غزل شماره ۵۴۷۹ گر چه ما راه طلب را پای در گل می رویمپیشتر از برق رفتاران به منزل می رویموصل دادیم شوق را افسرده سازد زان چو موجگاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویمگر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلقما به زیر بار مردم از ته دل می رویمدیگران از دوری ظاهر اگر از دل روندما ز یاد همنشینان در مقابل می رویمگر چه می دانیم گوهر نیست در بحر سرابهمچنان ما از پی دنیای باطل می رویمگر چه از دل می رود از دیده غایب هر چه شدما ز دل چون مصرع برجسته مشکل می رویمسنگ راه ما نگردد پله افتادگیبا زمین گیری چو نقش پا به منزل می رویماز در دل می توان شد از دو عالم بی نیازما به هر در صائب از غفلت چو سایل می رویم
غزل شماره ۵۴۸۰ گر چنین از کف عنان توسن دل می دهیمرفته رفته پشت بردیوار منزل می دهیمخلوت در انجمن را اعتبار دیگرستما ز خلوت دوستیها تن به محفل می دهیمامتحان قوت بازوی دریا می کنیمما عنان چون موج اگر گاهی به ساحل می دهیمخاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیستجان به آواز جرس در پای محمل می دهیمآه اگر افتد به روی کعبه دل چشم ماما که دل از کف زطوف کعبه گل می دهیمباسبکروحان گرانجانی نمودن مشکل استپیش باد صبح جان چون شمع محفل می دهیمزخم خاری صید ما را می کشد در خاک و خونبی سبب تصدیع دست و تیغ قاتل می دهیمبحر اگر چون پنجه مرجان بود در دست هاچون جواب تلخ بی منت به سایل می دهیمصائب از قحط هم آوازست در دشت جنونگوش اگر گاهی به فریاد سلاسل می دهیم
غزل شماره ۵۴۸۱ حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابمزبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابمبه گرد من رسیدن کار هر سبک جولانکه از دریا غبارآلود بیرون رفت سیلابمچنان ناسازگاری ریشه دارد در وجود منکه از شیرازه مژگان پریشان می شود خوابمهمان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارماگر چه طاق در حاجت روایی همچو محرابمبه زور جذبه من زور دریا برنمی آیدبه ساحل می کشانم گر نهنگ افتد به قلابممباش ای ساده لوح از ظاهر هموار من ایمنکه دارد برقها پوشیده زیر ابر سنجابمنگردید از سفیدیهای مو آیینه ام روشنزهی غفلت که در صبح قیامت می برد خوابمپس از عمری که از نیسان گرفتم قطره آبیگره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبمبه نسبت گر شود سررشته پیوندها محکممرا این بس که با موی میان یار همتابممکن ای شمع با من سرکشی کز پاکدامانیبه یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابمخموشی بر نیاید با دل پرشور من صائبنه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم
غزل شماره ۵۴۸۲ ز کوشش حاصلی غیر از غبار دل نمی یابمبه از افتادگی این راه را منزل نمی یابمکه گردانید از عالم ندانم روی دلها راکه از صاحبدلان عهد روی دل نمی یابمچه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابیکه چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابمظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خود بینتو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابمبه احسان می توان جان برد ازین دریای پرشورشکنار این بحر را جز دامن سایل نمی یابمکه از گرداب افکند این گره در کار دریاراکه چندانی که می گردم در او ساحل نمی یابمدرون سینه خرمنها ز تخم دوستی دارمزمین سینه احباب را قابل نمی یابمز آب و گل ترا گر حاصلی باشد غنیمت دانکه من جز مایه لغزش در آب و گل نمی یابمچنان از موج رحمت دامن این بحر خالی شدکه جوهر در جبین خنجر قاتل نمی بابمز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازمکه من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابمترا گر هست ازین دریا گهر در کف غنیمت دانکه من گوهر بغیر از عقده مشکل نمی یابمندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانمبه افتادن من این دیوار را مایل نمی یابمبه بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پرواکه با پروانگی من بار در محفل نمی یابممجو صائب نوای دلپذیر از عندلیب منکه در عالم نشان از هیچ صاحبدل نمی یابم
غزل شماره ۵۴۸۳ نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستمبه یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستمغرور دولت دیدار شرکت بر نمی داردکشیدم آهی از دل دیده آیینه بر بستمعجب دارم که پای من به دامن آشنا گرددکه با ریگ روان یک روز احرام سفر بستمگریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدمز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستمهمان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شدبه هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستمچه شبها روز کردم در شبستان سر زلفشکه اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستمنظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم رادو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستمخوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائبکه می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم
غزل شماره ۵۴۸۴ ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستمکه نتواند گرفت افتادگی را از هوا دستمنگیریم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل رانمی آساید آغوشم نمی آید به جا دستمهمانا از گل بیت الحزن کردند تخمیرمکه هرگز چون سبو از سر نمی گردد جدا دستمبه فکر دامن آن غنچه مستور افتادمگره در آستین چون غنچه گردید از حیا دستمز حسن بی نیازی پنجه می زد با ید بیضابه چشم خلق گردید از طمع چون اژدها دستمگریبان می درد دامان گل از اشتیاق منچه سر سبزی است با بختم چه اقبال است با دستمکمند موج را در تاب دارد اضطراب منبه دریای غم افتدگر بگیرد ناخدا دستماگر صائب ندارم گوهر ارزنده ای در کفبحمدالله که خالی نیست از نقد دعا دستم
غزل شماره ۵۴۸۵ در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستمز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستمز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گمکه از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستمبه اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندداز آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستمدو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین مندرین میخانه چندانی که ساغر بود در دستمدر آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردمز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستمچه با من می تواند شورش روز جزا کردنکه از دل سالها دیوان محشر بود در دستمز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنهبه مستیها عنان سیر اختر بود در دستمنمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتیکه خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستمز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائبو گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
غزل شماره ۵۴۸۶ ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستمسر شوریده منصور را بر دار می بستممن آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودمکمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستمزدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدمرهین یک گره بودم اگر زتار می بستمتو با اغیار در سیر چمن بودی و من در دلز آه سرد نخل ماتم اغیار می بستمبه تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندداگر در دست من می بود اول بار می بستماگر صائب هوا می بود در فرمان عقل منبه دوش باد تخت خود سلیمان وار می بستم
غزل شماره ۵۴۸۷ نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتمهمان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتمبه ذوق ناله من آسمان مستانه می رقصدجهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتمدرین دریای پرآشوب پنداری حبابم منکه در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتمچو آتش صاف از قید علایق کرده ام خود رانگیرد نقش پهلویم اگر بر بوریا افتمخبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریهانمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتمنیفتم از صدا گر صد شکستم بر شکست آیدنیم چینی که از اندک شکستی از صدا افتمعنان اختیار از دست چون برگ خزان دادمچو برق وباد خاکم می دواند تا کجا افتمز من چون پرتو خورشید ناسازی نمی آیداگر خاری به دامانم درآویزد ز پا افتمتلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانانعزیزم هر کجا چون سایه بال هما افتمگشایش نیست در پیشانی تخم امید منگره در کار آب افتد اگر در آسیا افتمپی تحصیل روزی دست و پایی می زنم صائبنمی روید زر از جیبم که چون گل برقفا افتم
غزل شماره ۵۴۸۸ به یاد آتشین رخساره ای در انجمن رفتمبه پای شمع افتادم چو اشک از خویشتن رفتمنشد قسمت کز آن آهوی وحشی نقش پا یابمبه بویش گر چه صد نوبت به صحرای ختن رفتمبه نزدیکی مشو از مکر یوسف طلعتان ایمنکه من با داغ حرمان از ته یک پیرهن رفتمچه صورت دارد از تنگی توان دیدن دهانش راکه من خود را ندیدم تا به فکر آن رهن رفتمتمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقیزدست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتمزهمراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه منبه برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتمگل از من رنگ و بلبل داشت آهنگ از نوای مننماند از حسن و عشق آثار تا من از چمن رفتمبه بوی پیرهن نتوان مرا از خود برآوردنکه من در ساعت سنگین به این بیت الحزن رفتمز ذرات جهان نگسست چون خورشید فیض منبه ظاهر چند روزی گر چه در ابر کفن رفتمدر اقلیم تجرد پادشاه وقت خود بودمنمی دانم چه کردم تا به زندان بدن رفتمبه عمر جاودان باز آمدن صورت نمی بنددره دوری که یک مژگان زدن بی خویشتن رفتمگریبان سخن صائب به دست آسان می آیددلم شق چون قلم شد بس که دنبال سخن رفتم