انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 27:  « پیشین  1  ...  24  25  26  27  پسین »

Hooman Sharifi | چرک نویسهای هومن شریفی


مرد

 



من هیچ وقت نمی تونم مث بابام باشم .... می دونی چرا ؟

چون وقتی اولین بار زیر ِ ظل ِ آفتاب داشتم کار می کردم

همه ی حقوقم رو واسه خودم خرج کردم ..

طوری خرج کردم انگار همه ی دنیا حول من می چرخه

اما بابام دقیقا واسه من چیزایی رو می خرید که خودش اصلا نه قبولش داشت

نه باهاش بچگی کرده بود ... اما واسه دل من می خرید

خیلی سخته پای یه چیزی پول بدی که اصلا قبولش نداری

من نمیتونم مث بابام باشم ...

چون وقتی پسرخاله کوچیکم تو روم وای میسه انگار تموم دنیا منو انکار کرده

همچین بهش چپ نگاه می کنم که تا جا دارم خالی شم ...

ولی وقتی اولین بار تو رو پدرم وایسادم زد پشتم و با خنده گفت

ایشالله که بتونی تو روی همه به همین قدرت وایسی ........

من نمیذارم کسی به خواننده ی مورد علاقم توهین کنه ...

اون وقت وقتی بچه بودم ، تنها نوار مورد علاقش که داریوش بود و نوار قصه پر کردم

اونم خندید ، هیچ چی نگفت .............

من نمیتونم مث اون باشم ... چون اون ترکش زیر ِ چشمشه ...

اما هیچ وقت صداش در نمیاد ...

ولی من آزادی نداشتمو از همه ی دنیا طلب می کنم ........

ببین ...

این دو دوتا چار تا ها جواب نمیده ......

رویای بالا رفتن یه دختر کوچولو هم از سر و کولت ، از تو پدر نمیسازه ....

ما همون نسلی هستیم ....

که پیکای مشروبمون رو به سلامتی سرباز و رفیق و وطن بالا می ریم

بابامون هم تیرش رو خورد هم رفاقتشو کرد هم پای وطنش مو سفید کرد

حق داره خندش تلخ باشه وقتی تو فقط فکر می کنی مــــــــــــــرد

مال دنیای قیصر و داش آکل ِ

.

.

.

جدی دلم می خواد پیش خیلی ها باشم که پدرشون نیست ...

اونا قدر یه چیزایی رو میدونن ... که من اصلا تو بــــــــــاغش نیستم ....

اونا حرف دارند... خیلی .... شمع دارند .......خیلـــــــــــــــی

...بهشت زهرا دارند .... خیلی ......

ما پدر داریم .... یادش نیستیم ... بالا سرمونه ، کوچیکش می کنیم ....

کوتاهم که میاد فکر می کنیم زورمون زیاده

.

.

.

یه چیزی هم بگم ختم کلام ....

اگه قراره فقط یه روز هواشو داشته باشیم بهتره کل امروز رو بخوابیم

یا بریم تو جاده شمال .....

چیز قشنگی نیست یه روز پدرتو به عرش ببری ...

فرداش یادت نباشه که با مغز بیاد زمین ..........................
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


خداحافظی با خیلی چیزا تلخه .......

مث وقتی که که جرات پیدا می کنی از همه چیز بگذری

درست مث سیرکی که برنامش رو اونقدر توی یه شهر اجرا کرده که حالا

وقت رفتنش هم کسی به خداحافظی شیر های آدم نماش نمیاد ....

به آدما نیاز داشتن سخت تره .........

مث گرگی که باید رد شدن خط آهن رو از وسط حریم جنگلش ببینه

و دم نزنه

از روی خوش نشون دادم به آدما بیزارم درست وقتی که دارم

تو درونم ضامن یه بمب دستی رو دل دل می کنم

.................

ولی یه وقتایی باید گفت خلاص ... باید جواب سلام رو خورد ......

فحش کش دار داد و از در زد بیرون ..........

باید از آدما گذشت .........

باید وایساد تنه به تنه قطار روی ریل هر چی سوت زد

که بری کنار تو زوزه بکشی

........................

مهم نیست که توی ذهن دو جین خوش مشرب ِ مدرن ِ خونسرد

به صفر ِ کلوین سقوط کنی ........

نه مهم نیست ...... آدما برچسبند .... روت که بخورند، قیمت میدن بهت ..........

باید رفت .........درست از همون دری که اومدی ....

تا تهشم تلاش کنی نام نیکتو به گند بکشی ..........

اگه نیک باشی آدما دست از سرت بر نمیدارند ............

باید رفت وسط نیمه تاریک تنهایی ................

چند تا کتاب از آدمای مُرده هم برد ...

که تحسین کردنت وقت خوندن به کارشون نیاد

پشت سر رو هم نگاه نکرد ...................
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


با این حجم غربت ... تنها یک آکاردئون و یک چهار راه کم دارم

که سلطان قلب ها بزنم

برای تو که در لندن... بابلسر ... آریاشهر ... جغرافیای مرا گم کرده ای

آنقدر که سیبری شدم در انجماد تنهایی

هیچ جاذبه ای نداشته ام که قطب مثبت ِ زمینت باشم

خواب شش ماهه رفته ام تمام روز ها را

پاندا شدم / 8 مگا پیکسل در دوربینت

فلاش خوردم / در انزوای یک سه در چهار

چاپ شدم ، غیر قانونی

روی عُرف ِ روسریت

خط کشی شدم روی هر آنچه دور انداختنی بود

سکانس خوردم ، بی آبرو

تا نقش مکملت باشم

گیرنده شدم ، به عشق ِ فرستندگی ِ تو

توی دست های پستچی لجوجی

که بیش از 3 بار زنگ میزند *

تیمارستان کشیده ام ، با تمام عقلم ....

که دنیا روی بازی ِ تو قسم بخورد ...........

.
.
.

گور پدر گیشه ها ی سینما

این دیوانه

بی تو

از قفس

نخواهد پرید**

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*پستچی همیشه دوبار زنگ میزند ساخته رافلسن بر اساس رمانی از جیمز.م . کین

**دیوانه از قفس پرید ( پرواز بر فراز آشیان فاخته ) ساخته میلوش فرمن با بازی جک نیکلسون
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


زندگی چیز مسخره ایست

درست وقتی کار کردن با چاقو را تمام و کمال یاد میگیری

مست ترین دشمنت را با حرفه ای ترین تفنگ روبه رویت می گذارد

آنوقت تو می مانی و یک تن زخمی و خدایی که به داد سوال هایت نمی رسد

پیش خودت از تمام احتمال ها خط می خوری ...

که کجای دنیا سکه ای هست که اختیار شیر یا خطش به خوش تقدیری های توست

از آدم ها گله داری درست به همان شدت که حالشان را می پرسی

از تمام عکس های خانوادگی فرار می کنی .....

از تمام سکس های یک شبه ... که تا خود ِ صبح در تن ِ یکی از تنهایی/ دلت را بگیری

به دور ترین گوشه ی سقف خیره شوی ....

در خودت گریه کنی تا صدای خنده هایی که تحویل همخوابه ات میدهی بهم نریزد

به خودت میپیچی ....

زیر حمام تا میتوانی می مانی ....... تا نه صدای مادر گناه نکرده ات

نه نگاه پدر ریز بینت ... به آشفتگی هایت نیفتد ..............

کاش خدا ، همین اتاق یک تختخوابه را هم از تو نگیرد ....

همین آهنگ های مستعمل را ...همین تاریکیه چشم چران را

کاش دوباره باور نکنی ایستادن روی پاهای بی کسی ات / به تمام ِ شب نشینی ها شرف دارد

کاش دوباره از کافه ها نا امید نشوی که باز به کافه ها پناه ببری

تنها میزت را عقب تر انتخاب کنی ...

که پشتت به این همه قهقهه های بی خبر از تاریخ انقضائشان باشد

حالا تو طفره برو ... از تمام صفت هایت ....

دنیا یک راست میرود سر ِ اصل مطلبت .........

گرگی که خودش را گاز گرفته است

پاندایی که دنیا را سیاه سفید میبیند

نهنگی که از شدت ِ بی جزیرگی / محکوم به زندگیست

خرگوشی که از سقوط اشک هایش ، سریعتر می دود

.

.

.

زندگی چیز مسخره ایست ... دلت را بگیر و تا میتوانی بخند

دلت بگیرد و تا میخواهد گریه کند ....

آخرش جهان به پای اعتقاداتش پیر خواهد شد

فیلسوف ها در رختخوابشان خود را نقض خواهند کرد

شاعرها در معشوقه ای فرضی تر از همسرانشان می نویسند

و مقدار ِ درد ها ثابت است / تنها از شانه ای به شانه ی دیگری منتقل می شود
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 
تقسيم شده ام

به مساواتی رديف تر از دندان های يک گرگ

هابيلی كه روی شانه های قابيل گريه می كند

و تو

خدايی هستی كه هنوز چاقو را نيافريده.


گاهی زندگی همين است

دهقان فداکاری که تمام وجودش را

به آتش کشیده روبرویت ... و تو .... قطاری که ...

چشم ِ دیدنش را ... ندارد ...
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


دیوار ها را حفظم

آنقدر خوب که می دانم سایه ام

در بدو تاریکی به کدامیک رو می اندازد ..........

باد ها را حفظم

آنقدر که تا دست هایم را باز می کنم موی دختران سرزمین های دور را حس می کنم

حتی نگاه گربه های کوچه را حفظم

آنقدر که از چشم غره هایشان می فهمم چقدر دلشان برای یک پستچی ِ معجزه گر تنگ است ....

می دانی

تنهایی هر احمق چشم به انتظار را پیامبر می کند ....

و تمام اشیا ، به زبان ِ بی زبانی اش ایمان می آورند ........

پیامبری که

روز ها همپای گرامافون ، گریه می کند

شب ها برای کتاب ها لالایی می خواند

نیمه شب ها در آغوش پنجره می خوابد

و هر صبح قاصدک های راه گم کرده را دوباره راهی می کند .......
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 


پينوكيو بودم نفهميدم... كه آدما از عشق مي پوسن

اونقدر شب ها خودخوري كردم ... موريانه ها دستامو مي بوس

********************************************************
كروموزم ها كشيش هاي خوبي نيستند

حتي اگر با دست راستشان به پيشاني پدر قسم بخورند

نه اينكه ناقوس حرامزاده اي به دنيا روانه كنند ... نه

فقط گاهي برمي گردند از مسير ... انگار رودخانه اي كه از مضمون دريا پشيمان شده باشد
ديگر چه چيزي شبيه تر از من

كه سال هاست بلند بلند با خود حرف مي زنم

و پدر

چند روزي بيش نيست، همانطور كه دارد شكاف هاي ديوار را با گريه پر مي كند

بلند بلند به خود فحش مي دهد

ميخواهم بگويم برگرد و از خودت دور شو

اما ... من زود تر او ، به او / رفته ام
كروموزوم ها ، پدر را دارند مي برند ... روي دست هايي كه من

از كودكي روي شقيقه ام شليك كرده ام ...
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
زن

 


اصلا نیازی نیست یک نویسنده در نوشته هایش از فقر چند لایه ای جنوب شهر

بنویسد تا به یاد کسی بیاید و با پسندیدن آن خود را دلسوز اجتماع جلوه دهد

نیازی نیست یک بازیگر 60 ساله پشت وانت در خیابان های معلوم الحال شهر

بلند گو بر دست گیرد و به یاد مردم بیاورد

که بچه های سرطانی محک به کمک نیاز دارند

نیازی نیست سیاستمداران منتخب با قلم های جادویی در عین حال که نحوه ی

مشارکت زیر پوستی در اپوزوسیون را برای ملت مو شکافی می کنند در پی نوشت

هم اشاره ای به ماه رمضان کنند و خیلی ها که سفره ی خالی دارند تا ژست

کامل تری بگیرند .......

ما هر چقدر بنویسیم و بازی کنیم و سیاست به خرج دهیم هیچ فایده ای نیست

مگر دست کسی به یاد آوری دست یاری می شود ؟؟

این فرهنگ ماست .... که بی تفاوت باشیم به هر چه غیر ما را آزار می دهد

این فرهنگ ماست ، صف بکشیم پشت عکس های جنجالی سیاسی

و خبر های داغ ... و آنچنان با عصبانیت لایک کنیم و فحش دهیم

و به اشتراک بگذاریم که انرژی تمام اعتراض کردنمان در همان خالی شود ...

سپس سیگار خسته ای بگیرانیم و چند فحش ...

بعد با آرامش قسمت آخر سریال های مورد نظر را روی دانلود قرار دهیم

ولی شرف دارد همان باشیم که واقعا هستیم ...

اگر ذاتمان دغدغه ی ندار هاست ..کمک کنیم

بی آنکه زیر نوشته ی کسی اشک بریزیم .... یا به یاد دیگران بیاوریم

اگر ذاتمان باشد می جنگیم ... با هر ظلمی .... چه برای خود چه برای دیگری ...

این روز ها صد لشگر اپوزوسیون مجازی داریم

که یک معترض در دل خیابان ها نداریم

هزاران صفحه و نوشته و نویسنده ی پر دغدغه برای ندار ها داریم که در واقعیت....

بس است .... بگذریم ...

اینکه حداقل بپذیریم تمام حمایت های مجازیمان از

" کمپین یک میلیون لایک برای کمک به فقرای فلان منطقه"

تنها ژست عاطفه مدارانه ای برای آرام کردن خویشتن است ،شرافت بیشتری دارد

با خودمان کنار بیاییم شهامت چه کارهایی را در عمل داریم ...

اینهمه عابر بانک و یک دکمه و یک اشاره برای کمک به خیریه .........

انصافا هر چند باری که پای عابر بانک می رویم حتی برای

تفریح وجدانمان چند بار روی این گزینه می ایستیم ؟؟؟

انسانی که می پذیرد بی عاطفه است ، با خود می جنگد و امید تغییر دارد

انسانی که تظاهر می کند عاطفه دارد و خود نمیداند، آفت ِ بزرگی است .......



هومن شریفی
     
  
زن

 


انسان های اطراف من ...هنوز زندگی را جدی نگرفته اند ... .

و این تنها چیزی است که مرا می ترساند .........

ترس ، تنها حس مانده در این حوالی برای من است .........

نه ترس زمین خوردن پسر خاله پنج ساله ام ..... نه این ترس ها

ترس را می گویم ... همان چیز هایی که حرفه ای تر از زمین هستند

تا یک خراش بر پیکر آدم بزنند و رد بشوند

ترس هایی را می گویم که آنقدر تدریجی در زندگی ات وارد می شوند

که دیگر با خود ِ تو مو نمی زنند

ترس هایی که هیچ کاری به رنگ موهایت ندارند اما درونت را از تمام دنیا خالی می کنند

من این ترس ها را زندگی کرده ام ... هر باری که نزدیک می شوند حس می کنم

انگار سایه ی خودم که دارد برای خودم چاقو می کشد

گفتم که انسان های اطرافم خوبند .... دستشان نمی لرزد .... ناخن های مرتبی دارند

هنوز صدای دیوار ها را نمی شنوند ... هنوز از غریبه ها بیشتر از کابوس ها می ترسند

و این خوب بودنشان من را می ترساند ..



هومن شریفی
     
  
زن

 


در آنِ من

زمان ضرورتِ گذشتن نداشت

عقربه ها ، اصحاب کهف بودند

دست های من اما ، به سانِ سگی که سیصد سال در گیسوانِ تو

خوابیده بود و جوان ماند .......

در آنِ تو

حوا به حوا می رسید و کوه از کوه می گذشت .....

شانه هایت ، شراب می داد و لبت از پیمانه ها می چکید

........

و جنگل ، ابتدای سایه ات بود که در حوالی ام سبز می شد

گوزن ها ، منظره ی روسری ات بودند ........

و من ، شکارچی محکوم به شلیک

در نشانه ی چشم های تو

بی آنکه از آغوشت / خطا روم

....

همین بود تمامِ حرف ..... همین که از آنِ هم باشیم



هومن شریفی
     
  
صفحه  صفحه 25 از 27:  « پیشین  1  ...  24  25  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Hooman Sharifi | چرک نویسهای هومن شریفی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA