انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 51 از 56:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  56  پسین »

Muhammad Hafiz Shirazi | دیوان حافظ


زن

 


ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی

امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی

چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی

آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی


پایان غزلیان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
مثنوی (الا ای آهوی وحشی)



الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فردا آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است
که سنگ‌انداز هجران در کمین است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ساقی نامه



بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد

به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام
وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام

بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی

بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح

بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز

بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم

به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام

دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن

همان منزل است این جهان خراب
که دیده‌ست ایوان افراسیاب

کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور

بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج

بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت می‌جویدش زیر خاک

به من ده که در کیش رندان مست
چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست

بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست

به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن

بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز
که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز

بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر

بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت

بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم

بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد

می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک

چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تخته‌بند تنم

شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین

من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست

به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم

به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت

که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود

مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود

که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم

به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت

خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران

که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست

فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان

الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر

فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست

به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها

سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار

یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار

مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود

مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است

مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن

که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای

مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود

روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن

مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار

چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری

رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود

مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده

فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است

مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن

همی‌بینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت

دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر می‌کند

در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز

به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قطعات

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 



تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب

و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب


*****

سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست

سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است
خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست


*****

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت

ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف
که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت

آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود
سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 


بهاء الحق و الدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت

چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند
بر اهل فضل و ارباب براعت

به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت

بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف قرب طاعت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 


قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست
با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت

چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینهٔ من
سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت

گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من
کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان می‌رفت

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


رحمان لایموت چو آن پادشاه را
دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت

جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله رحمان لایموت


*****

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد

نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد

دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد

دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین
که یمن همت او کارهای بسته گشاد

دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار مواقف به نام شاه نهاد

دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 51 از 56:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  56  پسین » 
شعر و ادبیات

Muhammad Hafiz Shirazi | دیوان حافظ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA