انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 533 از 718:  « پیشین  1  ...  532  533  534  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۷

با زبان گندمین از بینوایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم

موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم

جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم

کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم

بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم

همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم

نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم

آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم

در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم

ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم

چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم

مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم

خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۸

خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم

شمع را از پرده شب گشت رعنایی فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم

منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار
هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم

عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد
ظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکم

از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم

ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ
زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم

می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم
در ره باریک گردد پیچ وتاب مارکم

نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز
خار و خس کم گردد از دامان دریابارکم

ظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم

از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند
نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم

سایه دست نوازش بر سر آزادگان
درگرانی نیست از شمشیر لنگردارکم

حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند
از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۸۹

داغ عالمسوز برگ عیش گردد در دلم
شمع ماتم گریه شادی کند در محفلم

دست من پیش از لب خواهش چو گل وامی شود
درگره باشد چو شبنم آبروی سایلم

می کند در لامکان جولان دل آزاده ام
گربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم

از سماعم گرچه رنگین است بزم روزگار
نیست در طالع نثاری همچو رقص بسملم

حفظ آب رو بود بر من گواراتر زآب
دست رد بر سینه دریا گذارد ساحلم

گو نیارد هیچ کس صائب به خاک من چراغ
بس بود شمع مزار از دست و تیغ قاتلم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۰

عافیت زان غمزه خونخوار می خواهد دلم
آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم

راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم
خلوتی در پرده اسرار می خواهد دلم

قصه سودای من دور و دراز افتاده است
کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم

نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل
باغ را در غنچه منقار می خواهد دلم

تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم

مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی
خون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلم

روی حرفم چون قلم بالوحهای ساده است
صحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلم

پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال
هر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلم

مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند
کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم

ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در
غنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلم

وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی
پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم

دیده بیدار نتوان یافت درروی زمین
زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم

می کند تنگی قفس بر خنده سرشار من
کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم

اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت
رشته تسبیح از زنار می خواهد دلم

هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست
خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم

نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را
چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم

سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم

توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار
فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم

در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب
سوزن عیسی برای خارمی خواهد دلم

در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست
چاره درد خود از عطار می خواهد دلم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۱

با فقیری در سخاوت بی نظیر عالمم
چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم

چون هما هر چند بی منت دهم دولت به خلق
بهر مشتی استخوان منت پذیرعالمم

خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمم

از سخنهایی که می آید به کار مردمان
تا به دیوان قیامت ناگزیر عالمم

گوش سنگین چمن پیر است مهر لب مرا
ورنه من از بلبلان خوش صفیرعالمم

پرده مردم دریدن نیست لایق، ورنه من
از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمم

خواری دایم به است از عزت پا در رکاب
بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمم

با جهان آب وگل دلبستگی نبود مرا
می توان چون مو بر آورد از خمیر عالمم

می نهند انگشت برحرفم خطاکاران همان
گرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۲

شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم
از گرستن تر نگردد دامن پیراهنم

نیست شمعی در سرای من، ولی از سوز دل
می درخشد همچو چشم شیر شبها روزنم

دشمنان را می کنم از چرب نرمی سازگار
خار می گردد گل بی خار در پیراهنم

خون رحم آید به جوش از چشم شرم الود من
دست خالی می رود گلچین برون از گلشنم

تا گسستم رشته پیوند از زال جهان
سر برآورد از گریبان مسیحا سوزنم

بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند
چون نسیم صبحدم می باید از خود رفتنم

شوق اگر صائب چنین گردد گریبانگیرمن
می کند کوتاه دست خار را از دامنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۳

یوسفستان گشت دنیا از نظر پوشیدنم
یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم

گرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنی
کرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنم

دوری ره سرمه می کرد استخوانهای مرا
گر نمی آورد پایی در میان، لغزیدنم

داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
هر سر ناخن هلالی شد ز سر خاریدنم

می گشایم در هوای رفتن آغوش وداع
نیست از غفلت چو گل در بوستان خندیدنم

گر به این تمکین مرا از خاک خواهی بر گرفت
بیقراریهای دل خواهد ز هم پاشیدنم

پیچ و تاب دل مرا آخر به زلف او رساند
این ره خوابیده شد کوتاه از پیچیدنم

می زنم برهم ز شوق نیستی بال نشاط
نیست بهر خرده جان چون شرر لرزیدنم

ذره نا چیزم اما از فروغ داغ عشق
آب می گردد به چشم آفتاب از دیدنم

بی دماغی باعث بیماری من گشته است
بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم

ظرف وصل او که دارد، کز نسیم مژده ای
تنگ شد بر آسمانها جای از بالیدنم

ان گرامی گوهرم صائب که در مصر وجود
پله میزان ید بیضا شد از سنجیدنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۴

خنده بر حال گرانباران دنیا می زنم
از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم

بادبان کشتی من شهپر پروانه است
سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم

تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان
سر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنم

ذره بیقدرم اما افسر خورشید را
گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم

چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام
کاسه در آب گهر درعین دریا می زنم

می گشایم عقده های گریه خونین زدل
گربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنم

دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب
سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم

از پریشان گردی نظاره صائب سوختم
بخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۵

چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم

چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم

بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم

بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم

خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم

حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم

شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم

من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم

می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم

عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۹۶

مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم

پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم

کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم

از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم

غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم

آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم

می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم

ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم

روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم

چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم

چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم

می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم

عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 533 از 718:  « پیشین  1  ...  532  533  534  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA