انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


در انتهای شب

با چه کس می توان گفت
که من اینجا هزاران هزارم نشسته به یک تن
که من اینجا هزاران
و ... یکی می گریزد از این من
با نگاهی که ز اعماق تر شد
ریختم آفتاب دلم را
روی اشباح مغشوش پاییز
باغ پر پر شد و در شفق سوخت
پای دیوار سرخ شفق
آنک !‌ آن تک سواریست خسته
یورغه می راند
تا بن جنگل خیس شب اسب
با چه کس می توان گفت که دیده ام من
که خروسخوان فلق را
از پس کوه خواندند
وان شبح با هراسی نهفته
از ته کوچه شهر بگریخت
و آفتاب بزرگ دل من
روی فرش تر برگ ها ریخت
و هزاران شبح سوی بیغوله راندند
با چه کسمی توان گفت ؟
پیه سوزم نپایید و شعرم به دل ماند
صبح با کوچه آمیخت

     
  
مرد

 


بگو بخواند

چه ایه ایست که این مرده را برانگیزد
چه ایه ایست کدامین پیغمبر آورده ست
بگو بخواند با هر دهان بر این دمسرد
که زیر یوغ هزارن هزار کنده خیس
چو آن پنیرک در خار رسته سرزده است
بگو بخواند بر این پرنده تبدار
که از میان جنگل باران
به سوی مزرعه زرد روز پر زده است
بگو بیاید دریا شبی به بالیننم
بگو بغرد دریا بگو بکوبد دریا بر سنگ
ز پلک خسته شاید این خواب وهم برچینم
بگو بیاید خورشید پر طنین جنوب
بگو بسوزد در من مرداب یاس را
بگو برانگیزد بر تیغه طلایی صبح
این قوچ پیر را
دوباره رو بفراز از شکافهای کبود
بگو بخواند با هر دهان که می داند
بگو بنالد با هفت بند گریانش چوپان
بگو بخواند
بگو که روح من از برج کهنه برخیزد
دوباره بر سر کاریز خشک پرریزد
در این زمان که پنیرک ز خار می روید
چه ایه ایست که می گوید

     
  
مرد

 


از هیچ ... تا ...

نه شهرهای ویران نه باغهای سبز
دنیای پیش رومان برهوتیست
تا آنسوی نهایت تاهیچ
دیگر در ما
شور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
تا چشمه سار خشک شکایت تا هیچ
ما گله را سپردیم
به دره های پر گرگ
کاریز های ویران را
به فوج سوگوار کبوترها
و بافههای باد سپردیم
ما راه اوفتادیم
از خشکسال فرجام
تا چشمه بدایت تا هیچ
یاران ناموافق
در چار راه خستگی از هم جدا شدند
این یک درون معبد پندار ماند
آن یک به کنج صومعه اعتکاف
و هیچیک
با آنکه هیچیک
سیمرغ را دروغ نمی انگاشت
بالا نکرد سر سوی منشور قاف
یاران ناموافق دیگر
با چاتشبند خالی چوپانی
از راهکوره های برگشت
رد قبیله های کهن بگرفتند
و انتظار حادثه را
این یک کجاوه بند لیلی شد
وان دیگری
میر آخور فسیله مجنون
اما
در انحنای جاده تاریخ
ارابه ای غبار نیفشاند
از بیستون سرخ حکایت تا ما تا هیچ
ما باز باختیم
اسب کرند مجنون
و ناقه سفید لیلا را
با تیشه کذایی استاد
در کارووانسرای دیدار
در بازگشت
یک شب بهای نانخورشی
و مزد خوابگاهی از کاه
پرداختیم
ما راه اوفتادیم از نو
از کاروانسرای نهایت تا ...
     
  
مرد

 


غربت

در کره راه گندم
آن جفت شاد بال سبک پا را می بینی ؟
آن جفت بال در بال که در گذار خود
گلبرگ های سرخ شقایق را
مثل هزار گله پروانه
از خواب سرخ رنگ
بیدار می کنند؟
آن زائران مشهد دیدار
آن آهوان رعنا
آن جفت پارسا را می بینی ؟
اینجا ولی هنوز از انبوه وهم خویش
چشم مرا به حیرت می کاوی
و در کویر دور نگاهم
طرحی به جز گریز نمی یابی
     
  
مرد

 


یاد

آن تشنه جوان
از بوی ما رمیده آهوی بدگمان
شاید هنوز
با گردن سفید بلندش بر تپه غروب
نزدیک یورت خلوت ما ایستاده است
شاید هنوز
شامه سپرده است به بوهای ناشناس
و گوش داده است به اصوات دور دست
     
  
مرد

 


انگیزه

یک شیهه کشیده از دوردست
از انتهای جاده
آن سوی اغتشاش نیزار
در انحنای بستر شنریز خشکرود
اسب هزار خاطره را
از مرتع خیال من آسیمه می کند
مرد هزر وسوسه را در من
بر پشت اسب خاطره
سوی هزار بکره پرواز می دهد
یک شیهه کشیده مرا
ز آنسوی نخل های توارث
آواز می دهد
     
  
مرد

 
حادثه در بامداد
در گرگ و میش ذهن
برگی از تقویم
در صدای فاخته
زنی سراسیمه ی رویاها
نون والقلم
ثعلب ها و سیاووش
جنگ و پرنده
یک شهر و دو چشم
با سایه ای یگانه
زنجیر عدل و سگ ها
از برج یخ
شقایق و پل
دو سوی پرده
لب گریه ی جانور تبعیدی
باغ مشروط
به مسافر دور رفته
کابوس در پارک
از آن چه هست
حادثه در بامداد
چادرهای آه
دریا دیگر
هدیه به نور شجاع
دو طرح
آواز آخری هابیل
شاهدان غایب
وست وود
خواب مجوس
آواز درختی
عاج و لعل
شاعر
ایکار
فرصت
نرم وسبز و سرخ
پشت در
ماه کنار خوابم
شعر بی نام
پرسش پاسخ
سرود راهزن پیر
خوابی در خواب
فصل بانوی بی هنگام
تنها همین خسوف
گره گور سامسا
گنجور
تعبیر خواب دلقک شهر
نامه
تشییع
دیوانه
تمشیت
بمان و ببین
صدا و سکوت
سه پرسش
پاسخ
ترانه
کنار واقعه
سایه پروانه
به سمت ژرفاها
چه بود نام تو
مال کوچک
پنداشتی چه ؟
شکلک بزم
مناظره ی دو سنگ
به فاصله ی یک سکوت
یک مرغ مرغی نیست
به سرعت سنگ
لا لا
پرنده بر حنجره
بازگشت
نه به نه از
حکایتی است
عشق یعنی
غزل مکالمه 3
شعر بی تاریخ
دلتنگی
در امتدا نی لبک و خدا
     
  
مرد

 


در گرگ و میش ذهن

1
بر من خروس را منت نیست
نه موذنان کودکی را
پیش از گنجشکان و پیش از سپیده بر می خیزم
تا ناشتا فراهم آرم آفتاب را
یک سینی پر شبنم
یک روز غبار
یک استکان تخیل با شیر و قهوه ی رویا
و
یک کهکشان شیری فکر
وقتی خروس می خواند
من چای اولم را نوشیده ام
سیگار اولم را گل کرده ام
و سطر ناب نخستینم را
مصراع اولین
وقتی کلید جادو چرخید
در قفل روح
آزادی برگ
خنیای جان و ماده آغاز می شود
صدها هزار یاخته ی پیر
زیر فشار حس
تبخیر می شوند
گل می دهد بدن
جان آبیار می شودش
صدها هزار یاخته ی نو هجوم می آورند
و خاکریزها را اشغال می کنند
نور و نوا
فواره می زنند از دل سنگرها
وقتی کلید چرخید
و باز شد بدن
و روح منفجر شد
در گرگ و میش ذهن
دیگر نه بامدادی داریم
نه شامگاه
دیگر نه نیمروزی داریم
نه نیم شب
خط مدرج
و مستقیم زمان به هیات هضلولی
ساعات و لحظه ها و شبانه روز را
در هم می آمیزد
و روز و شب
امروز و دی
امسال و پار و فردا
و قرن ها
در بیضی یگانه ای
کانون به هم تعارف خواهند کرد
و آفتاب
یک جام شیر گرم جمل می نوشد
یک بافه نور در طویله ی ثور می اندازد
و جرعه ای شرنگ به عقرب می بخشد
پیوسته نیز بر عدالت میزان است
منجوق به زنان عشایر
و نقل کهکشانی به کودکان
و آب آسمانی
در کاسه ی سفال جذامی ها می ریزد
و کندوی غزل را
سرشار می کند از عسل گرم حس
در گرگ و میش ذهن
هذیان پرت بوالحسنی
عقل سلیم ارسطویی است
و نعره های کافوری حلاج
ایمان محض مصطفوی
در گرگ و میش ذهن
فرزند سام نوح نیما را
در دره های کنعان می گرداند
و دختران سلیمان پادشاه
با کودکان وحشی من موش و گربه می بازند
در سایه سار گزدان
در گرگ و میش ذهن هندسه شعر
ترسیم کامل حلزونی دارد
و هیچ خطی هرگز
آن قدر راست نیست که روزی
در نقطه ای گره نخورد هر دو انتهاش
مانند تار زلف تو
در زیر گردن من در گرگ و میش صبح
2
در گرگ و میش ذهن
روز از کرانه های مغرب بر می اید
و آفتاب
در مطلع رفیعش می خوابد
تا سایه های جادو
سحر غریب خود را
بازی کنند
و سایه های جادو
از باد زاده می شوند
بی بال در فضا حرکت می کنند
اریب
از پلکان ابر پایین می ایند
در رسیمان سست هوا چنگ می زنند
و تاب می خورند افق تا افق
و تاب می خورند شفق تا فلق
و تاب می خورند فلق تا شفق
بر آبهای نقره فرود می ایند رقصان
خود را به موج می سپرند و سپس
در نیمه راه از موجی
بر موج پس رونده سوار می شوند
و باز
در فاصله ی دو موج موازی
سرمست می شتابند و
دیوانه وار رقص می آغازند
در فرصت نهایی
باید زمینیان را مسحور خود کنیم
تا دل به رقص جادوی ما خوش کنند
تا سر به سحر بابلی ما بسپارند
و رنج کار و گرسنگی را
روی دفینه های خداداده
خاطر به کار خواجه ی ما خوش کنند
دنیا نیرزد ... ای دوست
تسلیم پیش آمده باش و خوش ! دنیا جهنم توست دنیا زندان توست
خاطر به حرف دلقک خود مسپار
بیهوده سر مکوب به دیوار
رزق تو از ازل شده تعیین
دیگر چه غم اگر
و دلقک از فراز موجی قد می کشد
تسخر زنان و می خواند
تعیین ولی نه تامین
تعیین بلی ولی همیشه کم
در گرگ و میش ذهن
از باد زاده می شوند
بی بال در فضا حرکت می کنند
بر آبهای گلگون می رقصند
و آفتاب را همیشه به تلبیس و سحر
بر تخت زرنشانش
خوابیده می طلبند پشت کوه های سیاه
در گرگ و میش ذهن
در گرگ و میش صبحدم اما خورشید
مژگان نورافشانش را وا می کند از هم
و بادهای جادو را در می پیچاند
و گله های سامری
چون برگ های خشک
از پلکان موج فرو می خزند
و پرشتاب
در قیف بی ترحم گرداب می روند
دلقک پیام آخرش را
در نیمه راه بازگشت ندا می دهد
فرصت غنیمت است
تعیین شده است بلی
تعیین ولی نه تامین
3
در گرگ و میش ذهن می ایی
انگار از مسافرت قهر برگشته ای
آن گونه سر به زیر و آرام
گیسو سپرده به باد
و عاطفه
دلشوره ای که نفرت و خودخواهی را
مسموم کرده
خود بی خیال و چک
زانو نمی جهاند بالا
غمگین و شرسمار می ایی
سیما به سایه روشن لبخند
مانند لاله ای که رو به سپیده دم
آهسته می خرامد بالا از سنگ
و پلک ها هنوزش خواب آلود
در گرگ و میش صبح می ایی
ابهام خواب و خاطره با توست
با چشم ها و لب ها
با گونه ها و گیسو
انگار شرمسار و پشیمان باشی اما
از انحنای تهی گاهت
خطی است منحنی که تا تلاطم قلب و التهاب شقیقه ادامه دارد
و ترجمان گستاخی بدیعی است که
هر چند هم پشیمان رفته ای
از آمدن پشیمان نیستی
در گرگ و میش صبح
سرخای لاله واره ی اندامت
شکل جهان واقعی است
که از مه غلیظ سحرگاهی بیرون اید
تا آفتاب را
در برکه های منتظر ریگ و بال پرستو به بر بکشد
مانند روم مغروری
بعد از پیروزی حتی
بعد از شکست و تسلیم
     
  
مرد

 


برگ آخر تقویم

زخم برای چکاندن
از روزها اجازه نمی گیرد نه برای درمان شدن
تراز نمی شود به تقویم طول سال زخم
ژرفای آن است که مدرج می کنند گره به گره
زمان را
هر زخم
هر لحظه زادروز خود را سور می دهد به درد و ناسور
و
هر لحظه هر کجای فاصله
آغاز قرن دیگری است
تاریخ پتیاره اش را
نه برگ اول تقویم
نه برگ اول بعد از آن ابتدای واقعه نیستند
سال از میانه آغاز می شود
تا
در چرخش گیج اش
به ابتدا برگردد
به درد
و برگ آخر اگر کبیسه ی سال زخم باشد
برگ نخست نحوست محض است
زخم برای چکاندن از خون
و درد برای جاودانه شدن از تقویم اجازه نمی گیرد
     
  
مرد

 


در صدای فاخته

مردگان
چنان وانمانده پشت سرم
تا نشنوم به پوست سوگسرود تبارم را
هنوز
در آشیان شروه به سر می برم
آنک
درخت به درخت فاخته های نخلستان
یکی شلیل می کشد از ژرفا
کوکو ؟
و دیگیر
پژواک می دهد صدای او را
از ژرفای دیگر
کوکو ؟ کوکو ؟
چنان
وانمانده اید پشت سرم مردگان جوان
در دام شروه های شما
به سر می برم
شلیل کشان
اینده هم
از روبرو که بیایید
می بینمتان شلیل کشان
کجا رفتند آن رعنا جوانان
کجا رفتند آن پاکیزه جانان
یکی از وادی محشر نیامد
که تا با ما بگوید حال ایشان
از روبرو که بیاید هم
از بزم همسرایی سرنا و نی انبان
کمند شروه می اندازید
بر کنگره ی ستاره و پندار
و کبک
پر می کشد و پرستو
نماز می شکند
حضور سوگوارتان را
چنان دور نمانده اید
پشت سرم
که نشنوم
خروش موریانه ی سقف ایمان استوارتان را
فاخته به فاخته
شلیل می کشم و می پرسم
نشان آن به قهر رفته برادر را
از بانگ بازگشته ی خود از کوه
کوکو ؟ کوکو ؟ کوکو ؟
     
  
صفحه  صفحه 5 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA