انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 577 از 718:  « پیشین  1  ...  576  577  578  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۳۹

این سطرهای آه که هر جا نوشته ایم
از روی آن دو زلف چلیپا نوشته ایم

بر زخم جوی شیر نمکها فشانده است
سطری که ما به صفحه خارا نوشته ایم

گاهی که حرف زلف و خط و خال گفته ایم
بر کودکان برات تماشا نوشته ایم

افتاده است شق چو قلم بر زبان ما
تا از دل دو نیم سخن وا نوشته ایم

نتوان هزار سال به طوفان نوح شست
شرحی که ما به دل ز تمنا نوشته ایم

هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به سیما نوشته ایم

رزق هزار خار درین دشت آتشین
بر دانه های آبله پا نوشته ایم

ما شرح بیقراری مجنون خویش را
از موجه سراب به صحرا نوشته ایم

صد پیرهن زیاده ز سودای یوسف است
سودی که ما به خویش ز سودا نوشته ایم

هر چند غرقه ایم، همان از حباب و موج
مکتوب سر به مهر به دریا نوشته ایم

بر صفحه دلی که غم عشق را سزاست
ما شوخ دیدگان غم دنیا نوشته ایم

در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه
طومارها به عالم بالا نوشته ایم

از پست فطرتی است که ما رزق خویش را
بر خوشه بلند ثریا نوشته ایم

دست ز کار رفته ما نیست بی شعور
از نبض، خط راه مسیحا نوشته ایم

بر فرد آفتاب قلم می کشیم ما
تا نسخه ای ازان رخ زیبا نوشته ایم

صائب ز طبع نازک روشندلان عهد
شرمنده ایم شعر به هر جا نوشته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۰

جا در سیاه خانه سودا گرفته ایم
از دست لاله دامن صحرا گرفته ایم

آسان به چنگ ما نفتاده است شمع طور
صد دست، پنجه باید بیضا گرفته ایم

از همت بلند که عمرش دراز باد
دام مگس فکنده و عنقا گرفته ایم

انصاف نیست راندن ما از حریم وصل
پیش از سپند آمده و جا گرفته ایم

از ما زبان خامه تکلیف کوته است
خط امان ز ساغر صهبا گرفته ایم

دیوانه ایم لیک نظر بند نیستیم
پیش ز گردباد به صحرا گرفته ایم

تار کفن به زخم زبان بخیه می زند
سوزن عبث ز دست مسیحا گرفته ایم

دیوانگی علاج ندارد و گرنه ما
روغن ز ریگ آتش سودا گرفته ایم

صد نیزه موج خون ز سرما گذشته است
تا مصرعی ز عالم بالا گرفته ایم

صائب به زور جذبه طبع بلند خویش
خورشید را ز دست مسیحا گرفته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۱

از زلف یار رنگ دگر برگرفته ایم
مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته ایم

پیش کسی دراز نگشته است دست ما
ما چون چنار از آتش خود در گرفته ایم

چون سر بر آوریم ز دریا، که چون صدف
گوهر به آبروی برابر گرفته ایم

با دست رعشه دار چو شبنم درین چمن
دامان آفتاب مکرر گرفته ایم

گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار
از چهره آستان تو در زر گرفته ایم

کیفیت جوانی ما را خمار نیست
کز دست پیر میکده ساغر گرفته ایم

ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست
کز بال و پرفشانی خود در گرفته ایم

باور که می کند که درین بحر چون حباب
سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم؟

در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
کز دست برق، تیغ مکرر گرفته ایم

صائب ز نقطه ریزی کلک سخن طراز
روی زمین تمام به گوهر گرفته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۲

ما شمع را به شهپر خود، سر گرفته ایم
دایم ز شیشه پنبه به لب بر گرفته ایم

بر می خوریم با همه تلخی گشاده روی
سر مشق مشرب از خط ساغر گرفته ایم

خاموش کرده ایم به نرمی حریف را
دایم به موم، روزن مجمر گرفته ایم

باری که سنگ سرمه کند کوه قاف را
از دوش آسمان و زمین بر گرفته ایم

تسخیر کرده ایم فلک را به نیم آه
نمرود را به پشه لاغر گرفته ایم

سر پنجه تصرف ما آهنین قباست
در آب تیغ ریشه چو جوهر گرفته ایم

در زیر چرخ خواب فراغت نمی کنیم
از راه سیل بستر خود بر گرفته ایم

زان خط مشکفام که خون می چکد از و
آیینه چون محیط به عنبر گرفته ایم

دلسوزتر ز حسن گلوسوز یار نیست
ما چاشنی قند، مکرر گرفته ایم

آن زلف را به دانه دل صید کرده ایم
سیمرغ را به دام کبوتر گرفته ایم

طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
زینسان که ما ز آتش دل در گرفته ایم

نسبت به کوی دوست درست است عزم ما
از اضطراب دل ره دیگر گرفته ایم

از پیچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جای در دل گوهر گرفته ایم

آن آتشی که جرأت پروانه داغ اوست
در زیر بال خود چو سمندر گرفته ایم

نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما
برگ خزان رسیده ز صرصر گرفته ایم

از ما مجوی زینت ظاهر که چون صدف
ما اندرون خانه به گوهر گرفته ایم

صائب ز همزبانی عطار خوش زبان
منقار خود چو پسته به شکر گرفته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۳

یک عمر پشت دست به دندان گرفته ایم
تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم

گردیده است در نظر ما جهان سیاه
تا جرعه ای ز چشمه حیوان گرفته ایم

افتاده ایم در ته پا سالها چو مور
تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم

در بوته گداز چو مه آب گشته ایم
کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم

ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح
ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم

آورده است معنی بیگانه رو به ما
تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم

انگشت حیرتی است که داریم در دهن
کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم

چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟
گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم

نگرفته است خضر ز سرچشمه حیات
کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم

چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس
روی زمین به چهره خندان گرفته ایم

دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش
فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم

جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد
کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم

بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در
ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم

رو تافتن ز جوربتان نیست کار ما
چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم

بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است
صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۴

ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم

بر روی دست باد مرا دست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم

یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم

از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم

بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم

چون طفل نی سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم

عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم

چون سبزه پا شکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم

گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم

صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۵

ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم

با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم

گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم

بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم

از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم

کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم

پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم

در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم

چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم

از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم

ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم

صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۶

هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم

هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم

پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم

تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم

بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم

در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم

صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۷

ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم

چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم

رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم

نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم

از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم

گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم

از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم

از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم

مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم

بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم

هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۸۴۸

ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم

ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم

آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم

خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم

زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم

صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 577 از 718:  « پیشین  1  ...  576  577  578  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA