غزل شماره ۹۵۹ لنگر از صاحبدلان، شوخی ز خوبان خوشنماستاز هدف استادگی، از تیر جولان خوشنماستصحبت نیکان بود مشاطه بدگوهرانخار تا بر دور گل باشد، چو مژگان خوشنماستتیغ جان بخش تو شد آب از حجاب کشتگاناز کریمان معذرت در وقت احسان خوشنماستریزش پنهان به سایل، عمر جاویدان دهدپرده ظلمت به روی آب حیوان خوشنماستاز بزرگان ترک اسباب تکلف عیب نیستدر بساط آسمان ابر پریشان خوشنماستمد احسان را دو چندان می کند روی گشادخنده برق از سحاب گوهر افشان خوشنماسترشته لعل است در کوه بدخشان خار و خسشمع ماتم بر سر خاک شهیدان خوشنماستاز بزرگان روی دل صائب به خردان عیب نیستدل به دست آوردن مور از سلیمان خوشنماست
غزل شماره ۹۶۰ درد بی درمان پیری منتهای دردهاستمغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاستهیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیستمی برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاستکاسه دریوزه داغ است سر تا پای منبس که هر عضو از وجود من گدای دردهاستاز جهان آب و گل امید آسایش خطاستچار دیوار بدن مهمانسرای دردهاستمی کند آیینه خود را به ناخن صیقلیسینه من بس که مشتاق لقای دردهاستغوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهادسینه ما دردمندان کربلای دردهاستگوشمال درد می سازد مسلمان نفس راوای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاستچون کریم از میهمان سیری نمی باشد مراناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاستنیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه هاورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تابورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاستمی شود مایل به عاشق درد در هر جا که هستجان سخت عاشقان آهن ربای دردهاستدرد ناقص را کند کامل، وجود کاملانچهره زرین عاشق کیمیای دردهاستنیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشقاز ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
غزل شماره ۹۶۱خال یا در گوشه چشم است یا کنج لب استاز مکان ها دزد را دایم کمینگه مطلب استگوشه گیران زود در دلها تصرف می کنندبیشتر دل می برد خالی که در کنج لب استدست خالی برنمی گردد دعای نیمشبچون شود معشوق نو خط، وقت عرض مطلب استحسن خصم شوخ چشمان است و یار عاجزانآفتاب ذره پرور میل چشم کوکب استعالم دیگر به دست آور که در زیر فلکگر هزاران سال می مانی همین روز و شب استدر حریم دل به زهد خشک نتوان راه بردروی منزل را نبیند هر که چوبش مرکب استاز گرفتاری خلاصی نیست اهل عقل راهست اگر آزادیی زیر فلک، در مکتب استمگسل از دامان شب صائب که در روی زمیندامنی کز دست نتوان داد دامان شب است
غزل شماره ۹۶۲من به دوزخ می روم، زاهد اگر در جنت استدوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت استعارفان را در لباس فقر بودن آفت استهم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت استدست شستن نیست چندان کاری از موج سرابدامن افشاندن به دنیا از قصور همت استعالم روشن به چشمش زود می گردد سیاههر که چون پروانه بی درد، عاشق صحبت استموشکافان از پریشانی نمی تابند رویطره آشفتگی شیرازه جمعیت استبهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاهحلقه دام چشم از بهر شکار عبرت استصحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیستطوق قمری سرو بستان را کمند وحدت استحسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده انداین شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت استعشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبرپشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت استاز نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رودشکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت استمی برد فیض جواهر سرمه از گرد ملالهر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است
غزل شماره ۹۶۳اهل معنی را تماشا مانع جمعیت استحلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت استعالم بی انقلابی هست اگر زیر فلکپیش ارباب نظر دارالامان حیرت استاز پریشان گردی نظاره دل صد پاره استجمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت استگوشه گیری می کند روشن دل تاریک راحاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت استدر شکارستان دنیا آنچه می باید گفتشاهباز دیده روشندلان را، عبرت استحلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اشپیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت استتیغ لنگردار باشد بر سر آزادگانسایه بال هما هر چند چتر دولت استنعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار رادر جهان آفرینش، صحت و امنیت استپیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنیزاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت استاز بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده استدر بساط من همین خواب گران غفلت استخانه بردوشی علاج سیل آفت می کندوعده گاه مردم بیکار کنج عزلت استناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بودرشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت استکاروان را گر چه در دنبال می باشد غبارگردخواری پیش خیز کاروان عزت استشکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشقمشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است
غزل شماره ۹۶۴حیرت شبنم درین گلزار عین حکمت استرتبه بینایی هر کس به قدر حیرت استخودنمایی غافلان را در بلا می افکندپای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت استموج در یکتایی دریا نیندازد خللچهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت استزود باشد کز ندامت سر به جای پا نهدهر که در بزم جهان چون شمع، عاشق صحبت استکف نگیرد دامن غواص گوهر جوی رااز تماشا مطلب عارف شکار عبرت استیادبود ما فراموشی است از احوال ماپیش عزلت دوستان تقصیر خدمت خدمت استنیست صائب عاشقان را از غم دنیا ملالماهیان را موجه دریا کمند وحدت است
غزل شماره ۹۶۵هر که را دیدیم در عالم گرفتار خودستکار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودستخضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیمهر کسی را روی در تعمیر دیوار خودستکیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودستپرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و دردیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودستگریه شمع از برای ماتم پروانه نیستصبح نزدیک است، در فکر شب تار خودستچون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟غنچه بی دست و پا درمانده خار خودستخرجها دخل است چون باشد به جای خویشتنهر که می آید به کار خلق، در کار خودستچشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیستزیر بار منت طبع گهربار خودست
غزل شماره ۹۶۶دوربین خونین جگر از نظم احوال خودستروز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودستشیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسماناز هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟خاکساری شد حصار از دیده بدبین مراگوهر از گرد یتیمی پرده حال خودستعقده حرص از مرور زندگی گردد زیادشاخ آهو پر گره از کثرت سال خودستنیش باشد قسمت زنبور از دریای شهدممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودستمی کند در راه خود دام گرفتاری به خاکدیده هر کس که چون طاوس دنبال خودستکاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیضبهره طاوس از پا، بیش از بال خودستاز کنار آب حیوان باز گردد خشک لبچون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودستنیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوتدام راه هر کسی از تار آمال خودستدولت پابوس بس باشد حنا را خونبهابی سبب صائب به فکر خون پامال خودست
غزل شماره ۹۶۷رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودستگر نمی در ساغر ما هست از جوی خودستدیده امیدش از خواب پریشان ایمن استهر که را بالین آسایش ز زانوی خودستعاشق از بار لباس عاریت آسوده استبید مجنون را کلاه و جامه از موی خودستبوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفتغنچه این بوستان دلداده بوی خودستدر دیار خودپسندان نور بینش توتیاستدیو این خاک سیه دل واله روی خودستدر خیابان رعونت نیست رسم امتیازهر نهالی عاشق بالای دلجوی خودستهیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیستهر که را دیدیم در آرایش روی خودستتنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلامتصل در زیر تیغ از چین ابروی خودستبی زبانی می گشاید بندهای سخت رادر قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودستتا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی استشبنم این بوستان محو گل روی خودستخصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمرپشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودستنیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهارآبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
غزل شماره ۹۶۸حفظ دولت در پریشان کردن سیم و زرستمد احسان رشته شیرازه این دفترسترتبه ریزش بود بالاتر از اندوختنپیش عارف برگریز از نوبهاران خوشترستدر سراب تشنگی، جوش طراوت می زنمساغر بتخانه ام لبریز آب کوثرستکار ما را می کند گردون به نام خویشتنسوختن از عود بی پروا و لاف از مجمرستنیست پروای اجل فرهاد شیرین کار رامور شهد افتاده را مرگ از شکر شیرین ترستبعد عمری کز لباس زنگ بیرون آمدمطشت آتش بر سرم از منت خاکسترستاز خیابان بهشتم خار در دل می خلدکوچه باغ زلف را آب و هوای دیگرستسهل باشد بردن داغ کلف از روی ماههر که زنگ از سینه ما می برد روشنگرستاز عملداران به قدر ظلم می ماند اثرعاملی کز وی نمی ماند اثر عادلترستغم نفهمیده است هر کس ساده لوح افتاده استهر که این آیینه دارد در بغل اسکندرستغنچه دل را به بوی یار در بر می کشیماز رباعی بیت آخر می زند ناخن به دلخط پشت لب به چشم ما ز ابرو خوشترستگر چه طوبی از جهان منشور رعنایی گرفترتبه افکار صائب را مقام دیگرست