غزل شماره ۵۴۰۸ جذبه ای کوتا سر از زندان تن بیرون کنمچند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنممن که بر سر خاک می ریزم به دست دیگراندر جهان بیوفا طرح عمارت چون کنمرهنمایی می کنم مرغان فارغبال راگاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنمتیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاکجان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنمنسبتی در خاکساری نیست با مجنون مراکز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنممن که پر در لامکان بی نیازی می زنمحاش لله شکوه از ناسازی گردون کنمآب در چشم غزال از آه گرم من نماندبا خمار نرگس میگون لیلی چون کنمغیرت همکار بنددست و پای جرات استمی روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنمصائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوهکوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
غزل شماره ۵۴۰۹ رو به هر صحرا که بااین شور چون مجنون کنمپایکوبان کوه را در دامن هامون کنمخاکساری دست من کوتاه دارد ورنه منمی توانم خاکها د رکاسه گردون کنماز ازل آورده با خود پختگی صهبای مننیستم نارس که جادر خم چو افلاطون کنمخشکی سودای من ابر بهار عالم استهرکه زین دامان صحرا بگذرد مجنون کنمبلبلان را چون توانم مست در گلزار دیدمن که خواهم باغبان را از چمن بیرون کنممن که می دانم سبکروحان عالم را ثقیلیک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنممن که نتوانم بر آوردن ز پا خاررهشخارخار عشق او را چون زدل بیرون کنماز چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمریانمن که صائب می توانم مصرعی موزون کنم
غزل شماره ۵۴۱۰ دل اسیر طره عنبرفشانش چون کنمبا دل مجروح با مشکین سنانش چون کنممی چکد خون از گل رخسارش از تاب نگاهبوسه بر رخساره چون ارغوانش چون کنمتیر آن ابرو کمان از جوشن الماس جستسینه خود را هدف پیش کمانش چون کنمچشم او چشم مرا در سرمه خوابانیده استهمزبانی با نگاه نکته دانش چون کنمحرف نتواند بر آورد از دهانش سر برونمن درین فکرم زبان را در دهانش چون کنمآب شد بال سمندر از فروغ عارضشپرده های دیده را آیینه دانش چون کنمماه نورا هاله در آغوش نتواند گرفتحیرتی دارم که با موی میانش چون کنمتا نگیرم تنگ آن موی میان را در بغلپیچ و تاب خویشتن خاطرنشانش چون کنمچشم دل دارد زمن هر حلقه ای از زلف اومن به این یک دل به زلف دلستانش چون کنمخون ز فریادم چکید و در به رویم وانکردبا دل سنگین گوش باغبانش چون کنمصائب آتش نفس گر شعله در عالم زندبا زبان خامه آتش فشانش چون کنم؟
غزل شماره ۵۴۱۱ ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنمپشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنمدیده روشن به خون دل زمن قانع شده استمن ز قندیل حرم امساک روغن چون کنماز لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلشخار خشک خویش من درکار گلشن چون کنمباغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دیددل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنممن گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهانعیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنمپرده ناموس نتواند حریف عشق شدشعله جواله را پنهان به دامن چون کنماز نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بیددعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنممن گرفتم خار راهش را بر اوردم زپاخارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنمچون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردراماه را گردآوری با چشم روزن چون کنمباز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشتاز نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنملامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بوددر جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنماز تجلی هر سر خاری است میل آتشینحفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنمدر فلاخن می نهد سیل حوادث کوه راجمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
غزل شماره ۵۴۱۲ دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنمدر صف آزاد مردان این دلیری چون کنمفقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدستبا وجود هستی اظهار فقیری چون کنمخوان خالی می شود رسوا چوبی سر پوش شدنیستم سیر از حیات اظهار سیری چون کنمعیبجویی زشت و از معیوب باشد زشت ترسنگ کم دربار دارم بارگیری چون کنممن که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آبدیگری را از رفیقان دستگیری چون کنمگرندارم گوشه ای در فقر عذر من بجاستاز گرفتن عار دارم گوشه گیری چون کنمنیستم دلگیر اگر آیینه ام در زنگ ماندمن که اهل معنیم صورت پذیری چون کنممن که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشمبانواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم
غزل شماره ۵۴۱۳ گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنممن که از اهل وفایم بیوفایی چون کنمزلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کردکند دندان خود از نیر خایی چون کنمدر میان رشته زنار و آن موی کمرفرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنمآب شمشیر شهادت دانه را خرمن کنددر نثار خرده جان بدادایی چون کنمآسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوستاز کمند زلف او فکر رهایی چون کنمبر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرستخویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنمموج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده استمن درین دریا به این بی دست و پایی چون کنمبا دل روشن نمی بینند مردان پیش پامن درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنمسازگاری با گرانجانان نمی آید زمننرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنمدیده یوسف شناسی نیست در مصر وجوداز برای چشم کوران سرمه سایی چون کنمدیده خود را درین بستانسرا چون آفتابکاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنمبیستون عشق می گویدبه آواز بلندرتبه کار مرا من خودستایی چون کنممن که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاهصائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم
غزل شماره ۵۴۱۴ جسم خاکی را زغفلت چند معماری کنمچند اوقات گرامی صرف گلکاری کنمقامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کردچند این دیوار مایل را نگهداری کنمشد زپیری ناتوان هر عضوی از اعضای منیک جهان بیمار را من چون پرستاری کنمساده لوحی بین که می خواهم به دست رعشه دارتوسن عمر سبکرو را عنانداری کنمآفتاب تیغ زن اینجا سپر انداخته استمن درین میدان چه اظهار جگر داری کنمدر دبستان جهان تا چند با موی سفیدصرف مد عمر خود را در سیه کاری کنماز درو دیوار این غمخانه می بارد ملالمن که را بااین غم بسیار غمخواری کنمهست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بیشخوشه چینان را به احسان چون هواداری کنمچون ز غفلت صرف مستی شد مرا سر جوش عمربه که این ته جرعه را در کار هشیاری کنممن که نیش پشه ای در خاک و خونم می کشدچون دم تیغ حوادث را سپر داری کنمچون ز طوف کعبه مقصود گردم کامیابمن که در هر گام منزل از گرانباری کنممن که می دانم عزیزی می دهد خواری ثمرچون مه کنعان چرا اندیشه از خواری کنممن که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آبدیگران را باکدامین دست و دل یاری کنممی کند سیل حوادث کوه را صائب ز جامن که از خار و خسم کمتر، چه خودداری کنم
غزل شماره ۵۴۱۵ در سماع بیخودی چون دست بالامی کنمکوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنمبا سویدای دل ازسیر فلکها فارغمگردش پرگار در مرکز تماشا می کنمطور را گستاخی موسی بیابان مرگ کردمن همان از سادگی عرض تمنا می کنمبیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهدهر دو عالم را به یک پیمانه سودامی کنمبادبان کشتی می می کنم سجاده رابا پریرویان مشرب سیر دریا می کنمدامن اکسیر خرسندی به دست آورده امزهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنممردم از مینا به ساغر باده می ریزد و مناز تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنمتا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب رادست برمی دارم از دل رو به صحرا می کنم
غزل شماره ۵۴۱۶ رشته جسم گرانجان را ز سر وا می کنمسر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنمچون می نارس امید پختگیها مانع استدر شکست خم دو روزی گرمدارامی کنمآه آتشبار من در حسرت اسباب نیستسینه را پاک از خس و خار تمنا می کنمیک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگارنیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنمچشم احسان دارم از بی حاصلان روزگارزیر سرو وبید دامان از طمع وامی کنماز گریبان صدف بهر چه آرم سر برونمن کز آب گوهر خود سیر دریا می کنمدیگران گرباده از مینا به ساغر می کنندمن زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنمبی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپندمصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنمحاش لله خانه گل را کنم نقش و نگارمن که دل را ساده از خال سویدا می کنمآنچنان با فقر خرسندم که گر بال همابر سر من سایه اندازد ز سروامی کنمدشمن آیینه صافند معیوبان و مناز برای عیب خود آیینه پیدا می کنمنیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چراقاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم
غزل شماره ۵۴۱۷ [از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنمبا کلید موم قفل آهنین وامی کنمبر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه منغنچه پیکان به باد آستین وامی کنمهر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگیجای خود از نامداری درنگین وامی کنممی چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنمیک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنمجای خود را در دل سخت فلک از راستیبا دم گیرا چو صبح راستین وامی کنمگرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته استپیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنمنام خود سازند مردان محو ومن از سادگیدر تلاش نام میدان چون نگین وامی کنمچاردیوار صدف شایسته اقبال نیستدر غریبی چشم چون در ثمین وامی کنمخاکساری پرده چشم حسودان می شودبال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنممی کنم شکر گل بی خار از فهمیدگیگر به روی خار چشم پاک بین وامی کنمدر دل هرکس که از غم هست صائب عقده ایاز نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم