غزل شماره ۶۳۰۴ به شکر این که نه ای، ای صراحی از دورانبه پای خم برسان سجده ای ز مخمورانز لاف دیده وری بی بصر به چاه افتدفزاید از ره نارفته کوری کورانز مال، تلخی حسرت بود نصیب حریصز نوش خویش بود نیش رزق زنبورانهمین بس آفت نخوت که در زمان حیاتز سرکشی علف دوزخند مغرورانبه روزگار خط امیدهاست عاشق راکه وقت شام بود صبح عید مزدورانخط تو در دل من حشر آرزوها کردکه در بهار برآیند از زمین مورانحجاب نیست ز ارباب عقل مجنون رانمی کشند خجالت ز بی بصر عوراندلم ز ناخن دخل حسود می لرزدچنان که از نگه خیره روی مستورانز قرب مردم دنیا کناره کن صائبکه دل سیاه کند صحبت خدادوران
غزل شماره ۶۳۰۵ هلال سیل فنایند خانه پردازانبه آب و گل نکنند التفات خودسازانصبور باش به ناسازگاری ایامکه خار پیرهن عالمند ناسازاندرین نشیمن خاکی به چشم بسته بسازکه وقت صید گشایند چشم شهبازانمشو چو طرف کلاه از شکست خود غافلکه هست خودشکنی زینت سرافرازاننمی توان گهر از عقد سر به مهر ربودشمرده گوی سخن در حضور غمازانبلند و پست جهان قابل عداوت نیستز امتیاز مدر پرده هم آوازانچنان که پای چراغ از چراغ شد تاریکدلم سیاه شد از صحبت سرافرازاندر آن ریاض که صائب سخن طراز شودزنند مهر به لب جمله نغمه پردازان
غزل شماره ۶۳۰۶ خمار سوخت مرا ساقیا شراب رسانمرا به چشمه حیوان ازین سراب رسانگرت هواست که سیراب از محیط شویبه کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسانرسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدنتو نیز رشته جان را به پیچ و تاب رسانمشو ز حال دلم غافل از سیه مستینفس گداخته خود را به این کباب رسانمگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنابکوش و شبنم خود را به آفتاب رساندل سیاه منور شود ز چشمه نورکتان هستی خود را به ماهتاب رسانز زهد خشک نهال حیات خشک شودبیا به میکده و ریشه را به آب رسانمشو به آب و علف چون غزال چین قانعدم فسرده خود را به مشک ناب رسانبه خنده صرف مکن عمر را ز بی دردیچو کبک سینه به سر پنجه عقاب رساناگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ماز راه لطف تو گردی به این خراب رسانچو خم به اهل طلب درد و صاف با هم دهبه هر که لب نگشاید شراب ناب رسانبه دست خشک مدار از گرهگشایی دستچو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسانرساند خانه مغز مرا به آب، خمارپیاله ای به من خانمان خراب رساناگر به کوی خرابات می روی صائبز دور سجده ما را به آن جناب رسان
غزل شماره ۶۳۰۷ صدای پا نبود در خرام درویشانزمین به خواب رود زیر گام درویشانچو نی اگر چه بود خشک، کام درویشانشکر به تنگ بود در کلام درویشانچه لذت است که بادست پخت بی برگی استنمکچش است سراسر طعام درویشاناگر ز سنگ حوادث شود هلال هلالصدا بلند نگردد ز جام درویشانکه می تواند وصف تمام ایشان کرد؟به از تمام جهان، ناتمام درویشانز روستای طمع رخت برده اند برونمساز روی ترش از سلام درویشانمیان مور و سلیمان تفاوتی ننهدچو سفره باز کند فیض عام درویشان
غزل شماره ۶۳۰۸ مخور ز حرف خنک بر دماغ سوختگانحذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگاننمی شود ز سیه خانه لیلی ما دورهمیشه زیر سیاهی است داغ سوختگانز جام لاله سیراب شد مرا روشنکه می ز خویش برآرد ایاغ سوختگانبهار تازه کند داغ تخم سوخته راز می شکفته نگردد دماغ سوختگانز لاله زار دلم تا شکفت دانستمکه مرهم دگران است داغ سوختگانز نور زنده دلی آب زندگی خورده استز باد صبح نمیرد چراغ سوختگانچه نعمتی است ندارند بیغمان صائبخبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
غزل شماره ۶۳۰۹ دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلانکه را بود جگر کارزار زنده دلان؟چراغ روز بود، آفتاب عالمتابنظر به دیده شب زنده دار زنده دلانز سردمهری باد خزان نبازد رنگگل همیشه بهار عذار زنده دلانگذشتن از دو جهان گام اولین باشدبه پای همت چابک سوار زنده دلاننظر به نعمت الوان سیه نمی سازندبود به خون دل خود مدار زنده دلانز بی نیازی همت نیاورند به چشماگر کنند و دعالم نثار زنده دلانخزان مرده دلان گر بود ز بی برگیز برگریز بود نوبهار زنده دلانز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگدرین شکفته چمن برگ و بار زنده دلانبه بحر ناشده واصل، روان بود سیلابسکون مجو ز دل بی قرار زنده دلانمبین به چشم حقارت، که سبزی فلک استز ریزش مژه اشکبار زنده دلانسیاهی از دل شبهای تار می خیزدچو صبح از نفس بی غبار زنده دلاناگر ز سنگ بود میوه، پخته می گرددز گرمی نفس شعله بار زنده دلانبه جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیستدرین قلمرو وحشت، شکار زنده دلانبرآورد ز گریبان آسمانها سرسری که خاک شود در گذار زنده دلانشبی که از سر غفلت به خواب صرف شودچو خون مرده نیاید به کار زنده دلانز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگچراغ می طلبند از مزار زنده دلانز سیل حادثه صائب نمی شود هرگزصدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
غزل شماره ۶۳۱۰ اگر چه خاک کند کشته از نظر پنهانز کشتگان تو شد خاک سر به سر پنهانز لفظ، معنی نازک برهنه تر گرددکجا به زلف شود موی آن کمر پنهان؟همیشه محو پریخانه سلیمان استسری که شد ز خیال تو زیر پر پنهانچنان که چشمه ز سنبل نهان شود، شده استز خوابهای پریشان مرا نظر پنهانچو در نقاب رود حسن، ناامید مباشکه در شکوفه بود میوه های تر پنهانمرا ز دیدن پنهان یار ظاهر شدکه کرده در دل او ناله ام اثر پنهانگسستن است چو آخر مآل پیوستنچه سود ازین که شود رشته در گهر پنهان؟ز خانه چون مه شبگرد من برون آیدز هاله ماه شود در ته سپر پنهانمرا به قاصد و پیغام و نامه حاجت نیستکه از دلش به دلم می رسد خبر پنهانز خنده کردن رسوای غنچه شد معلومکه زیر پوست نماند نشاط زر پنهاناگر رسم به زمین بوس بیخودی چه عجبکه عمرهاست ز خود می کنم سفر پنهانز حرص، بال و پر جستجو برون آرداگر چه مور شود در دل شکر پنهانز چرب نرمی گردون فریب لطف مخورکه هست در دل این موم نیشتر پنهانز بوی سوختگی در میان بازارماگر شوم به دل سنگ چون شرر پنهانز چشم شور شود تلخ زندگی صائبصدف ز بحر ازان می کند گهر پنهان
غزل شماره ۶۳۱۱ نمی شود سخن راست در دهان پنهانکه تیر را نکند خانه کمان پنهانبه دل مساز نهان عشق را که ممکن نیستکه مه شود به سراپرده کتان پنهاننمی کنم هوس طول عمر، تا شد خضرز شرم زندگی از چشم مردمان پنهانبه آب خضر نسازم سیه نظر، تا هستعقیق صبر مرا در ته زبان پنهانمبین به چشم حقارت شکسته رنگان راکه هست طرفه بهاری درین خزان پنهانهجوم خلق نگردد حجاب هستی حقز کثرت رمه کی می شود شبان پنهان؟برون میار ز دل زینهار ریشه غمکه خنده هاست درین شاخ زعفران پنهانحجاب مصرع برجسته نیست طول غزلکجا به زلف شود موی آن میان پنهان؟حجاب آن تن سیمین لباس کی گرددترا که مغز نباشد در استخوان پنهانچو آفتاب ز خلق است نور حق ظاهرچگونه یوسف گردد به کاروان پنهان؟فروغ شمع مرا لامکان احاطه نکردمرا چگونه کند طاس آسمان پنهان؟ز شرم ناله من جمله بلبلان صائبشدند در خس و خاشاک آشیان پنهان
غزل شماره ۶۳۱۲ زهی ز صافی چشم تو چشم جان روشننسیم پیش خرام تو بوی پیراهنازان همیشه تر و تازه است سنبل زلفکه بی حجاب کند با تو دست در گردنز خاک، دست و گریبان به سرو برخیزدبه خاک هر که شود قامت تو سایه فکنز برگ لاله این باغ سرسری مگذرکه لیلیی سر مجنون نهاده در دامنتو کیستی که کنی سر برهنه همچو حبابدر آن فضا که نگردد محیط بی جوشنبه اینقدر که ز دل بر سر زبان آمدچو آفتاب به گرد جهان دوید سخنسف رساند خضر را به چشمه حیوانبه مهر، چشم مسیحا شد از سفر روشننبرد زنگ ز آیینه دل یعقوبنسیم مصر سفر تا نکرد از مسکنجواب آن غزل است این صائب مولویکه او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
غزل شماره ۶۳۱۳ به آه گرم ز خود پاک می توان رفتنازین کمند به افلاک می توان رفتنبه نیم چشم زدن، زین جهان به آن عالمز شاهراه دل چاک می توان رفتنازین جهان پر از دود و گرد، برگردونبه نور شعله ادارک می توان رفتنچراغی از دل روشن اگر به دست آریدلیر در جگر خاک می توان رفتنامید گوشه چشمی اگر ز قاتل هستبه چشم حلقه فتراک می توان رفتناگر تو از سبکی لنگری به کف آریبه روی بحر چو خاشاک می توان رفتنوگر چو موج عنان را ز دست بگذاریبه بحرهای خطرناک می توان رفتنچنان به طول امل خوشدلی که پنداریازین کمند به افلاک می توان رفتنمجردانه اگر زیست می کنی صائبمسیح وار بر افلاک می توان رفتن