انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 43:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم

اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام

راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت

وانچه بود از معاش و مرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز

هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او

چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر

کو هواخواه دشمنان بود است
تو چنینی و او چنان بود است

غوریی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد

بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور

آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست وپا مرده

کرده زندانیم کنون سالیست
روی شاهم خجسته‌تر فالیست

شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم

هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد

کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش

کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بنده نواز

گفت باغیم در کیائی بود
کاشنائیش روشنائی بود

چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوه‌ها بر شاخ

در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا

روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی

میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی

هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه

خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید

چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت

گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را

گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست

هرکسی را در آتشی داغیست
من بی چاره را همین باغیست

باغ پندار کان تست مدام
من ترا باغبان نه بلکه غلام

هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب

و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیم تنی

گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز

جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر

عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست

تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش

وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه

کرد زندانیم به رنج وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال

شه بدو باغ دادو گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد

گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه

بنده بازارگان دریا بود
روزیم زان سفر مهیا بود

رفتمی گه گهی به دریا بار
سودها دیدمی در آن بسیار

چون شناسا شدم به دانائی
در بدو نیک در دریائی

لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ
شب چراغ سحر به رونق و رنگ

آمدم سوی شهر حوصله پر
چشم روشن بدان علاقه در

خواستم کان علاقه بفروشم
وزبها گه خورم گهی پوشم

چون وزیر ملک خبر بشنید
کان من بود عقد مروارید

خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم

چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز

من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانه سرد

روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید

واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم

بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد

عوض عقد من که برد از دست
دست و پایم به عقده‌ها در بست

او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ

او درآورده در شکنج کلاه
من صدف‌وار مانده در بن چاه

شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم

شه ز گنج وزیر بد گوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر

چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس

مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان

مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه درد بر چینی

مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده

هیچ را نام کرده کین دهنست
نوش در خنده کین شکر شکنست

خوبیش از بهار زیبا روی
خانه و باغ برده رویاروی

گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش

در ولایت درم خریده من
وز ولینعمتان دیده من

برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری

از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز

هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه

من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ

روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور

شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت

چون بر آشفتم از جدائی او
راه جستم به روشنائی او

بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند

او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز

چار سالست کز ستمگاری
داردم بی‌گنه بدین خواری

شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز

بر عروسیش داد شیر بها
با عروسش ز بند کرد رها

شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت

من رئیس فلان رصد گاهم
کز مطیعان دولت شاهم

شده شغلم به کشور آرائی
حلقه در گوش من به مولائی

داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه

از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق

از دعا زاد راه می‌کردم
خیری از بهر شاه می‌کردم

خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من

دادم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش

تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم

هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم

هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهائی ندادمش ز گزند

هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف می‌شد به خرج مهمانان

دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من خدا خشنود

چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
کد خدائیم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد

گفت کین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست

یا به اکسیر کوره تافته‌ای
یا به خروار گنج یافته‌ای

قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد

هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام

و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بدم به بندم کرد

پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان

شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز

چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار

کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی

من یکی کرد زاده لشگریم
کز نیاگان خویش گوهریم

بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه

خدمت شاه می‌کنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست

از پی دشمنان شه پیوست
می‌دوم جان و تیغ بر کف دست

شاه نان پاره‌ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش

بنده آن نان به عافیت می‌خورد
بر در شاه بندگی می‌کرد

خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای

بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت

چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر

تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالان من ببخشاید

یا چو اطلاقیان بی‌نانم
روزیی نو کند ز دیوانم

بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش

شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری

دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ

پیشهٔ کاهلان مگیر بدست
کار گل کن که تندرستی هست

توشه گر نیست بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش

گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس

منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی

تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز

گر تو در ملک می‌زنی قلمی
من به شمشیر می‌زنم قدمی

تو قلم می‌زنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه

مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود

گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید

گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی

گه به زرقم همی کنی تقلید
گه به شاهم همی دهی تهدید

شاه را من نشانده‌ام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه

سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست

گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی

این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد

پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم

قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غمست و جان پر خون

شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز

چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد

هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز

گفت منک از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست

تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع

عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده

از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم

روز ناخورده کاب و نانم نیست
شب نخفته که خان و مانم نیست

در پرستش گهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار

هر که را بنگرم رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم

کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور

گفت بر تو مرا گمان بدست
گر عذابت کنم بجای خودست

گفتم ای سیدی گمان تو چیست
تا به ترتیب تو توانم زیست

گفت می‌ترسم از دعای بدت
مرگ می‌خواهم از خدای خودت

کز سر کین وری و بدخوئی
در حق من دعای بد گوئی

زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری

پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت

دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه دست با گردن

زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت

هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند

بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده

او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم

او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن

چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند

شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافر کش مجاهد را

گفت جز نکته‌ای که ترس خداست
راست روشن نگفت چیزی راست

لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند

آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد
خویشتن را دعای بد می‌کرد

تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار

از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آن تست بگیر

زاهد آن فرش داده را بنوشت
زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت

گفت از این نقدها که آزادم
بهترم ده که بهترت دادم

رقص برداشت بی مقطع ساز
آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز

رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند

این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند

تا می‌پخته یافتن در جام
دید باید هزار غوره خام

پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۶ - کشتن بهرام وزیر ظالم را

چون زمین از گلیم گرد آلود
سایه گل بر آفتاب اندود

شه درین خشت خانهٔ خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی

راه می‌جست بر مصالح کار
تا ز گل چون برد درشتی خار

درجفای جهان نظاره کنان
مصلحت را به عدل چاره کنان

چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد

تا سحر گه نخفت ازان خجلی
دیده برهم نزد ز تنگ دلی

چون درین کوزه سفال سرشت
چشمه آفتاب ریحان کشت

شه چو باران رسیده ریحانی
کرد بر تشنگان گل افشانی

داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند

عام را بار داد و خود بنشست
خاصگاه ایستاده تیغ بدست

سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند

جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگاه کوهی

آن جفا پیشه را که بود وزیر
پای تا سر کشیده در زنجیر

زنده بردار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد

گفت هر ک آن‌چنان سرافرازد
روزگارش چنین سراندازد

از خیانتگریست بدنامی
وز بدی هست بد سرانجامی

ظالمی کانچنان نماید شور
عادلانش چنین کنند به گور

تا نگوئی که عدل بی یار است
آسمان و زمین بدین کار است

هر که میخ و کدینه پیش نهاد
کنده بر دست و پای خویش نهاد

پس از این داوری نمای بزرگ
یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ

و آن شبان را بخواند و شاهی داد
نیک بختی و نیک خواهی داد

سختی از کار مملکت برداشت
برکسی زوردست کس نگذاشت

تا نه بس دیر از چنان تدبیر
آهنش زر شد و پلاس حریر

لشگر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه

چون به خاقان رسیده شد خبرش
باز پس شد نداد درد سرش

کس فرستاد و عذر خواست بسی
بر نزد بی رضای او نفسی

گفت کان کشتنی که شاهش کشت
آفتی بود فتنه را هم پشت

سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهائی به دلفریبی راند

تا بدان عشوه‌های طبع فریب
ازمن ساده طبع برد شکیب

گفت کان پر ز راست و ره خالی
کاین بخوانی شتاب کن حالی

شه ز مستی بدان نپردازد
کابی از دست بر رخ اندازد

من کمر بسته‌ام به دمسازی
از تو تیغ و ز من سراندازی

چون خبرهای شاه بشنیدم
کارها بر خلاف آن دیدم

شه به هنگام آشتی و نبرد
کارهائی کند که شاید کرد

من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم

دخترم خود کنیز خانه تست
تاج من خاک آستانه تست

وانچه آن خائن خرابی خواه
به شکایت نبشته بود ز شاه

همه طومارها بهم در پیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت

شه چو برخواند نامهای وزیر
تیز شد چون قلم به دست دبیر

بر هلاکش سپاسداری کرد
کار ازان پس به استواری کرد

پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه
عبرت انگیخت از سپید و سیاه

شاه کرد از جمال منظر او
هفت پیکر فدای پیکر او

بیخ دیگر خیالها برکند
دل درو بست و شد بدو خرسند
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۷ - فرجام کار بهرام و ناپدید شدن او در غار

لعل پیوند این علاقه در
کز گهر کرد گوش گیتی پر

گفت چون هفت گنبد از می و جام
آن صدا باز داد با بهرام

عقل در گنبد دماغ سرش
داد از ین گنبد روان خبرش

کز صنم خانه‌های گنبد خاک
دور شو کز تو دور باد هلاک

گنبد مغز شاه جوش گرفت
کز فسون و فسانه گوش گرفت

دید کین گنبد بساط نورد
از همه گنبدی برآرد گرد

هفت گنبد بر آسمان بگذاشت
اوره گنبد دیگر برداشت

گنبدی کز فنا نگردد پست
تا قیامت برو بخفتد مست

هفت موبد بخواند موبد زاد
هفت گنبد به هفت موبد داد

در زد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه

سرو بن چون به شصت رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید

از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست

روزی از تخت و تاج کرد کنار
رفت با ویژگان خود به شکار

در چنان صید و صید ساختنش
بود بر صید خویش تاختنش

لشگر از هر سوئی پراکندند
هر یکی گور و آهو افکندند

میل هر یک به گور صحرائی
او طلبکار گور تنهائی

گور جست از برای مسکن خویش
آهو افکند لیک از تن خویش

گور و آهو مجوی ازین گل شور
کاهوش آهوست و گورش گور

عاقبت گوری از کناره دشت
آمد و سوی گورخان بگذشت

شاه دانست کان فرشته پناه
سوی مینوش می‌نماید راه

کرد بر گور مرکب انگیزی
داد یکران تند را تیزی

از پی صید می‌نمود شتاب
در بیابان و جایهای خراب

پر گرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش

بود غاری در آن خرابستان
خوشتر از چاه یخ به تابستان

رخنهٔ ژرف داشت چون ماهی
هیچکس را نه بر درش راهی

گور در غار شد روان و دلیر
شاه دنبال او گرفته چو شیر

اسب در غار ژرف راند سوار
گنج کیخسروی رساند به غار

شاه را غار پرده‌دار شده
و او هم آغوش یار غار شده

وان وشاقان به پاسداری شاه
بر در غار کرده منزلگاه

نه ره آن‌که در خزند به غار
نه سرباز پس شدن به شکار

دیده بر راه مانده با دم سرد
تاز لشگر کجا برآید گرد

چون زمانی بران کشید دراز
لشگر از هر سوئی رسید فراز

شاه جستند و غار می‌دیدند
مهره در مغز مار می‌دیدند

آن وشاقان ز حال شاه جهان
باز گفتند آنچه بود نهان

که چو شه بر شکار کرد آهنگ
راند مرکب بدین کریچهٔ تنگ

کس بدین داوری نشد یاور
وین سخن را نداشت کس باور

همه گفتند کاین خیال بدست
قول نابالغان بی‌خرد است

خسرو پیلتن به نام خدای
کی در این تنگنای گیرد جای
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
و آگهی نه که پیل آن بستان
دید خوابی و شد به هندوستان

بند بر پیلتن زمانه نهاد
پیل بند زمانه را که گشاد

بر نشان دادن خلیفهٔ تخت
می‌زدند آن وشاقگان را سخت

ز آه آن طفلگان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود

بانگی آمد که شاه در غارست
باز گردید شاه را کارست

خاصگانی که اهل کار شدند
شاه جویان درون غار شدند

غار بن بسته بود و کس نه پدید
عنکبوتیان بسی مگس نه پدید

صدره از آب دیده شستندش
بلکه صد باره باز جستندش

چون ندیدند شاه را در غار
بر در غار صف زدند چو مار

دیدها را به آب تر کردند
مادر شاه را خبر کردند

مادر آمد چو سوخته جگری
وز میان گم شده چنان پسری

جست شه را نه چون کسان دگر
کو به جان جست و دیگران به نظر

گل طلب کرد و خار در بریافت
تا پسر بیش جست کمتر یافت

زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه
تا کنند آن زمین گروه گروه

