انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 511 از 718:  « پیشین  1  ...  510  511  512  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۵۹

نیست چون صاحبدلی تاگویم ازاسرار حرف
می زنم از بیکسی با صورت دیوارحرف

معنی پیچیده بی زحمت نمی آید به دست
می شود ازپیچ وتاب فکر جوهر دارحرف

می کند سنجیده دلهای متین گفتار را
نیست چون مرکز به جا می افتد از پرگار حرف

نیست درروی زمین گوشی سزاوار سخن
چون نبندد طوطیان را زنگ در منقار حرف؟

می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی
هرتهی مغزی که گوید چون قلم بسیار حرف

نیست چشم غافلان از خرده بینی بهره مند
ورنه درهر نقطه ای درج است صد طومار حرف

مردم سنجیده کم گویند حرفی را دوبار
می شود قند مکرر گر چه از تکرار حرف

رزق خواب آلودگان زین نشأه جز خمیازه نیست
می دهد کیفیت می در دل بیدار حرف

از دم بیجا شود آیینه روشن سیاه
بی تأمل پیش اهل دل مزن زنهار حرف

میکشان را می کند گفتار بیش ازباده مست
تانگردی مست درمحفل مزن بسیار حرف

مرغ بی هنگام سر را داد ازین غفلت به باد
می کند بی وقت، کار تیغ بی زنهار حرف

می کند بی پرده عیبش رابه آواز بلند
می زند هرکس که درگوش گران هموار حرف

حرف حق بی پرده پیش باطلان گفتن خطاست
ازبلندی گشت برمنصور چوب دارحرف

سینه های بی غبار آیینه یکدیگرند
هست درهنگامه اشرافیان بیکارحرف

ناله بلبل به گوش باغبان آید گران
می شود ازگفتن بسیار، بی مقدار حرف

تابه گوش عاشقان افتان و خیزان می رود
بس که زان لبهای میگون می روداز کارحرف

چون سیه مستی است کز میخانه می آید برون
چون برآید از لب میگون آن دلدار حرف

من که رگ از لعل می آرم به آسانی برون
نیست ممکن واکشم زان لعل گوهر بارحرف

همزبانی نیست چون درگوشه خلوت مرا
می کشم ازخامه کوته زبان ناچار حرف

تخم قابل را زمین شور باطل می کند
پیش دلهای سیه صائب مکن اظهار حرف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۰

غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف

نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف

بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف

شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف

دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف

ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف

پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف

دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف

استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف

آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف

مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف

مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۱

کجا روشن شود چشم زلیخا برتن یوسف؟
که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسف

محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف

بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند
چه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟

به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟
دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسف

مه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلی
کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟

چو از درد غریبی بندبندش درفغان آید
شود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسف

منال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکی
که خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسف

عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟

چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۲

زخط سبز شود بیش لعل دلبر صاف
هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف

عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی
که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف

دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه
ز سنگ می جهد این ناوک سکپر صاف

نزاکت توکند ثفل از نبات برون
و گرنه کرده ام این قند را مکرر صاف

چو آب خضر ز خط غوطه درسیاهی زد
رخی که بود چوآیینه سکندر صاف

قدم برون منه از حد خود که می گردد
ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف

مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان
که در حمایت خاکسترست اخگر صاف

خوشم چو نافه خونین جگر به خر قه فقر
که می شود ز نمد به شراب احمر صاف

اگر به آینه دل صاف می کند زنگی
امید هست شود چرخ باهنرور صاف

ز آب، آینه تار تیره تر گردد
کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟

ز دل به جام هلالی برآر ریشه غم
که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف

کنند آینه وآب صلح اگر با هم
به خضر نیز شود سینه سکندر صاف

ز خاکمال حوادث متاب رو صائب
که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۳

مدار چشم ازین کور باطنان انصاف
که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف

زبس به فرق لگد خوردم و ننالیدم
به بردباری من داد آستان انصاف

به سیم قلب خریدند ماه کنعان را
نمی دهند هنوز اهل کاروان انصاف

مباد لب به حدیث طمع بیالایی
نمی دهند ز بخل اهل این زمان انصاف

شکر به سعی بهار از زمین شوره نرست
مجو ز مردم این تیره خاکدان انصاف

تو نیز گوشه بگیر از جهانیان صائب
کنون که گوشه گرفته است از جهان انصاف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۴

ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف

کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف

ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف

مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف

دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف

ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۵

زده است شرم لبت مهر بردهان صدف
گره چگونه شود باز از زبان صدف؟

ز حسرت گهر آبدار گفتارت
گهر چو آب ،روان گردد ازدهان صدف

به انتقام، گهر ازدهن فرو ریزم
نهند برجگرم تیغ اگر بسان صدف

ز اهل فیض چنان روزگار خالی شد
که چون حباب ندارد گهر میان صدف

مکن ذخیره اگر زندگی هوس داری
که رفت برسر این نقد جان صدف

به پیش بحر دهن وانکرده، جا دارد
سحاب اگر ز گهر پر کند دهان صدف

سرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟
که آب شد ز تب گرم استخوان صدف

بغیر کلک تو صائب کدام ابر بهار
گهر فشاندبه این رنگ دربیان صدف؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۶

ازبس که شد زلعل تو با آب و تاب حرف
شوید غبار عقل زدل چون شراب حرف

غیر ازدهان تنگ سخن آفرین تو
درنقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرف

هر حرفی ازدهان تو پیچیده نامه ای است
از بس خورد زتنگی جا هیچ وتاب حرف

شادابی لب تو از آن است کز حجاب
درلعل آتشین تو می گردد آب حرف

گر هوش کوتهی نکند می توان شنید
ازچشمهای شوخ تودر عین خواب حرف

در خوبی تو نیست کسی راسخن،ولی
دارد خط عذار تو باآفتاب حرف

در خامشان شراب سرایت نمی کند
مستی دهد زیاده ز جام شراب حرف

صائب ره صواب خموشی است یکقلم
ورنه بود میان خطا وصواب حرف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۱۶۷

معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف

تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف

یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف

حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف

صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف

گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف

بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف

آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف

از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف

اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف

دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف

گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف

با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف

عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف

بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف

باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
ق


غزل شماره ۵۱۶۸

هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق

ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق

جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق

صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق

عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق

چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق

سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق

محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق

هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق

کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق

نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 511 از 718:  « پیشین  1  ...  510  511  512  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA