غزل شماره ۵۱۷۹ فتنه روز جزا درته سردارد عشقنمک شور قیامت به جگر دارد عشقگر چه از ساغر توحید ز خودبی خبرستازضمیر دل هر ذره خبر دارد عشقنه همین جاده را سر به بیابان داده استهمه اجزای جهان رابه سفر دارد عشقعشق، خورشید و جهان شبنم بی بنیاد استاز صف آرایی شبنم چه خطر دارد عشق؟نیست چون برق تجلی که سرازطور کشدچون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشقنیست چون خضر گرانجان که خورد تنها آبآب حیوان مروت به جگر دارد عشقعقل را دل به سر بیضه گردون لرزدچند ازین بیضه فزون درته پر دارد عشقسر من چون سر خورشید به بالین نرسیدبا من خسته بپرسید چه سر دارد عشقچشم شبنم چه به خورشید جهانتاب کند؟چه غم ازمردم کوتاه نظر دارد عشق؟صائب ازدل خبر عشق هنرمند بپرسعقل کج فهم چه داند چه هنر دارد عشق
غزل شماره ۵۱۸۰ مشرق سینه چاک است در خانه عشقچشم بیدار بود روزن کاشانه عشقصندل از بهر سر مردم بیدرد بودچوب دارست علاج سر دیوانه عشقعالمی حلقه صفت چشم براین دردارندتا به روی که گشاید در میخانه عشقنیست در صومعه عقل بجز فکر معاشگنج برروی هم افتاده به ویرانه عشقشور عشق است که در مغز جهان پیچیده استگردش چرخ بود گردش پیمانه عشقهر سر خار درین بادیه مجنون می بودکعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشقگر چه افسانه بود باعث شیرینی خوابخواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشقچون سیاووش مسلم گذرد ازآتشاگر ازموم بود شهپر پروانه عشقعقل اندیشه ز خورشید قیامت داردکرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشقموسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته استعقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشقشارع کعبه مقصود شود زنارشهرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشقاز من آداب مجویید که چون سیل بهارخانه پرداز بود جلوه مستانه عشقعقل بیهوده به گرد دل ما می گردددیو راراه نباشد به پریخانه عشقتا دل خون شده ات آب نگردد صائبنیست ممکن که برومند شود دانه عشق
غزل شماره ۵۱۸۱ آسمان کهنه سبویی است ز میخانه عشقبحر یک قطره تلخی است زپیمانه عشقمکن ازداغ شکایت که ازین روزنه هامی رسد پرتو خورشید به کاشانه عشقعقل با مهره گل نرددغا می بازددل صد پاره بود سبحه صد دانه عشقروی در دامن صحرای جنون آورده استکعبه از حسن خدا داد صنمخانه عشقجام عقل است که در میکده طرح افتاده استبوسه فرسود نگردد لب پیمانه عشقعشق ازان شوختر افتاده که پنهان گرددچون شررمی جهد از سنگ برون دانه عشقهمه در خواب غرورند حریفان صائببه چه امید کسی سر کند افسانه عشق؟
غزل شماره ۵۱۸۲ پای گستاخ منه بر در کاشانه عشقسر منصور بود کنگره خانه عشقحیف فرهاد که با آنهمه شیرین کاریشد به خواب عدم از تلخی افسانه عشقگر درآتش روی از خامیت آتش سوزدتا سرت گرم نگشته است زپیمانه عشقشیشه بندان ظرافت بهمش می شکنندمحتسب گر گذرد از دل میخانه عشقبا چه رو، روی به طوف حرم کعبه کنیم؟نیست بر جبهه ما صندل بتخانه عشقچو سبو شانه ندزدیده ام از باده کشیکرده ام ازدل و جان خدمت میخانه عشقمن به معموره عقلم به پشیزی محتاجگنج برروی هم افتاده به ویرانه عشققطره ای نیست هوایی نبود در سر اومی پرد چشم حباب از پی پیمانه عشقشعله رابا خس و خاشاک بهم درپیچدچون شود برق عنان گریه مستانه عشقرفته ام دررگ و در ریشه دیوار چوکاهنتوان کرد مرا دور ز کاشانه عشقچشم زخمی به سبکدستی آن کس مرسادکه ز خاکستر دل ریخت پی خانه عشقخون دل نیز شریک است درین آمیزشنه همین اشک بود گوهر یکدانه عشقسر پیچیدن دستار ندارم صائبمی روم گرد سر وضع غریبانه عشق
غزل شماره ۵۱۸۳ زبان مار بود خار آشیان فراقکه باد جلوه گه برق، خانمان فراقچو آفتاب زبانهای آتشین خواهمکه الامان زنم از تیغ بی امان فراقهزار شق شود از درد همچو خامه مویزبان خامه فولاد از بیان فراقچو برگ لاله شود داغدار پرده گوششود چو گرم سخن آتشین زبان فراقحبابش از سر نوح است و موجش ازدم تیغبرون میار سراز بحر بیکران فراقنهشت با کمرش دست درمیان آریمکه بشکند کمر دوری و میان فراقچو موج محو شدم در محیط وصل و هنوزبه روی بحر کشم مد داستان فراقنمی رسد به پریشانیم، اگر صائبز تار زلف کنم مد داستان فراق
غزل شماره ۵۱۸۴ دل شکسته بود گوهر یگانه عشقبود ز چهره زرین زر خزانه عشقبه زور عقل گذشتن ز خود میسر نیستمگر بلند شود دست و تازیانه عشقبه هر چه دل نهی از پیش چشم برداردکناره سوز بود بحر بیکرانه عشقستاده اند به امید گوشه چشمیهزار یوسف مصری برآستانه عشقخم سپهر برین را به دست بردارندسبو کشان ضعیف شرابخانه عشقمگر ز سنگ بود پرده های گوش کسیکه ناخنش به جگر نشکند ترانه عشقحدیث باده چه گویم، که آب می گرددبه هر دلی که زند برق شیشه خانه عشقبیار جیب و ببر هرگهر که می خواهیکه قفل منع ندارد در خزانه عشقچو آفتاب ز آتش بهم رسان روییکه چهره سوز بود خاک آستانه عشقکسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟که نه سپهر به وجدست از ترانه عشق
غزل شماره ۵۱۸۵ جان آرمیده می شود از اضطراب عشقاین رشته را دراز کند پیچ و تاب عشقصبح قیامت از دهن خم کند طلوعچون برلب آورد کف مستی شراب عشقمغزش ز جوش پرده افلاک می دردبرهر سری که سایه کند آفتاب عشقآتش چه میکند به سپیدی که سوخته است ؟از آفتاب حشر نسوزد کباب عشقاز خاک اهل عشق نظر خیره می شوداز ابر پردگی نشود آفتاب عشقنبض از هجوم درد شود بیقرارترساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشقنظاره شکسته دلان وحشت آوردسیلاب تند می گذرد از خراب عشقصید مراد هر دو جهان درکمند اوستدر هردلی که ریشه کند پیچ وتاب عشقاکسیر بی نیازی ازین خاک می برندصائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟
غزل شماره ۵۱۸۶ جان تازه می شود ز نسیم بهارعشقاز یک سرست جوش گل وخار خار عشقدر شوره زار عقل به درمان گیاه نیستپیوسته سرخ روی بود لاله زار عشقخاری است خار عشق که در پای چون خلیدنتوان کشید پا دگر از رهگذار عشقاز جان مگو که در گرو نقش اول استسرمایه دوکون به دارالقمار عشقرحمی به بال کاغذی خود کن ای خردخود را مزن برآتش بی زینهار عشقعشقی که بی شمار نباشد بلای اوپیش بلاکشان نبود در شمار عشقدایم به زیر دار فنا ایستاده ایمبیرون نمی رویم ز دارالقرار عشقاینجا مدار کارگزاری به همت استاز بحر آتشین گذرد نی سوار عشقتکلیف بار عشق دوتا کردچرخ رامن کیستم که خم نشوم زیر بار عشق؟صائب هزار مرتبه کردیم امتحانبا هیچ کار جمع نگردید کارعشق
غزل شماره ۵۱۸۷ نتوان به پای سعی رسیدن به طور عشقخوابیده تر ز زلف بود راه دور عشقدست ستیزه در کمر بیستون کنددرهر سری که هست می تازه زور عشقاز ظلمت وجود که می برد ره برون ؟گر شمع پیش پای نمی داشت نور عشقسیری ز شغل عشق ندارند عاشقانچون آب شور تشنگی افزاست شور عشقگر جای خار نشتر الماس سر زندصائب قد نمی کشد ازراه دورعشق ·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆ غزل شماره ۵۱۸۸ قامت ز آه شرط بود در نماز عشقبی آب دیده نیست نمازی نیاز عشقخونابه اش به صبح قیامت شفق دهدناخن به هر دلی زندشاهباز عشقگر در نماز عقل حضور دل است شرطغیر از حضور قلب نباشد نماز عشقبیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمعنقد دوکون در نظر بی نیاز عشقآن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازواز پرده های گوش کند پرده،سازعشقشبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟چون سایه همای خرد نیست رایگانتا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟منصور راببین که چه از دار می کشدصائب خموش باش از افشای راز عشق
غزل شماره ۵۱۸۹ گردی است صبح ازنفس راستین عشقداغی است مهر از جگر آتشین عشققفل درنشاط و سرورست قاف عقلدندانه کلید بهشت است شین عشقدر چشم آفتاب کشد میل خوشه اشهر دانه ای که غوطه خورد در زمین عشقچون گل تمام پرده گوش است آسماناز اشتیاق زمزمه دلنشین عشقنزدیک گشته است که چون نار شق شوداین نه صدف ز شوکت در سمین عشقحسن آنچنان که هست تماشای خود نکردآیینه دار حسن نشد تا جبین عشقصائب هوای گلشن جنت نمی کنددر مغز هر که ریشه کند یاسمین عشق