چاه کند و به کنج راه نیافت
یوسف خویش را به چاه نیافت

زان زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز

آن شناسندگان که دانندش
غار بهرام گور خوانندش

تا چهل روز خاک می‌کندند
در جهان گورکن چنین چندند

شد زمین کنده تا دهانه آب
کسی آن گنج را ندید به خواب

آنکه او را بر آسمان رختست
در زمین باز جستنش سخت

در زمین جرم و استخوان باشد
و آسمانی بر آسمان باشد

هر جسد را که زیر گردونست
مادری خاک و مادری خونست

مادر خون بپرورد در ناز
مادر خاک ازو ستاند باز

گرچه بهرام را دو مادر بود
مادر خاک ازو ستاند باز

کانچنانش ستد که باز نداد
ساز چاره به چاره ساز نداد

مادر خون ز جور مادر خاک
کرد خود را به درد و رنج هلاک

چون تبش برزد از دماغش جوش
آمد آواز هاتفیش به گوش

کی به غفلت چو دام و دد پویان
شیر مرغان غیب را جویان

به تو یزدان ودیعتی بسپرد
چونکه وقت آمد آن ودیعت برد

بر وداع ودیعت دگران
خویشتن را مکش چو بی‌خبران

باز پس گرد و کارخویش بساز
دست کوتاه کن ز رنج دراز

چون ز هاتف چنین شنید پیام
مهر برداشت مادر از بهرام

رفت و آن دل که داشت دربندش
کرد مشغول کار فرزندش

تاج و تختش به وارثان بسپرد
هر که زو وارثی بماند نمرد

ای ز بهرام گور داده خبر
گور بهرام جوی ازین بگذر

نه که بهرام گور باما نیست
گور بهرام نیز پیدا نیست

آن چه بینی که وقتی از سر زور
نام داغی نهاد بر تن گور

داغ گورش مبین به اول بار
گور داغش نگر به آخر کار

گر چه پای هزار گور شکست
آخر از پایمال گور نرست

خانه خاکدان دو در دارد
تا یکی را برد یکی آرد

ای سه گز خاک و پهنی تو گزی
چار خم در دکان رنگرزی

هر نواله که معده تو پزد
خلطی آن را به رنگ خود برزد

از سرو پای تا به گردن و گوش
هست ازین چار خلط عاریه پوش

بر چنین رنگهی عاریه ساز
چه نهی دل که داد باید باز

غایبانی که روی بسته شدند
از چنین رنگ و بوی رسته شدند

تا قیامت قیام ننماید
کس رخ بسته باز نگشاید

ره ره خوف و شب شب خطرست
شحنه خفتست و دزد بر گذرست

خاکساران به خاک سیر شوند
زیر دستان به دست زیر شود

چون تو باری ز دست بالایی
زیر هر دست خون چه پالائی

آسمان زیر دست خواهی خیز
پای بالا نه از زمین بگریز

میرو و هیچگونه باز مبین
تا نیفتی از آسمان به زمین

انجم آسمان حمایل تست
چیستند آنهمه وسایل تست

تنگی جمله را مجال توئی
تنگلوشای این خیال توئی

هر یک از تو گرفته تمثالی
تو چه‌گیری ز هر یکی فالی

آنچه آنهاکند توئی آن نور
وانچه اینها خرد توئی زان دور

جز یکی خط که نقطه پرور تست
آن دگر حرفها ز دفتر تست

آفرین را توئی فرشته پاس
و آفریننده را دلیل شناس

نیک مردی ببین که بد نشوی
با ددانی نگر که دد نشوی

آنچه داری حساب نیک و بدست
و آنچه خواهی ولایت خردست

یا دری زن که قحط نان نبود
یا چنان شو که کس چنان نبود

دیده کو در حجاب نور افتد
ز آسمان و فرشته دور افتد

چاشنی گیر آسمان زمیست
میزبان فرشته آدمیست

روی ازین چار سوی غم برتاب
چند ازین خاک و باد و آتش و آب

حجره‌ای با چهار دود آهنگ
بر دل و دیده چون نباشد تنگ

دو دری شد چون کوی طراران
چار بندی چو بند عیاران

پیش ازان کت برون کنند ز ده
رخت بر گاو و بار بر خر نه

ره به جان رو که کالبد کندست
بار کم کن که بارکی تندست

مرده‌ای را که حال بد باشد
میل جان سوی کالبد باشد

وانکه داند که اصل جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست

تانپنداری ای بهانه بسیچ
کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ

طول و عرض وجود بسیارست
وانچه در غور ماست این غارست

هست چند آفریده زینها دور
کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور

آفرینش بسی است نیست شکی
و آفریننده هست لیک یکی

نقش این هفت لوح چار سرشت
ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت

گر نه هفت ار چهار صد باشد
زیر یک داد و یک ستد باشد

اولین نقطه و آخرین پرگار
از یکی و یکی نگردد کار

در دویها مبین و در وصلش
در یکی بین و در یکی اصلش

هر دوی اول از یکی شد راست
هم یکی ماند چون دوی برخاست

هر که آید درین سپنج سرای
بایدش باز رفتن از سرپای

در وی آهسته رو که تیز هشست
دیر گیر است لیک زود کشست

گر چه در داوری زبونکش نیست
از حسابش کسی فرامش نیست

گر کنی صد هزار باز چست
نخوری بیش از آنکه روزی توست

حوضه‌ای دارد آسمان یخ بند
چند ازین یخ فقع گشائی چند

در هوائی کزان فسرده شوی
پیش از آن زنده شو که مرده شوی

آنکه چون چرخگرد عالم گشت
عاقبت جمله را گذاشت و گذشت

عالم هیچکس به هیچش کشت
چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت

از غرضهای این جهانی خویش
باز برخور به زندگانی خویش

تا چو شمشیر و تیر جان آهنج
هرچ ازانت برد نداری رنج

از جهان پیش ازانکه در گذری
جان ببر تا ز مرگ جان ببری

خانه را خوار کن خورش را خرد
از جهان جان چنین توانی برد

در دو چیز است رستگاری مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد

هر که در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برارد نام

هیچ بسیار خوار پایه ندید
هیج کم ده به پایگه نرسید

دره محتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست

در چنین ده کسی دها دارد
که بهی را به از بها دارد

در جهان خاص و عام هر دو بسیست
نه که خاص این جهان ز بهر کسیست

چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن

هر عمارت که زیر افلاکست
خاک بر سر کنش که خود خاکست

بگذر از دام اوی و دیر مباش
منبرت دار شد دلیر مباش

زنده رفتن به دار بر هوسست
زنده بر دار یک مسیح بست

گر زمینی رسد به چرخ برین
هم زمینش فرو کشد به زمین

گر کسی بر فلک رساند تاج
هفت کشور کشد به زیر خراج

بینیش ناگهان شبی مرده
سر فرو برده درد سر برده

خاک بی خسف لاابالی نیست
گنج دانش ز مار خالی نیست

رطبی کو که نیستش خاری
یا کجا نوش مهره بی ماری

حکم هر نیک و بد که در دهرست
زهر در نوش و نوش در زهرست

که خورد؟ نوش پاره‌ای در پیش
کز پی آن نخورد باید نیش

نیش و نوش جهان که پیش و پسست
دردم و در دم یکی مگسست

نبود در حجاب ظلمت و نور
مهره خر ز مهر عیسی دور

کیست کو بر زمین فرازد تخت
کاخرش هم زمین نگیرد سخت

یارب آن ده که آرد آسانی
ناورد عاقبت پشیمانی

بر نظامی در کرم بگشای
در پناه تو سازش جای

اولش داده‌ای نکو نامی
آخرش ده نکو سرانجامی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۸ - در ختم کتاب و دعای علاء الدین کرپ ارسلان

چون فروزنده شد به عکس و عیار
نقد این گنجه خیز رومی کار

نام شاهنشهی برو بستم
کاب گیرد ز نقش او دستم

شاه رومی قبای چینی تاج
جزیتش داده چین و روم خراج

یافته از ره اصول و فروع
بخت ایشوع و رای بختیشوع

بر زمین بوسش آسمان بر پای
و آفرینش ز جاه او بر جای

در نظامی که آسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد

زان مروت که بوی مشک دهد
لؤلؤتر چو خاک خشک دهد

از زمین تا اثیر درد و کفست
صافی او شد که مایه شرفست

در ذهب دادنش به سائل خویش
زر مصری ز ریگ مکی بیش

تیغش آن کرده در صلابت سنگ
کاتش تیز با تراش خدنگ

بید برگش به نوک موی شکاف
نافه کوه را فکنده ز ناف

درعش از دست صبح نیزه گشای
نیزش از درع ماه حلقه ربای

شش جهت بر قبای او زرهی
هفت چرخ از کمند او گرهی

ای نظامی امیدوار به تو
نظم دوران روزگار به تو

زمی از قدرت آسمان داند
و آسمانت هم آسمان خواند

دور و نزدیگ چون در آب سپهر
تیز و آهسته چون در آینه مهر

قائم عهد عالمی به درست
قائم نامده فکندهٔ تست

با همه چون ملک بر آمده‌ای
وز همه چون فلک سر آمده‌ای

این چنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلند نامی هست

چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش

گر به سمع تو دلپسند شود
چون سریر تو سربلند شود

خار کان انگبین بر او رانند
زیرکانش ترانگبین خوانند

میوه‌ای دادمت ز باغ ضمیر
چرب و شیرین چو انگبین در شیر

ذوق انجیر داده دانهٔ او
مغز بادام در میانهٔ او

پیش بیرونیان برونش نغز
وز درونش درونیان را مغز

حقه‌ای بسته پر ز در دارد
وز عبارت کلید پر دارد

در دران رشته سر گرای بود
که کلیدش گره گشای بود

هر چه در نظم او ز نیک و بدست
همه رمز و اشارت خردست

هر یک افسانه‌ای جداگانه
خانهٔ گنج شد نه افسانه

آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود دراز قدش

وآنچه بودش درازی از حد بیش
کوتهی دادمش به صنعت خویش

کردم این تحفه را گزارش نغز
اینت چرب استخوان شیرین مغز

تا دراری به حسن او نظری
جلوه‌ای دادمش به هر هنری

لطف بسیار دخل اندک خرج
کرده در هر دقیقه درجی درج

دست ناکرده دلستانی چند
بکر چون روی غنچه زیر پرند

مصرعی زر و مصرعی از در
تهی از دعوی و ز معنی پر

تا بدانند کز ضمیر شگرف
هر چه خواهم دراورم به دو حرف

وانچه بر هفت کنج خانهٔ راز
بستم آرایشی فراخ و دراز

غرض آن شد که چشم از آرایش
در فراخی پذیرد آسایش

آنچه بینی که بر بساط فراخ
کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ

تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند

هر عروسی چو گنج سر بسته
زیر زلفش کلید زر بسته

هر که این کان گشاد زر باید
بلکه در یابد آن که دریابد

من که نقاش نیشکر قلمم
رطب افشان نخل این حرمم

نی کلکم ز کشتزار هنر
به عطارد رساند سنبل تر

سنبله کرد سنبلم را خاص
گرچه القاص لایحب القاص

چون من از قلعه قناعت خویش
شاه را گنج زر کشیدم پیش

در ادا کردن زر جایز
وامدار منست روئین دز

وامداری نه کز تهی شکمی
دز روئین بود ز بی در می

کاهن تیز آن گریوهٔ سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ

لعل بر دست دوستان به قیاس
وز پی پای دشمنان الماس

آن نه دز کعبه مسلمانیست
مقدس رهروان روحانیست

میخ زرین و مرکز زمی است
نام رویین دزش ز محکمی است

یافت دریافت نارسیده او
زهره را هم زره دریده او

جبل الرحمه زان حریم دریست
بو قبیس از کلاه او کمریست

ابدی باد خط این پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار

در دزی چون حصار پیوندند
نامه‌ای بر کبوتری بندند

تا برد نامه را کبوتر شاد
بر آنکس که او رسد فریاد

من که در شهر بند کشور خویش
بسته دارم گریز گه پس و پیش

نامه در مرغ نامه بربستم
کو رساند به شاه من رستم

ای فلک بر در تو حلقه به گوش
هم خطا پوش و هم خطائی پوش

چون مرا دولت تو یاری کرد
طبع بین تا چه سحرکاری کرد

از پس پانصد و نود سه بران
گفتم این نامه را چو ناموران

روز بر چارده ز ماه صیام
چار ساعت ز روز رفته تمام

باد بر تو مبارک این پیوند
تا نشینی بر این سریر بلند

نوشی آب حیات ازین ابیات
زنده مانی چو خضر از آب حیات

ای که در ملک جاودان بادی
ملک با عمر و عمر با شادی

گر نرنجی ز راه معذوری
گویمت نکته‌ای به دستوری

بزمهای تو گرچه رنگینست
آنچه بزم مخلد است اینست

هر چه هست از حساب گوهر و گنج
راحت اینست و آن دگر همه رنج

آن اگر صد کشد به پانصد سال
دیر زی تو که هم رسد به زوال

وین خزینه که خاص درگاهست
ابدالدهر با تو همراهست

این سخن را که شد خرد پرورد
بر دعای تو ختم خواهی کرد

دولتی باش هر کجا باشی
در رکابت فلک به فراشی

دولتت را که بر زیارت باد
خاتم کار بر سعادت باد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
خردنامه اسکندری



بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده

خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آنرا کلید

خدای خرد بخش بخرد نواز
همان ناخردمند را چاره ساز

رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن

نهان آشکارا درون و برون
خرد را به درگاه او رهنمون

برارندهٔ سقف این بارگاه
نگارنده نقش این کارگاه

ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر

به حکم آشکارا به حکمت نهفت
ستاینده حیران ازو وقت گفت

سزای پرستش پرستنده را
تولا بدو مرده و زنده را

ورای همه بوده‌ای بود او
همه رشته‌ای گوهر آمود او

یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
نه از آب و آتش نه از باد و خاک

همه آفریدست در هفت پوست
بدو آفرین کافریننده اوست

همه بود را هست ازو ناگزیر
به بود کس او نیست نسبت پذیر

بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست

گرت مذهب این شد که بالا بود
ز تعظیم او زیر تنها بود

وگر ذات او زیر گوئی که هست
خدا را نخواند کسی زیردست

چو از ذات معبود رانی سخن
به زیر و به بالا دلیری مکن

چو در قدرت آید سخن زان دلیر
که بی قدرتش نیست بالا و زیر

به هرچ آرد از زیر و بالا پدید
سر از خط فرمان نباید کشید

یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه

دلی را فروزان کند چون چراغ
نهد بر دل دیگر از درد داغ

همه بیشیی پیش او اندکیست
بزرگی و خردی به پیشش یکیست

چه کوهی بر او چه یک کاه برگ
چه با امر او زندگانی چه مرگ

نه گوینده خاکی کس آرد بدست
نه بر آب نقشی توان نیز بست

جز او کیست کز خاک آدم سرشت
بر آب این چنین نقش داند نوشت

چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست

تواناست بر هر چه او ممکنست
گر آن چیز جنبنده یا ساکنست

تنومند ازو جمله کاینات
بدو زنده هر کس که دارد حیات

همه بودی از بود او هست نام
تمام اوست دیگر همه ناتمام
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۲ - نیایش به درگاه باریتعالی

خدایا توئی بنده را دستگیر
بود بنده را از خدا ناگزیر

توئی خالق بوده و بودنی
ببخشای بر خاک بخشودنی

به بخشایش خویش یاریم ده
ز غوغای خود رستگاریم ده

تو را خواهم از هر مرادی که هست
که آید به تو هر مرادی به دست

دلی را که از خود نکردی گمش
نه از چرخ ترسد نه از انجمش

چو تو هستی از چرخ و انجم چه باک
چو هست آسمان بر زمین ریز خاک

جهانی چنین خوب و خرم سرشت
حوالت چرا شد بقا بر بهشت

از این خوبتر بود نباشد دگر
چو آن خوبتر گفتی آن خوبتر

در آن روضه خوب کن جای ما
ببر نقش ناخوبی از رای ما

نه من چاره خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس

طلبکار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید

بدان تا زباغ تو یابد بری
تضرع کنان هر کسی بر دری

نبینم من آن زهره در خویشتن
که گویم تو را این و آن ده به من

کنم حاجت از هر کسی جستجوی
چویابم تو بخشنده باشی نه اوی

تو مستغنی از هر چه در راه توست
نیاز همه سوی درگاه توست

سروش مرا دیو مردم مکن
سر رشته از راه خود گم مکن

چو بر آشنائی گشادی درم
مکن خاک بیگانگی برسرم

به چشم من از خود فروغی رسان
که یابم فراغی ز چشم کسان

چو پروانه شب چراغ توام
چنان دان که مرغی ز باغ توام

مبین گرچه خردم من زیردست
بزرگم کن آخر بزرگیت هست

من آن ذره در خردم از دیده دور
که نیروی تو بر من افکند نور

به نیروی تو چون پدید آمدم
در گنجها را کلید آمدم

بسر بردم اول بساط سخن
دگر ره کنم تازه درج کهن

به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه

صفائی ده این خاک تاریک را
که به بیند این راه باریک را

برانم کزین ره بدین تنگنای
به خشنودی تو زنم دست وپای

حفاظت چنان باد در کار من
که خشنود گردی ز گفتار من

چو از راه خشنودی آیم برت
نپیچم سر از قول پیغمبرت
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳ - در نعت پیغمبر اکرم

محمد که بی‌دعوی تخت و تاج
ز شاهان به شمشیر بستد خراج

غلط گفتم آن شاه سدره سریر
که هم تاجور بود و هم تخت گیر

تنش محرم تخت افلاک بود
سرش صاحب تاج لولاک بود

فرشته نمودار ایزد شناس
که مارا بدو هست از ایزد سپاس

رساننده ما را به خرم بهشت
رهاننده از دوزخ تنگ زشت

سپیده دمی در شب کاینات
سیاهی نشینی چو آب حیات

گر او بر نکردی سر از طاق عرش
که برقع دریدی برین سبز فرش

ره انجام روحانی او دادمان
ره آورد عرش او فرستادمان

نیرزد به خاک سر کوی او
سر ما همه یک سر موی او

ز ما رنجه و راحت اندوز ما
چراغ شب و مشعل روز ما

درستی ده هر دلی کو شکست
شفاعت کن هر گناهی که هست

سرآمدترین همه سروران
گزیده‌تر جملهٔ پیغمبران

گر آدم ز مینو درآمد به خاک
شد آن گنج خاکی به مینوی پاک

گر آمد برون ماه یوسف ز چاه
شد آن چشمه از چاه بر اوج ماه

اگر خضر بر آب حیوان گذشت
محمد ز سرچشمهٔ جان گذشت

وگر کرد ماهی ز یونس شکار
زمین بوس او کرد ماهی و مار

ز داود اگر دور درعی گذاشت
محمد ز دراعه صد درع داشت

سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچه باد رست

وگر طارم موسی از طور بود
سراپردهٔ احمد از نور بود

وگر مهد عیسی به گردون رسید
محمد خود از مهد بیرون پرید

زهی روغن هر چراغی که هست
به دریوزه شمع تو چرب دست

تو آن چشمه‌ای کاب تو هست پاک
بدان آب شسته شده روی خاک

زمین خاک شد بوی طیبش توئی
جهان درد زد شد طبیبش توئی

طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حکم خدا نوشدارو به چنگ

توئی چشم روشن کن خاکیان
نوازندهٔ جان افلاکیان

طراز سخن سکهٔ نام توست
بقای ابد جرعهٔ جام توست

کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد
همه ساله ایمن شد از داغ و درد

مبادا کزان شربت خوشگوار
نباشد چو من خاکیی جرعه خوار
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴ - تازه کردن داستان و یاد دوستان

به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار

سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند

به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری

بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری

چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست

بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایه‌های کهن

زمان تا زمان خامهٔ نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند

چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ

عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازه روئی بس است از قیاس

کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس

من آن توسنم کز ریاضت گری
رسیدم ز تندی به فرمانبری

چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست

جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پیری رسد نعل بر آتشست

در آن کوره کایینه روشن کنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند

دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشی سراینده یارگیر است

از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز

سراینده‌ای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت

کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت

نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید

چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت

مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی

در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ

چو طوفان اندیشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت

شبی از دل تنگ تاریک‌تر
رهی از سر موی باریکتر

در آن شب چگونه توان کرد راه
درین ره چگونه توان دید چاه

فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل

بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافه‌ها ریخته

نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانه‌ای داشت پروای نور

من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ

به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن گاهی انداختن

چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز

شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد

من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همی بافتم حلهٔ هفت رنگ

مسیحا صفت زین خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد

مرا کاول این پرورش کاربود
ولینعمتی در دهش یار بود

عماد خوئی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند

جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در

ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن

عطارد که بیند در او مشتری
بدین مهر بردارد انگشتری

بود مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان

فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی

ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن

من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد

شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه

شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود

من از دولت شه کمندی به دست
گرفته بسی آهوی شیر مست

درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف

رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار

بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش

به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را

در آن وحشت آباد فترت پذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 22 از 43:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA