی جهت یکی استبیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
ق غزل شماره ۵۱۶۸ هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشقجمله ذرات عالم را سویدا کرد عشقریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف راذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشقجلوه زلف پریشان می کند موج سراببس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشقصبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمینتا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشقعقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاجمی تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشقچون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشقسهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده استصد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشقمحو شد چون شبنم گل درفروغ آفتابتارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشقهر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکندغوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشقکوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده استقاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشقنعمت الوان راحت رابه بیدردان فشانددرد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق