غزل شماره ۹۳۹ چرخ ماند از گردش اما اضطراب دل بجاستتیغ شد کند و سماع طایر بسمل بجاستعشق بی تاب است تا دوران خط آخر شدنچشم مجنون می پرد تا گردی از محمل بجاستتیغ خونریزست تا یک کشتنی در عرصه هستحسن مغرورست تا یک عاشق بیدل بجاستشش جهت از کعبه دل در کمند اندازیندگر به هر جانب شود آن شاخ گل مایل بجاستنیم جانی داده اند و یک جهان دل برده اندروز محشر با شهیدان دعوی قاتل بجاستهیچ کافر را مبادا خودپرستی سد راه!آسمان شد با زمین هموار و این حایل بجاستدل چو از جا رفت، عالم می شود زیر و زبرنیست بی پرگار دور آسمان تا دل بجاستنور و ظلمت با جهان آب و گل آمیخته استتا زمین و آسمان باشد حق و باطل بجاستتا نگردیده است عادت، نشأه می بخشد شرابگر به امید جنون از نو شوم عاقل بجاستتا شکاری هست، در پرواز باشد چشم دامنیست زلف یار را آرام تا یک دل بجاستزشت صائب زیر گل خواهد نهان آیینه راخصمی گردون دون با مردم قابل بجاستاین جواب حضرت میرزا سعید ما که گفتاین گره از رشته ما وا شد و مشکل بجاست
غزل شماره ۹۴۰ شکر این آب و علف ضایع کنان یک دم بجاستشکر ارباب سخن باقی است تا عالم بجاستمی کند اشک ندامت پاک، دل را از گناهنیست از دوزخ غمی تا دیده پر نم بجاستبی کشاکش نیست عیسی گر برآید بر فلکچشم سوزن می پرد تا رشته مریم بجاستکعبه حاجت روا را چشم زخمی لازم استگر رگ تلخی بود با چشمه زمزم، بجاستنیست بر صاحبدلان دستی هوای نفس راباد در دست سلیمان است تا خاتم بجاستنام فانی را اثر بخشد حیات جاودانتا نیفتاده است جام از دور، نام جم بجاستلازم شمع است صائب اشک و آه آتشینتا اثر از زندگانی هست، درد و غم بجاست
غزل شماره ۹۴۱ تا به کی در پرده باشد نیک و بد، ساغر کجاست؟دل ز دعوی شد سیاه آیینه محشر کجاست؟در تن روشن ضمیران جان نمی گیرد قرارآب را آسودگی در دیده گوهر کجاست؟هست بیرون از دو عالم، سیر سرگردان عشقاین سر شوریده را پروای بال و پر کجاست؟سوخت خورشید درخشان پرده های صبح راحسن عالمسوز را آرام در چادر کجاست؟سینه روشندلان را نیست راز سر به مهرنامه پیچیده در هنگامه محشر کجاست؟دام راه خضر نتواند شدن موج سرابتشنه دیدار را اندیشه کوثر کجاست؟نیست ممکن آرزوها را نسوزد سوز عشقعودهای خام را آزادی از مجمر کجاست؟سیر و دور آسمان ها منتهی گردد به عشقغیر دریا، سیل را سر منزل دیگر کجاست؟نیست غافل آفتاب از لعل در آغوش سنگعشق می داند دل بیمار را بستر کجاستخط بر آن لب فارغ است از یاد ما لب تشنگانخضر را در آب حیوان فکر اسکندر کجاست؟آفتاب از ذره فیض خود نمی دارد دریغورنه این شوریده مغزان را سر افسر کجاست؟در حضور حسن، خودداری نمی آید ز عشقشمع چون روشن شود پروای بال و پر کجاست؟برق عالمسوز خشک و تر نمی داند که چیستعشق را پروای صید فربه و لاغر کجاست؟رهروان عشق را از رهبر و منزل مپرسره کجا، منزل کجا، رهرو کجا، رهبر کجاست؟منت صندل مرا صائب ز سر بیزار کردسایه بی منت درد گران لنگر کجاست؟
غزل شماره ۹۴۲از دو عالم فارغم، آزاده ای چون من کجاست؟زیر دست سایه ام، افتاده ای چون من کجاست؟درد را سر، داغ را لخت جگر، غم را دلمدرد و داغ عشق را آماده ای چون من کجاست؟نقش یوسف طلعتان خواب پریشان من استدر بساط خاک، لوح ساده ای چون من کجاست؟نه به لنگر کار دارم نه به ساحل بازگشتعشق را کشتی به طوفان داده ای چون من کجاست؟سایه ام چون سرو بر دوش گلستان بار نیستدر جهان آب و گل، آزاده ای چون من کجاست؟دنیی و عقبی نمی گردد به گرد خاطرماز دو عالم بر کنار افتاده ای چون من کجاست؟شسته است از چشم انجم خواب، جوش مستیمدر خم افلاک صائب باده ای چون من کجاست؟
غزل شماره ۹۴۳ خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه امآب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاکنیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرادر میان نی سواران برق جولانی کجاست؟ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدفشد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟از شب و روز مکرر دل سیه گردیده استروی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته استاین صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاکرفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ منتا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
غزل شماره ۹۴۴روزگارم تیره شد خورشید سیمایی کجاست؟رفت از دستم عنان مژگان گیرایی کجاست؟نعل من چون آب از هر موجه ای در آتش استدر ریاض آفرینش سرو بالایی کجاست؟جبهه وا کرده طوطی را به گفتار آوردشد فراموشم سخن، آیینه سیمایی کجاست؟داغ مجنون می شود از مهر خاموشی زیاددر میان این غزالان چشم گویایی کجاست؟شیشه نازکدلی دارم مهیای شکستای سبکدستان، دل چون سنگ خارایی کجاست؟نقش شیرین را به تردستی ز کوه بیستونمی توانم محو کردن، کارفرمایی کجاست؟گردباد اینجا نفس را راست نتوانست کرددر خور مجنون من دامان صحرایی کجاست؟چند پرسی صائب از عالم تمنای تو چیست؟در دل آزاده عاشق تمنایی کجاست؟
غزل شماره ۹۴۵از دل سخت بتان از ناله ای فریاد خاستخوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاستمن که در خاموشی از آیینه می بردم سبقنوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاستتا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکردهر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاستماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگیسرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاستمی کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاکاز خرام او مرا گردی که از بنیاد خاستدر شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاستوای بر بی طاقتان، کز روی آتشناک اوچون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاستساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روستهر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست
غزل شماره ۹۴۶کی سری بردم به جیب خود که طوفان برنخاستهمچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاستشمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلندبا لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاستاز نوای شور مجنون بود رقص گردبادرفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاستنقد جان را رونمای تیشه فولاد داداز دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاستپاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاستحیرتی دارم که چون از های هوی ناله اماز شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکنداز دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست
غزل شماره ۹۴۷رفت تا مجنون ز دشت عشق مردی برنخاستمرد چبود، می توانم گفت گردی برنخاستزان مسلم شد به گردون دعوی مردانگیکز زمین سفله پرور، هم نبردی برنخاستدرد تنهایی غبارم را بیابانگرد ساختبهر تسکین دل من اهل دردی برنخاستعشق تردست ترا نازم که در هر جلوه ایکرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاستابر پیری گشت بر بام و درت کافور باروز دل سنگ تو صائب آه سردی برنخاست
غزل شماره ۹۴۸ هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکینش سزاستگل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاستهر سری کز شور سودا نیست فانوس خیالسنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاستهر که در مستی شود چون کبک آوازش بلندبی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاستیار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بستگر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاستهر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغبستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاستبهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمربر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاستهر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خارگر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاستدست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغپشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاسترنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوسهر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاستسوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزلاین زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!