غزل شماره ۵۳۸۷ با زبان گندمین از بینوایی فارغمخوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغمموج را سر رشته وحدت زدریا نگسلدبند بندم گر کند عشق از جدایی فارغمجوهر من از دهان زخم گویا می شودچون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغمکاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشمچشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغمبستر خار است بر دیوانه سختیهای عشقسنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغمهمت من سر فرو نارد به مقصدهای پستاز هدف عمری است چون تیر هوایی فارغمنیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل منجغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغمآفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگاز تلاش رزق با بی دست و پایی فارغمدر بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده استپاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغمازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرامنت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغمچون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیستدر میان مردمان از آشنایی فارغممشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بهااز شکست خویشتن از ناروایی فارغمخاکساری بس بود صائب مرا خاک مرادبر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
غزل شماره ۵۳۸۸ خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کمآبروی گل نمی گردد ز قرب خارکمشمع را از پرده شب گشت رعنایی فزوننخوت جانان نشد از خط عنبربارکممنقطع گردید آب خوشدلی از جویبارهرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کمعالم روشن به چشم من سیاه از توبه شدظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکماز علایق بیشتر کلفت گرانباران کشندزحمت خارست بر پای سبکرفتار کمظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغزیر پای خویش بیند دولت بیدار کممی شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیمدر ره باریک گردد پیچ وتاب مارکمنیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریزخار و خس کم گردد از دامان دریابارکمظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل استرتبه گفتار هرکس باشد از کردارکماز صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدندنیست در قطع ره دین سبحه از زنار کمسایه دست نوازش بر سر آزادگاندرگرانی نیست از شمشیر لنگردارکمحسن او در روزگار خط به حال خویش مانداز خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم
غزل شماره ۵۳۸۹ داغ عالمسوز برگ عیش گردد در دلمشمع ماتم گریه شادی کند در محفلمدست من پیش از لب خواهش چو گل وامی شوددرگره باشد چو شبنم آبروی سایلممی کند در لامکان جولان دل آزاده امگربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلماز سماعم گرچه رنگین است بزم روزگارنیست در طالع نثاری همچو رقص بسملمحفظ آب رو بود بر من گواراتر زآبدست رد بر سینه دریا گذارد ساحلمگو نیارد هیچ کس صائب به خاک من چراغبس بود شمع مزار از دست و تیغ قاتلم
غزل شماره ۵۳۹۰ عافیت زان غمزه خونخوار می خواهد دلمآب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلمراه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلمخلوتی در پرده اسرار می خواهد دلمقصه سودای من دور و دراز افتاده استکوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلمنیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گلباغ را در غنچه منقار می خواهد دلمتا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهانبوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلممست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبیخون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلمروی حرفم چون قلم بالوحهای ساده استصحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلمپیش همت از ادب دورست تکرار سؤالهر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلممرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکندکاو کاو نشتر آزار می خواهد دلمساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده درغنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلموادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنیپایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلمدیده بیدار نتوان یافت درروی زمینزین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلممی کند تنگی قفس بر خنده سرشار منکبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلماختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخترشته تسبیح از زنار می خواهد دلمهیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواستخونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلمنیست تاب چشم زخم آیینه های صاف راچند روزی مرهم زنگار می خواهد دلمسیل هیهات است تا دریا کند جایی مقاملنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلمتوبه مستی و مخموری ندارد اعتبارفرصتی از بهر استغنار می خواهد دلمدر رهی کز خار مجروح است پای آفتابسوزن عیسی برای خارمی خواهد دلمدر علاج درد من صائب مسیحا عاجزستچاره درد خود از عطار می خواهد دلم
غزل شماره ۵۳۹۱ با فقیری در سخاوت بی نظیر عالممچون دعا با دست خالی دستگیر عالممچون هما هر چند بی منت دهم دولت به خلقبهر مشتی استخوان منت پذیرعالممخود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگانفارغ از رد و قبول و داروگیر عالمماز سخنهایی که می آید به کار مردمانتا به دیوان قیامت ناگزیر عالممگوش سنگین چمن پیر است مهر لب مراورنه من از بلبلان خوش صفیرعالممپرده مردم دریدن نیست لایق، ورنه مناز صفای سینه آگاه از ضمیر عالممخواری دایم به است از عزت پا در رکاببی نیاز از اعتبار زود سیر عالممبا جهان آب وگل دلبستگی نبود مرامی توان چون مو بر آورد از خمیر عالمممی نهند انگشت برحرفم خطاکاران همانگرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم
غزل شماره ۵۳۹۲ شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنماز گرستن تر نگردد دامن پیراهنمنیست شمعی در سرای من، ولی از سوز دلمی درخشد همچو چشم شیر شبها روزنمدشمنان را می کنم از چرب نرمی سازگارخار می گردد گل بی خار در پیراهنمخون رحم آید به جوش از چشم شرم الود مندست خالی می رود گلچین برون از گلشنمتا گسستم رشته پیوند از زال جهانسر برآورد از گریبان مسیحا سوزنمبعد ایامی که گلها از سفر باز آمدندچون نسیم صبحدم می باید از خود رفتنمشوق اگر صائب چنین گردد گریبانگیرمنمی کند کوتاه دست خار را از دامنم
غزل شماره ۵۳۹۳ یوسفستان گشت دنیا از نظر پوشیدنمیک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنمگرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنیکرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنمدوری ره سرمه می کرد استخوانهای مراگر نمی آورد پایی در میان، لغزیدنمداغ دارد شعله سرگرمیم خورشید راهر سر ناخن هلالی شد ز سر خاریدنممی گشایم در هوای رفتن آغوش وداعنیست از غفلت چو گل در بوستان خندیدنمگر به این تمکین مرا از خاک خواهی بر گرفتبیقراریهای دل خواهد ز هم پاشیدنمپیچ و تاب دل مرا آخر به زلف او رسانداین ره خوابیده شد کوتاه از پیچیدنممی زنم برهم ز شوق نیستی بال نشاطنیست بهر خرده جان چون شرر لرزیدنمذره نا چیزم اما از فروغ داغ عشقآب می گردد به چشم آفتاب از دیدنمبی دماغی باعث بیماری من گشته استبیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنمظرف وصل او که دارد، کز نسیم مژده ایتنگ شد بر آسمانها جای از بالیدنمان گرامی گوهرم صائب که در مصر وجودپله میزان ید بیضا شد از سنجیدنم
غزل شماره ۵۳۹۴ خنده بر حال گرانباران دنیا می زنماز سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنمبادبان کشتی من شهپر پروانه استسینه بر دریای آتش بی محابا می زنمتا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهانسر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنمذره بیقدرم اما افسر خورشید راگر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنمچون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده امکاسه در آب گهر درعین دریا می زنممی گشایم عقده های گریه خونین زدلگربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنمدست من گیرای گران تمکین که چون موج سرابسالها شد قطره در دامان صحرا می زنماز پریشان گردی نظاره صائب سوختمبخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم
غزل شماره ۵۳۹۵ چند روزی از در میخانه سروا می زنمپشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنمچند در گرداب سرگردان بگردم چون حبابمی کشم چون موج میدان و به دریا می زنمبر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهرمی شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنمبلبلم اما می گلرنگ معشوق من استقمریم اما نوا بر سرو مینا می زنمخویش را مرغابیان اشک برمژگان زنندمن کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنمحسن او در دیده خورشید مژگان را گداختمن همان از سادگی فال تماشا می زنمشیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترستاز جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنممن که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغلخنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنممی فتد هر روز در کارش شکست تازه ایمن ز سودای سر زلفی که سر وا می زنمعمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بندمدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
غزل شماره ۵۳۹۶ مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنمنیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنمپیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنمخار در چشم شکر خواب فراغت می زنمکوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مراخویش را چون موج بر دریای رحمت می زنماز پریشان دیدنم خاطر گشته استبر در این خانه چندی قفل حیرت می زنمغوطه در خون می زنم از خارخار انتقامگل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنمآهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشوناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنممی کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز رامهر بر بالای خورشید قیامت می زنمساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرافال همچشمی به خورشید قیامت می زنمروزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس استمدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنمچند در دامانم آویزد غبار آرزوآستین بر روی این گرد کدورت می زنمچند هر ساعت برون آید به رنگی قطره امخویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنممی کنم سیراب اول همرهان خویش رااین نمک بر زخم خضر بی مروت می زنمعاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتابآستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم