انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 622 از 718:  « پیشین  1  ...  621  622  623  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۴


به شکر این که نه ای، ای صراحی از دوران
به پای خم برسان سجده ای ز مخموران

ز لاف دیده وری بی بصر به چاه افتد
فزاید از ره نارفته کوری کوران

ز مال، تلخی حسرت بود نصیب حریص
ز نوش خویش بود نیش رزق زنبوران

همین بس آفت نخوت که در زمان حیات
ز سرکشی علف دوزخند مغروران

به روزگار خط امیدهاست عاشق را
که وقت شام بود صبح عید مزدوران

خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
که در بهار برآیند از زمین موران

حجاب نیست ز ارباب عقل مجنون را
نمی کشند خجالت ز بی بصر عوران

دلم ز ناخن دخل حسود می لرزد
چنان که از نگه خیره روی مستوران

ز قرب مردم دنیا کناره کن صائب
که دل سیاه کند صحبت خدادوران
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۵

هلال سیل فنایند خانه پردازان
به آب و گل نکنند التفات خودسازان

صبور باش به ناسازگاری ایام
که خار پیرهن عالمند ناسازان

درین نشیمن خاکی به چشم بسته بساز
که وقت صید گشایند چشم شهبازان

مشو چو طرف کلاه از شکست خود غافل
که هست خودشکنی زینت سرافرازان

نمی توان گهر از عقد سر به مهر ربود
شمرده گوی سخن در حضور غمازان

بلند و پست جهان قابل عداوت نیست
ز امتیاز مدر پرده هم آوازان

چنان که پای چراغ از چراغ شد تاریک
دلم سیاه شد از صحبت سرافرازان

در آن ریاض که صائب سخن طراز شود
زنند مهر به لب جمله نغمه پردازان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۶

خمار سوخت مرا ساقیا شراب رسان
مرا به چشمه حیوان ازین سراب رسان

گرت هواست که سیراب از محیط شوی
به کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسان

رسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدن
تو نیز رشته جان را به پیچ و تاب رسان

مشو ز حال دلم غافل از سیه مستی
نفس گداخته خود را به این کباب رسان

مگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان

دل سیاه منور شود ز چشمه نور
کتان هستی خود را به ماهتاب رسان

ز زهد خشک نهال حیات خشک شود
بیا به میکده و ریشه را به آب رسان

مشو به آب و علف چون غزال چین قانع
دم فسرده خود را به مشک ناب رسان

به خنده صرف مکن عمر را ز بی دردی
چو کبک سینه به سر پنجه عقاب رسان

اگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ما
ز راه لطف تو گردی به این خراب رسان

چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشاید شراب ناب رسان

به دست خشک مدار از گرهگشایی دست
چو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسان

رساند خانه مغز مرا به آب، خمار
پیاله ای به من خانمان خراب رسان

اگر به کوی خرابات می روی صائب
ز دور سجده ما را به آن جناب رسان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۷

صدای پا نبود در خرام درویشان
زمین به خواب رود زیر گام درویشان

چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان

چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان

اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان

که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان

ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان

میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۸

مخور ز حرف خنک بر دماغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگان

نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان

ز جام لاله سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان

بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان

ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان

ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان

چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۰۹

دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلان
که را بود جگر کارزار زنده دلان؟

چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به دیده شب زنده دار زنده دلان

ز سردمهری باد خزان نبازد رنگ
گل همیشه بهار عذار زنده دلان

گذشتن از دو جهان گام اولین باشد
به پای همت چابک سوار زنده دلان

نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان

ز بی نیازی همت نیاورند به چشم
اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان

خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی
ز برگریز بود نوبهار زنده دلان

ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان

به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب
سکون مجو ز دل بی قرار زنده دلان

مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است
ز ریزش مژه اشکبار زنده دلان

سیاهی از دل شبهای تار می خیزد
چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان

اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد
ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان

به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست
درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان

برآورد ز گریبان آسمانها سر
سری که خاک شود در گذار زنده دلان

شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان

ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ می طلبند از مزار زنده دلان

ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۰

اگر چه خاک کند کشته از نظر پنهان
ز کشتگان تو شد خاک سر به سر پنهان

ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
کجا به زلف شود موی آن کمر پنهان؟

همیشه محو پریخانه سلیمان است
سری که شد ز خیال تو زیر پر پنهان

چنان که چشمه ز سنبل نهان شود، شده است
ز خوابهای پریشان مرا نظر پنهان

چو در نقاب رود حسن، ناامید مباش
که در شکوفه بود میوه های تر پنهان

مرا ز دیدن پنهان یار ظاهر شد
که کرده در دل او ناله ام اثر پنهان

گسستن است چو آخر مآل پیوستن
چه سود ازین که شود رشته در گهر پنهان؟

ز خانه چون مه شبگرد من برون آید
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان

مرا به قاصد و پیغام و نامه حاجت نیست
که از دلش به دلم می رسد خبر پنهان

ز خنده کردن رسوای غنچه شد معلوم
که زیر پوست نماند نشاط زر پنهان

اگر رسم به زمین بوس بیخودی چه عجب
که عمرهاست ز خود می کنم سفر پنهان

ز حرص، بال و پر جستجو برون آرد
اگر چه مور شود در دل شکر پنهان

ز چرب نرمی گردون فریب لطف مخور
که هست در دل این موم نیشتر پنهان

ز بوی سوختگی در میان بازارم
اگر شوم به دل سنگ چون شرر پنهان

ز چشم شور شود تلخ زندگی صائب
صدف ز بحر ازان می کند گهر پنهان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۱

نمی شود سخن راست در دهان پنهان
که تیر را نکند خانه کمان پنهان

به دل مساز نهان عشق را که ممکن نیست
که مه شود به سراپرده کتان پنهان

نمی کنم هوس طول عمر، تا شد خضر
ز شرم زندگی از چشم مردمان پنهان

به آب خضر نسازم سیه نظر، تا هست
عقیق صبر مرا در ته زبان پنهان

مبین به چشم حقارت شکسته رنگان را
که هست طرفه بهاری درین خزان پنهان

هجوم خلق نگردد حجاب هستی حق
ز کثرت رمه کی می شود شبان پنهان؟

برون میار ز دل زینهار ریشه غم
که خنده هاست درین شاخ زعفران پنهان

حجاب مصرع برجسته نیست طول غزل
کجا به زلف شود موی آن میان پنهان؟

حجاب آن تن سیمین لباس کی گردد
ترا که مغز نباشد در استخوان پنهان

چو آفتاب ز خلق است نور حق ظاهر
چگونه یوسف گردد به کاروان پنهان؟

فروغ شمع مرا لامکان احاطه نکرد
مرا چگونه کند طاس آسمان پنهان؟

ز شرم ناله من جمله بلبلان صائب
شدند در خس و خاشاک آشیان پنهان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۲

زهی ز صافی چشم تو چشم جان روشن
نسیم پیش خرام تو بوی پیراهن

ازان همیشه تر و تازه است سنبل زلف
که بی حجاب کند با تو دست در گردن

ز خاک، دست و گریبان به سرو برخیزد
به خاک هر که شود قامت تو سایه فکن

ز برگ لاله این باغ سرسری مگذر
که لیلیی سر مجنون نهاده در دامن

تو کیستی که کنی سر برهنه همچو حباب
در آن فضا که نگردد محیط بی جوشن

به اینقدر که ز دل بر سر زبان آمد
چو آفتاب به گرد جهان دوید سخن

سف رساند خضر را به چشمه حیوان
به مهر، چشم مسیحا شد از سفر روشن

نبرد زنگ ز آیینه دل یعقوب
نسیم مصر سفر تا نکرد از مسکن

جواب آن غزل است این صائب مولوی
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۳۱۳

به آه گرم ز خود پاک می توان رفتن
ازین کمند به افلاک می توان رفتن

به نیم چشم زدن، زین جهان به آن عالم
ز شاهراه دل چاک می توان رفتن

ازین جهان پر از دود و گرد، برگردون
به نور شعله ادارک می توان رفتن

چراغی از دل روشن اگر به دست آری
دلیر در جگر خاک می توان رفتن

امید گوشه چشمی اگر ز قاتل هست
به چشم حلقه فتراک می توان رفتن

اگر تو از سبکی لنگری به کف آری
به روی بحر چو خاشاک می توان رفتن

وگر چو موج عنان را ز دست بگذاری
به بحرهای خطرناک می توان رفتن

چنان به طول امل خوشدلی که پنداری
ازین کمند به افلاک می توان رفتن

مجردانه اگر زیست می کنی صائب
مسیح وار بر افلاک می توان رفتن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 622 از 718:  « پیشین  1  ...  621  622  623  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA