انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 535 از 718:  « پیشین  1  ...  534  535  536  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۸

جذبه ای کوتا سر از زندان تن بیرون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم

من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم

رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم

تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم

نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم

من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم

آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم

غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم

صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۰۹

رو به هر صحرا که بااین شور چون مجنون کنم
پایکوبان کوه را در دامن هامون کنم

خاکساری دست من کوتاه دارد ورنه من
می توانم خاکها د رکاسه گردون کنم

از ازل آورده با خود پختگی صهبای من
نیستم نارس که جادر خم چو افلاطون کنم

خشکی سودای من ابر بهار عالم است
هرکه زین دامان صحرا بگذرد مجنون کنم

بلبلان را چون توانم مست در گلزار دید
من که خواهم باغبان را از چمن بیرون کنم

من که می دانم سبکروحان عالم را ثقیل
یک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنم

من که نتوانم بر آوردن ز پا خاررهش
خارخار عشق او را چون زدل بیرون کنم

از چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمریان
من که صائب می توانم مصرعی موزون کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۰

دل اسیر طره عنبرفشانش چون کنم
با دل مجروح با مشکین سنانش چون کنم

می چکد خون از گل رخسارش از تاب نگاه
بوسه بر رخساره چون ارغوانش چون کنم

تیر آن ابرو کمان از جوشن الماس جست
سینه خود را هدف پیش کمانش چون کنم

چشم او چشم مرا در سرمه خوابانیده است
همزبانی با نگاه نکته دانش چون کنم

حرف نتواند بر آورد از دهانش سر برون
من درین فکرم زبان را در دهانش چون کنم

آب شد بال سمندر از فروغ عارضش
پرده های دیده را آیینه دانش چون کنم

ماه نورا هاله در آغوش نتواند گرفت
حیرتی دارم که با موی میانش چون کنم

تا نگیرم تنگ آن موی میان را در بغل
پیچ و تاب خویشتن خاطرنشانش چون کنم

چشم دل دارد زمن هر حلقه ای از زلف او
من به این یک دل به زلف دلستانش چون کنم

خون ز فریادم چکید و در به رویم وانکرد
با دل سنگین گوش باغبانش چون کنم

صائب آتش نفس گر شعله در عالم زند
با زبان خامه آتش فشانش چون کنم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۱

ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم
پشت چون آیینه مظلم به گلخن چون کنم

دیده روشن به خون دل زمن قانع شده است
من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم

از لطافت باز شبنم بر نمی دارد گلش
خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم

باغ را نتوان تمام از رخنه دیوار دید
دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم

من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان
عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم

پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
شعله جواله را پنهان به دامن چون کنم

از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید
دعوی ازادگی چون سرو سوسن چون کنم

من گرفتم خار راهش را بر اوردم زپا
خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم

چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا
ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم

باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت
از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم

لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود
در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم

از تجلی هر سر خاری است میل آتشین
حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم

در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را
جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۲

دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنم
در صف آزاد مردان این دلیری چون کنم

فقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدست
با وجود هستی اظهار فقیری چون کنم

خوان خالی می شود رسوا چوبی سر پوش شد
نیستم سیر از حیات اظهار سیری چون کنم

عیبجویی زشت و از معیوب باشد زشت تر
سنگ کم دربار دارم بارگیری چون کنم

من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم

گرندارم گوشه ای در فقر عذر من بجاست
از گرفتن عار دارم گوشه گیری چون کنم

نیستم دلگیر اگر آیینه ام در زنگ ماند
من که اهل معنیم صورت پذیری چون کنم

من که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشم
بانواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۳

گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم

در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم

آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم

بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم

دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم

بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم

من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۴


جسم خاکی را زغفلت چند معماری کنم
چند اوقات گرامی صرف گلکاری کنم

قامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کرد
چند این دیوار مایل را نگهداری کنم

شد زپیری ناتوان هر عضوی از اعضای من
یک جهان بیمار را من چون پرستاری کنم

ساده لوحی بین که می خواهم به دست رعشه دار
توسن عمر سبکرو را عنانداری کنم

آفتاب تیغ زن اینجا سپر انداخته است
من درین میدان چه اظهار جگر داری کنم

در دبستان جهان تا چند با موی سفید
صرف مد عمر خود را در سیه کاری کنم

از درو دیوار این غمخانه می بارد ملال
من که را بااین غم بسیار غمخواری کنم

هست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بیش
خوشه چینان را به احسان چون هواداری کنم

چون ز غفلت صرف مستی شد مرا سر جوش عمر
به که این ته جرعه را در کار هشیاری کنم

من که نیش پشه ای در خاک و خونم می کشد
چون دم تیغ حوادث را سپر داری کنم

چون ز طوف کعبه مقصود گردم کامیاب
من که در هر گام منزل از گرانباری کنم

من که می دانم عزیزی می دهد خواری ثمر
چون مه کنعان چرا اندیشه از خواری کنم

من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگران را باکدامین دست و دل یاری کنم

می کند سیل حوادث کوه را صائب ز جا
من که از خار و خسم کمتر، چه خودداری کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۵

در سماع بیخودی چون دست بالامی کنم
کوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنم

با سویدای دل ازسیر فلکها فارغم
گردش پرگار در مرکز تماشا می کنم

طور را گستاخی موسی بیابان مرگ کرد
من همان از سادگی عرض تمنا می کنم

بیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهد
هر دو عالم را به یک پیمانه سودامی کنم

بادبان کشتی می می کنم سجاده را
با پریرویان مشرب سیر دریا می کنم

دامن اکسیر خرسندی به دست آورده ام
زهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنم

مردم از مینا به ساغر باده می ریزد و من
از تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنم

تا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب را
دست برمی دارم از دل رو به صحرا می کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۶

رشته جسم گرانجان را ز سر وا می کنم
سر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنم

چون می نارس امید پختگیها مانع است
در شکست خم دو روزی گرمدارامی کنم

آه آتشبار من در حسرت اسباب نیست
سینه را پاک از خس و خار تمنا می کنم

یک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگار
نیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنم

چشم احسان دارم از بی حاصلان روزگار
زیر سرو وبید دامان از طمع وامی کنم

از گریبان صدف بهر چه آرم سر برون
من کز آب گوهر خود سیر دریا می کنم

دیگران گرباده از مینا به ساغر می کنند
من زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنم

بی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپند
مصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنم

حاش لله خانه گل را کنم نقش و نگار
من که دل را ساده از خال سویدا می کنم

آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما
بر سر من سایه اندازد ز سروامی کنم

دشمن آیینه صافند معیوبان و من
از برای عیب خود آیینه پیدا می کنم

نیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چرا
قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۴۱۷

[از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم

بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم

هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم

می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم

جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم

گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم

نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم

چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم

خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم

می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم

در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 535 از 718:  « پیشین  1  ...  534  535  536  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA