انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 90 از 91:  « پیشین  1  ...  88  89  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
‎قصاید‎
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فی‌المناجات

راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟

می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا

راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا

رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا

شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا

دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن
از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا

من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی
کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟

اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟

لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب
بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا

هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا

خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟

گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا

بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - وله روح الله روحه

آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب
تا روشنت شود سخن گنج در خراب

او را ز خود چو بازشناسی درو گریز
خود را ازو چو فرق کنی، رخ ز خود بتاب

سرچشمهٔ تویی تو، آن نور راستیست
وان کش توظن بری که تویی لمعهٔ سراب

از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست
خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب

پیوسته باژگونه نظر می‌کنی به خود
خود شخص باژگونه نماید ترا ز آب

خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل
مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، ز خواب

گفتی که: عقل ما و تن ما و جان ما
این ماو ما که گفت؟ به من باز ده جواب

آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟
ور غیرتست، در طلبش باش و بازیاب

فصلی از آن کتاب به دست آور، ای حکیم
تا نسخه‌ای ز خیر ببینی هزار باب

نیکی ستاره‌ایست کزو می‌کند طلوع
انسان حقیقتی که بدو دارد انتساب

هر شربتی که او ندهد نیست خوشگوار
هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب

فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف
عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب

عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر
تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب

راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر
توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب

وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند
اندر حساب هستی و او صدر آن حساب

او لب هستی تو و اکنون تو قشر او
زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟

معراج واصلان تو بدین آستان طلب
ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب

او را اگر بجای بمانی، بماندت
همواره در مذلت و جاوید در عذاب

پیری به من رسید، لقب نور و چهره نور
و آن نور عرضه کرد برین چشم پر ز آب

سرش به حال من نظر لطف برگماشت
کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب

برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد
و آنگاه خود ز دیدهٔ من رفت در نقاب

تا راه دل به حضرت او برد اوحدی
آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فی‌الموعظه

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب

تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه
چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب

هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز
که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب

جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب

زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب

ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد
سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب

گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب

ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب

به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب

اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب

شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب

به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب

ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب

مکن ز یاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب
هله
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - وله فی‌الطامات

ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست
تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟

گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست
ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟

عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ
هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست

تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر
بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟

ار نامه روشنست نمودار هر دو کون
بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست

ترکیب ماست زبدهٔ اجزای کاینات
مانند زبده‌ای که برون آوری ز ماست

آنی که هر دو کون به دکان راستی
نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست

زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل
در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست

این جام را جلی ده و خود را درو ببین
سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست

لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟
کز بند خویشتن دل دون تو بر نخاست

زین چیزها که داری و دل بسته‌ای درو
دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟

نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ
وین آلت دگر همه را روی در فناست

این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر
می‌دان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست

گردانه خرد می نشود جز به آسیاب
ما دانه‌ایم و گردش این گنبد آسیاست

دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی
این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست

گفتی: به سعی مایهٔ دنیا فزون کنم
دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟

دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست
این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست

ای صاحب نیاز، نمازی که می‌کنی
گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست

بیناست آن نظر که ازو هست گشته‌ای
جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست

حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست
رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست

خاشاک راه دانش در پای جود او
هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست

ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست
آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست

چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه
آن کش چهار بالش توفیق متکاست

صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟
صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست

دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیش‌دار
زیرا که بوسه بر کف‌دستی چنان رواست

دست کلیم را ید بیضا نهاد نام
کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست

ای سالک صراط سوی، راست کار باش
کان رفت در بهشت که در خط استواست

گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟
عارف کسی بود که بداند که: از کجاست

گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث
بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست

از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم
بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست

از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند
راهت به پرده‌ای که درو مهد کبریاست
هله
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - فی منقبت امیرالمؤمنین حسین بن علی بن ابی طالب رضی الله عنهما
این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟

این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟
یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟

ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟
یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟

ای تن، تویی و این صدف در »لو کشف«؟
ای دل تویی، و این گهر کان »هل اتا« ست؟

ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست
وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست

سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟
رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟

ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست

تو شمع خاندان رسولی به راستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست

بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست

قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست
کو را حرارت از جگر ماتم شماست

هر سال تازه می شود این درد سینه سوز
سوزی که کم نگردد و دردی که بی دواست

کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟

در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست

قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای »لافتا« ست

زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست

ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجله هاست

آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!
در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست

شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیزو بی وفاست

از بهر کشتن تو به کشتن یزید را
لایق نبود، کشتن او لعنت خداست

آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک
اندر بر معاویه دیریست تا قباست

فرزند بر عداوت آبا پراگند
تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست

گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما
بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست

با دوستان خویشتن از راه دشمنی
رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟

گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست

شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند
وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست

از آب چشم مردم بیگانه گرد تو
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست

حالت رسیدگان غمت را گرفت شور
شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست

کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسینی کنند راست

بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم
از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟

چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد
این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست

عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود
نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست

صندوق تو ز روی به زر در گرفته ایم
وین زرفشانی ارچه برویست بی ریاست

روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست

تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من
تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست

بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم
زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بی نواست

تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل
وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست

چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست

چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی
مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست

قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد
زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست

کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک
پایم نمی رود، که مرا دیده از قفاست

زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی
در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست

او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف
با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست

کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم
بیگانه را مده سخن من، که آشناست

گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح الله روحه
مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست

مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست

کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست

بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست

اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بی خبر از حیلتش، که استادست

کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست

ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست

گرت بسان قلم سر همی نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست

برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست

ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست

مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست

اگر ز دوست همین قد و چهره می جویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست

ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست

جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی می دهند بیدادست

کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست

حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست

چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست

نموده ای که: دگر عهد می کند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست

نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله سترالله عیوبه
چرخ گردان روشن از رای منست
دور گردون کار فرمای منست

گردن و گوش عروس نطق را
زین و زیب از نطق زیبای منست

غرهٔ روی معانی تا ابد
از سواد شعر غرای منست

در جهان کار سخن پرداختن
کسوتی بر قد و بالای منست

هیچ اگر ملک معانی گوهریست
زادهٔ طبع سخن زای منست

تا قیامت هر چه گوید دیگری
قطرهای موج دریای منست

با چنان رویی که دارد جرم ماه
خوشه چین خرمن رای منست

جنس و نقد گنج مکنونات غیب
سر به سر تاراج و یغمای منست

گر فرو مانم نگردم زیر دست
ور سرافرازم کرا پای منست؟

با تکاپوی چنین امروز چرخ
در اساس کار فردای منست

کی زمین را پیش من آبی بود؟
کاسمان هم باد پیمای منست

پادشاهان را نیارم در نظر
چون به درویشان تولای منست

گرچه در عالم ندارد هیچ جای
هر کجا رو آورم جای منست

قول من بر دشمنان تلخست، از آنک
مرگ ایشان در سخن های منست

از حسد داران ندارم هیچ باک
کایزد دارنده دارای منست

اوحدی نیز ار سوادی می کند
صورت نقش سویدای منست

همچو من گر لاف یکتایی زند
زیبدش، زیرا که همتای منست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - وله روح الله روحه
بر آستان در او کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست

به راستی سر ازین دامگاه دامن گیر
کسی برد که ز توفیق او پناهش هست

گرت ز گوشهٔ دل خواهش محبت اوست
یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست

چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟
اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست

تو با خدای خود ار می کنی معاملتی
دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست

گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست
یقین بدان تو که: اندیشهٔ پناهش هست

به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز
به عجز قصهٔ خود عرض کن، که گاهش هست

اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز
که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست

چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟

به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز
به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست

اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد
حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست

رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه
که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست

اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش
مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست

مقدسا و خدایا، به حق راهروی
که از هدایت خاص تو انتباهش هست

که روز بازپسین در گذار و رحمت کن
بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست

به بوی لطف تو می آید اوحدی برتو
اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست

گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ زنی
ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست

ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی
امید رحمت و آمرزش الهش هست

در آنزمان که تو بر نامهٔ سیه بخشی
برو ببخش، که بس نامهٔ سیاهش هست

ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی
ز شرم بی عملی گونهٔ چو کاهش هست

بر آتش دل وت گر گواه می خواهی
ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - وله روح الله روحه
بر آستان در او کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست

به راستی سر ازین دامگاه دامن گیر
کسی برد که ز توفیق او پناهش هست

گرت ز گوشهٔ دل خواهش محبت اوست
یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست

چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟
اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست

تو با خدای خود ار می کنی معاملتی
دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست

گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست
یقین بدان تو که: اندیشهٔ پناهش هست

به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز
به عجز قصهٔ خود عرض کن، که گاهش هست

اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز
که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست

چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟

به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز
به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست

اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد
حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست

رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه
که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست

اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش
مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست

مقدسا و خدایا، به حق راهروی
که از هدایت خاص تو انتباهش هست

که روز بازپسین در گذار و رحمت کن
بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست

به بوی لطف تو می آید اوحدی برتو
اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست

گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ زنی
ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست

ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی
امید رحمت و آمرزش الهش هست

در آنزمان که تو بر نامهٔ سیه بخشی
برو ببخش، که بس نامهٔ سیاهش هست

ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی
ز شرم بی عملی گونهٔ چو کاهش هست

بر آتش دل وت گر گواه می خواهی
ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 90 از 91:  « پیشین  1  ...  88  89  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA