انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 43:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
نیوشندگان را در آن داوری
غلط شد زبان زان زبان آوری

یکی گفت اشارت بدان مهره بود
که شفاف و تابنده چون زهره بود

یکی راز پوشیده از موی جست
که آن مهره با موی دید از نخست

گرفتند هر یک پی آن پیشه را
خلافی پدید آمد اندیشه را

از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد
به فرهنگ دانا کسی پی نبرد

دگر روز خواهش برآراستند
در آن باب فصلی دگر خواستند

پری‌روی بر طاق منظر نشست
نشاند آن تنی چند را زیر دست

سخن راند از گنج درخواسته
چو سربسته گنجی برآراسته

حدیث سر کوه و مردم گیا
که سازند از او زیرکان کیمیا

همان سنگ اعظم که کان زرست
سخن بین که چون کیمیا پرورست

به پوشیدگی کرد رمزی پدید
در او آهنین قفل زرین کلید

به دانا رسید این سخن گنج یافت
به نادان رسید انده و رنج یافت

گر آن کیمیا را گهر در گیاست
گیای قلم گوهر کیمیاست

از آن کیمیا با همه چربدست
دریغی نه چندانکه خواهند هست

کسی را بود کیمیا در نورد
که او عشوهٔ کیمیاگر نخورد

شنیدم خراسانیی بود چست
به بغداد شد چون شدش کار سست

دمی چند بر کار کردای شگفت
خراسانی آمد دمش در گرفت

از آن دم که اهل خراسان کنند
به بغدادیان بازی آسان کنند

هزارش عدد بود مصری چو موم
زری که آنچنان زر نباشد به روم

به سوهان یکایک همه خرد سود
بر آمیختش با گل سرخ زود

وزان سرخ گل مهره‌ای چند ساخت
به آن مهره‌ها بین که چون مهره باخت

به عطاری آن مهره‌ها بر شمرد
به مهر خود آن مهره او را سپرد

که این مهره در حقه‌ای نه به راز
زهی مهره دزد و زهی مهره باز

به دیناری این بر تو بفروختم
وزو کیسه سود بردوختم

چو وقت آید این را که داری برنج
بده بازخرم زهی کان گنج

بپرسید عطار کاین را چه نام
بگفتا طبریک سخن شد تمام

ز دکان عطار چون بازگشت
به افسونگری کیمیا ساز گشت

به دارالخلافه خبر باز داد
که اکسیریی آمدست اوستاد

منم واصل کیمیا در نهفت
به گوهرشناسی کسم نیست جفت

عملهای من چون درآید به کار
یکی ده کند ده صد و صد هزار

درستی صدم داد باید نخست
که گردد هزار از من آن صد درست

همان استواران مردم شناس
به من برگمارند و دارند پاس

گرآید زمن دستکاری شگرف
نیارند با من در این کار حرف

وگر خواهم از راستی درگذشت
ز من خون و سر وز شما تیغ و طشت

خلیفه چو اکسیر سازی شنید
به عشوه زری داد و زرقی خرید

به افسون روباهی آن شیر مرد
زر پخته را بر می خام خورد

چو ده گانه‌ای ماند ازان زر بجای
دران دستکاری بیفشرد پای

یکی کوره‌ای ساخت چون زر گران
زهر داروئی کرد چیزی دران

فرستاد در شهر بالا و پست
طبریک طلب کرد و نامد بدست

هم آخر رقیبان آن کارگاه
به عطار پیشینه بردند راه

گل سرخ او را به دینار زرد
خریدند و بردند نزدیک مرد

خراسانی آن مهره‌ها کرد خرد
نمود آشکارا یکی دستبرد

به کوره درافکند و آتش دمید
بجا ماند زر وان دگرها رمید

سبیکه فرو ریخت درنای تنگ
برآمد زر سرخ یاقوت رنگ

به گوش خلیفه رسید این سخن
که نقد نو آمد ز کان کهن

زری دید با سود همره شده
دران کدخدائی یکی ده شده

به امید گنجی چنان گوهری
بسی کرد با او نوازش گری

از آن مغربی زر مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار

که این را به کار آورای نیک رای
که من حق آن با تو آرم بجای

کشند استواران ما از تو دست
که نزدیک ما استواریت هست

دران آزمایش چو چست آمدی
به میزان معنی درست آمدی

خراسانی آن گنج بستد به ناز
چو هندو کمر بست بر ترکتاز

گریزان ره خانه را پی گرفت
شبی چند با عاملان می گرفت

بخفت و به خفتن به خسباندشان
چو برخاست بر خاک بنشاندشان

ستوران تازی غلامان کار
به اندازه بخرید و بر بست بار

به راهی که دیده نشانش ندید
چنان شد که کس در جهانش ندید

خلیفه چو آگاه شد زین فریب
که برد آن خراسانی آن زر و زیب

حدیث طبریک به یاد آمدش
جز آن هر چه بشنید باد آمدش

خبر بازجست از طبریک فروش
بخندید کان طنزش آمد به گوش

طبریک چو تصحیف سازد دبیر
بیاموز معنی و معنیش گیر

هر افسون کز افسونگری بشنوی
نگر تا به افسون او نگروی

در این داوری هیچکس دم نزد
که در بازی کیمیا کم نزد

سکندر به یونان خبردار شد
که بر گنج زرماریه مار شد

به شه باز گفتند کان ماده شیر
به صید افکنی گشت خواهد دلیر

زنی کار دانست و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس

ز پوشیده گنجی خبر داشتست
به آن گنج گیتی بینباشتست

به افسونگری سنگ را زر کند
صدف ریزه را لؤلؤ تر کند

از آن بیشتر گنج زر ساختست
که قارون به خاک اندر انداختست

گرش سر نبرد سر تیغ شاه
جهان زود گیرد به گنج و سپاه

سپاه آورد دشمنان را به رنج
سپاهی نگردد مگر گرد گنج

به آزار او شه شتابنده گشت
ز گرمی چو خورشید تابنده گشت

به تدبیر آن شد کزان جان پاک
به تدبیر دشمن برآرد هلاک

چو از آتش خشم شاهنشهی
به دستور دانا رسید آگهی

بسی چید بر خدمت شهریار
بسی چربی آورد با او به کار

که آن زن زنی پارسا گوهرست
جهانجوی را کمترین چاکرست

کمر بستهٔ توست در ملک شام
به گوهر کنیز و به خدمت غلام

بسی گشت چون چاکران گرد من
به چندین هنر گشت شاگرد من

منش دل به دانش برافروختم
نهانی در او چیزی آموختم

که چندان به دست آرد از برگ و ساز
که گردد ز خلق جهانی نیاز

بر او طالعی دیدم آراسته
خبر داده از گنج و از خواسته

جز او هر که این صنعت آرد به کار
جوی نارد از گنج او در شمار

به هشیاری طالع مال سنج
بجز ماریه کس نشد مار گنج

کنون کان کفایت به دست آمدش
بجای نیاکان نشست آمدش

چو شه پوزش رای دستور یافت
دل خویش از آن داوری دور یافت

چو دستور گرد از دل شه ربود
سوی ماریه کس فرستاد زود

بفرمود تا عذر شاه آورد
همان قاصدی سر به راه آورد

زن کاردان چون شنید این سخن
گشاد از زر تازه گنج کهن

فرستاده‌ای را برآراست کار
فرستاد گنجی سوی شهریار

که چندین ترازوی گنجینه سنج
به یکجای چندان ندیدست گنج

چو بر گنج دادن دلش راه برد
هلاک از خود و کینه از شاه برد

درم دادن آتش کشد کینه را
نشاند ز دل خشم دیرینه را
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۱۳ - افسانهٔ نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر

مغنی بیار آن نوای غریب
نو آیین‌تر از نالهٔ عندلیب

نوائی که در وی نوائی بود
نوائی نه کز بینوائی بود

خنیده چنین شد در اقصای روم
که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم

به کم مدتی شد چنان سیم سنج
که شد خواجه کاروانهای گنج

کس اگه نه کان گنج دریا شکوه
ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه

یکی نامش از کان کنی می‌گشاد
یکی تهمت ره زنی می‌نهاد

سرانجامش آزاد نگذاشتند
به شاه جهان قصه برداشتند

که آمد تهی دستی از راه دور
نه در کیسه رونق نه در کاسه نور

به تاریخ یکسال یا بیش و کم
بدست آوریدست چندین درم

که گر شه گمارد بر آن ده دبیر
ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر

یکی نانوا مرد بد بینوا
نه آبی روان و نه نانی روا

کنون لعل و گوهر فروشی کند
خرد کی در این ره خموشی کند

نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع

صواب آنچنان شد که شاه جهان
از احوال او باز جوید نهان

جهاندار فرمود کان زاد مرد
فرو شوید از دامن خویش گرد

به خلوت کند شاه را دستبوس
ز تشنیع برنارد آوای کوس

درم دار مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوی بارگاه

درون رفت و بوسید شه را زمین
زمین بوس چون کرد خواند آفرین

چو شاه جهانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت

بسی نیک و بد مرد را کرد یاد
سخنها کزو گنج شاید گشاد

که مردی عزیزی و آزاد چهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر

شنیدم چو اینجا وطن ساختی
به یک روزه روزی نپرداختی

کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید

بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی‌تر آیم به گنج

اگر راست گفتی که چونست حال
زمن ایمنی هم به سر هم به مال

وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس

نیوشنده چون دید کز خشم شاه
بجز راستی نیست او را پناه

زمین بوس شه تازه‌تر کرد باز
چنین گفت کای شاه عاجز نواز

ندیده جهان نقش بیداد تو
به نیکی شده در جهان یاد تو

رعیت زدادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند

مرا مال و نعمت زمین زاد توست
هم از داده تو هم از داد توست

اگر می‌پذیری زمن هر چه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست

به کمتر غلامی دهم شاه را
زنم بوسه این خاک درگاه را

چو شه گفت کاحوال خود باز گوی
بگویم که این آب چون شد به جوی

من اول که اینجا رسیدم فراز
تهی دست بودم ز هر برگ و ساز

دلم را غم بی‌نوائی شکست
گرفتم ره نانوائی بدست

وزان پیشه نیزم نوائی نبود
که در کار و کسبم وفائی نبود

به شهری که داور بود پی فراخ
شود دخل بر نانوا خشک شاخ

ز هر سو سراسیمه می‌تاختم
به بی برگی آن برگ می‌ساختم

زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار

به سختی همی گشت ز ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر

زن پاکدامن‌تر از بوی مشک
شکیبنده با من به یک نان خشک

چو آمد گه زادن او را فراز
به کشگینهٔ گرمش آمد نیاز

ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ
نبودم بجز خون در آن خانه هیچ

من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کی شوی فریاد رس

اگر شوربائی به چنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری

وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمگاره شد باد و کشتی شکست

چو من دیدم آن نازنین را چنان
برون رفتم از خانه زاری کنان

ز سامان به سامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر

ندیدم دری کان نه در بسته بود
که سختی به من سخت پیوسته بود

رسیدم به ویرانه‌ای دور دست
درو درگهی با زمین گشته پست

بسی گرد ویرانه کردم طواف
شتابنده چون دیو در هر شکاف

سرائی کهن یافتم سالخورد
دری در نشسته بر او دود و گرد

در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته

سیه زنگیی دیدم آتش پرست
سفالین سبوئی پر از می بدست

بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمک سود فربه در او شاخ شاخ

چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید برخود به کردار دود

به من بانگ برزد که‌ای دیوزاد
شبیخون من چونت آمد به یاد

تو دزدی و من نیز دزد این رواست؟
به دزدی شدن پیش دزدان خطاست

من از هول زنگی و تیمار خویش
فروماندم آشفته در کار خویش

زبان برگشادم به آیین زنگ
دعا گفتم آوردم او را به چنگ

که از بینوائی و بی‌مایگی
گرفتم در این سایه همسایگی

جوانمردی چون تو شیرافکنی
شنیدم به افسانه از هر تنی

نخوانده به مهمان تو تاختم
سر خویش در پایت انداختم

مگر کز تو کارم به جائی رسد
در این بینوائی نوائی رسد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
چو زنگی زبان مرا چرب دید
وزآن گونه گفتار شیرین شنید

از آن چرب و شیرین رها کرد حرب
که دشمن فریبست شیرین و چرب

بگفتا خوری باده دانی سرود؟
بگفتم بلی پیشم آورد رود

از او بستدم رود عاشق‌نواز
ز بی سازیش پرده بستم به ساز

سر زخمه بر رود بگماشتم
سرودی فریبنده برداشتم

درآوردم او را به بانگ و خروش
چو دیگی که از گرمی آید به جوش

گهی خورد ریحانیی زان سفال
گهی کوفت پائی به امید مال

زدم زخمه‌ای چند زنگی فریب
برون بردم از جان زنگی شکیب

حریفانه با من درآمد به کار
چو سرمست شد کرد راز آشکار

که امشب در این کاخ ویرانه رنگ
به امید مالی گرفتم درنگ

دگر زنگیی هست همزاد من
که می خوردنش نیست بی یاد من

یکی گنجدان یافتیم از نهفت
که هیچ اژدهائیش بر سر نخفت

مگر ما که هستیم چون اژدها
ز دل کرده آزرم هر کس رها

بود سالی اکنون کزان کان گنج
خوریم و نداریم خود را به رنج

من اینجا نشستم چنین بیهمال
دگر زنگیی رفته جویای مال

ز گنجینهٔ آن همه سیم و زر
همانا که یک پشته مانده دگر

چو امشب رسیدی تو مهمان ما
روانست حکم تو بر جان ما

به شرطی که چون آید آن ره نورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد

تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی

که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند

هر آن گنج کارد به تنها برم
به کنجی نشینم به تنها خورم

تو را نیز از آن قسمتی بامداد
دهم تا دلت گردد از تاج شاد

من و زنگی اندر سخن گرم رای
که ناگه به گوش آمد آواز پای

ز جا جستم و در خزیدم به کنج
گهی خار در خاطرم گه ترنج

درآمد سیه چهره‌ای چون زگال
به پشت اندر آورده یک پشته مال

نهادش به سختی ز گردن به زیر
برو گردنی سخت چون تند شیر

از آن پیش کان پشته را باز کرد
یکی نیمه زان شوربا باز خورد

نگه کرد همزاد او خفته بود
همان کرد با او که او گفته بود

بزد تیغ پولاد بر گردنش
سرش را بیفکند در دامنش

من از بیم از آنان که افتم ز پای
دگر باره خود را گرفتم بجای

چو زنگی سر یار خود را برید
تنش را به خنجر زهم بردرید

یکی نیمه در بست و بر زد به دوش
برون رفت و من مانده بی‌عقل و هوش

پس از مدتی کان برآمد دراز
نگه کردم آمد دگر باره باز

دگر نیمه را همچنان کرد خرد
به آیین پیشینه در بست و برد

چو دیدم که هنجار او دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود

بدان گنج پویان شدم چون عقاب
سوی پشتهٔ مال کردم شتاب

به پشت اندر آوردم آن پشته را
چو زنگی دگر زنگی کشته را

وزان شور با ساغری گرم جوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش

چنان آمدم سوی ایوان خویش
که جز دولتم کس نیفتاد پیش

چو در خانه رفتم به نیروی بخت
نهادم ز دل بارو از پشت رخت

به گوش آمد آواز نو زاد من
وزان شادتر شد دل شاه من

به زن دادم آن شوربا را بخورد
پس از صبر کردن بسی شکر کرد

ز فرزند فرخنده دادم خبر
پسر بود و باشد پسر تاج سر

گشادم گرهٔ رخت سربسته را
به مرهم رساندم دل خسته را

چه دیدم یکی گنج کانی در او
ز یاقوت و زر هر چه دانی دراو

به گنجی چنان کان گوهر شدم
وزان شب چو دریا با توانگر شدم

به فرزند فرخ دلم شاد گشت
که با گوهر و گنج همزاد گشت

همه مال من زان شب آمد پدید
که شب با گهر بد گهر با کلید

چنین بود گوینده را سرگذشت
سخن کامد آنجا ورق در نوشت

شه از وقت مولود فرزند او
خبر جست و از حال پیوند او

شد آن گوهری مرد و از جای خویش
نمودار آن طالع آورد پیش

شه آن نسخه را هم بدانسان که بود
به والیس دانا فرستاد زود

که احوال این طالع از هر چه هست
چنان کن که ز اختر آری به دست

بدو نیک او را نهانی بجوی
چویابی نهان آشکارا بگوی

چو آمد به والیس فرمان شاه
سوی اختران کرد نیکو نگاه

نظر کردن هر یکی بازجست
شد احوال پوشیده به روی درست

نبشت و فرستاد از آنجاکه دید
نه ز آنجا که از کس حکایت شنید

چو شه نامه حکم والیس خواند
در آن حکم نامه شگفتی بماند

نمودار طالع چنان کرده بود
از آن نقش‌ها کز پس پرده بود

که این بانوا نانوا زاده‌ایست
که از نور دولت نواداده‌ایست

به بی برگی از مادر انداخته
چو زاده فلک برگ او ساخته

پدر گشته فرخ ز پرواز او
توانگر ز پیروزی راز او

همانا که چون زاده باشد بجای
نهاده بود بر سر گنج پای

ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش
لطف کرد با مرد گوهر فروش

پس آنگاه بسیار بنواختش
یکی از ندیمان خود ساختش
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۱۴ - انکار کردن هفتاد حکیم سخن هرمس را و هلاک شدن ایشان

مغنی بر آهنگ خود ساز گیر
یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر

که مارا سر پردهٔ تنگ نیست
بجز پی فراخی در آهنگ نیست

بهر مدتی فیلسوفان روم
فراهم شدندی ز هر مرز و بوم

بر آراستندی به فرهنگ و رای
سخن‌های دل پرور جان فزای

کسی را که حجت قوی‌تر شدی
به حجت بر آن سروران سرشدی

در آن داوری هرمس تیز مغز
بحق گفت اندیشه‌ای داشت نغز

ز هر کس که او حجتی بیش داشت
سخنهای او پرورش بیش داشت

ز بس گفتن راز روحانیان
بر او رشک بردند یونانیان

بهم جمع گشتند هفتاد تن
به انکار او ساختند انجمن

که هرچ او بگوید بدو نگرویم
سخن گر چه زیبا بود نشنویم

تغییر دهیمش به انکار خویش
به انکار نتوان سخن برد پیش

چنان عهد بستند با یکدگر
که چون هرمس از کان برآرد گهر

ز دریای او آب ریزی کنند
برآن گنجدان خاک بیزی کنند

به حق گفتنش درنیارند هوش
بگیرند از انکار گوینده گوش

چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی باز کرد

به هر نکته‌ای حجتی باز بست
که چون نور در دیده و دل نشست

ندید آن سخن را برایشان پسند
جز انکار کردن به بانگ بلند

دگر باره گنجینه نو گشاد
اساسی دگرگونه از نو نهاد

بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر

دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان هم گروه

سوم باره از رای مشکل گشای
نمود آنچه باشد حقیقت نمای

سخن‌های زیبندهٔ دلنواز
برایشان فرو خواند فصلی دراز

ز جنباندن بانگ چندان جرس
سری در سماعش نجنباند کس

چه گوینده عاجز شد از گفت خویش
زبان گشته حیران گلو گشته ریش

خبر داشت کز راه نابخردی
ستیزند با حجت ایزدی

چو در کس ز جنبش نشانی نیافت
بجنبید و روی از رقیبان بتافت

برایشان یکی بانگ برزد که های
مجنبید کس تا قیامت ز جای

همان لحظه بر جای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد

چو در پرده راست کج باختند
از این پرده‌شان رخت پرداختند

سرافکنده چون آب در پای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش

سکندر چو زین حالت آگاه گشت
چو انجم بر آن انجمن بر گذشت

از آن بیشه سرو با بوی مشک
یکی سروتر مانده هفتاد خشک

بپرسید و هرمس بدو گفت راز
که همت در آسمان کرد باز

سکندر بر او آفرین سازگشت
وز آنجا به درگاه خود بازگشت

به خلوت چو بنشست با هر کسی
ازان داستان داستان زد بسی

که هرمس به طوفان هفتاد کس
به موجی همی ماند و هفتاد خس

گروهیش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون یافه کردند هوش

ز پوشیدن درس آموزگار
کفن بین که پوشیدشان روزگار

بیانی که باشد به حجت قوی
ز نافرخی باشد ار نشنوی

دری را که او تاج تارک بود
زدن بر زمین نامبارک بود

هنر نیست روی از هنر تافتن
شقایق دریدن خشن بافتن

خردمند را چون مدارا کنی
هنرهای خویش آشکارا کنی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۱۵ - اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو

مغنی سماعی برانگیز گرم
سرودی برآور به آواز نرم

مگر گرمتر زین شود کار من
کسادی گریزد ز بازار من

دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم
هوای شب سرد را کرد گرم

فروماند زاغ سیه ناامید
بگفتن در آمد خروس سپید

سکندر نشست از بر تخت روم
زبانی چو آتش دماغی چو موم

همهٔ فیلسوفان صده در صده
به پائینگه تخت او صف زده

به مقدار هر دانشی بیش و کم
همی رفتشان گفتگوئی بهم

یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد

یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال

یکی سکه بر نقد فرهنگ زد
یکی لاف ناموس و نیرنگ زد

تفاخر کنان هر یکی در فنی
به فرهنگ خود عالمی هر تنی

ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هر یکی پایگاه

که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخرادان بی نیاز

همان نقد حکمت به من شد روا
به حکمت منم بر همه پیشوا

فلان علم خوب از من آمد پدید
فلان کس فلان نکته از من شنید

دروغی نگویم در این داوری
به حجت زنم لاف نام آوری

ز بهر دل شاه و تمکین او
زبانها موافق به تحسین او

فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادی او داشت در جمله فن

چو هر دانشی کانک اندوختند
نخستین ورق زو درآموختند

برون رفت و روی از جهان در کشید
چو عنقا شد از بزم شه ناپدید

شب و روز از اندیشه چندان نخفت
کاغانی برون آورید از نهفت

به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم

کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند

مگر کان غنا ساز آواز رود
در آن خم بدین عذر گفت آن سرود

چو صاحب رصد جای در خم گرفت
پی چرخ و دنبال انجم گرفت

بر آهنگ آن ناله کانجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید

چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه رودگر رود بافت

کدوی تهی را به وقت سرود
به چرم اندرآورد و بربست رود

چو بر چرم آهو براندود مشک
نوائی‌تر انگیخت از رود خشک

پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست
یکی هیکل از ارغنون کرد راست

در او نغمه و نالهای درست
به اوتار نسبت فرو بست چست

به زیر و بم ناله رود خیز
گهی نرم زد زخمه و گاه تیز

ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر
نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر

چنان نسبت نالش آمد به دست
که هر جا که زد هر دو را پای بست

همان نسبت آدمی تا دده
بر آن رودها شد یکایک زده

چنان کادمی زاد را زان نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا

سباع و بهائم بر آن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت

چو بر نسبت ناله هر کسی
به دست آمدش راه دستان بسی

ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون

چنان ساخت هر نسبتی را خروش
که نالنده را دل درآرد به جوش

بجائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت

به قانون از آن ناله خرگهی
ز هر علتی یافت عقل آگهی

چو اوتار آن ارغنون شد تمام
شد آن عود پخته به از عود خام

برون شد به صحرا و بنواختش
بهر نسبت اندازه‌ای ساختش

خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندران خط نوا برکشید

دد و دام را از بیابان و کوه
دوانید بر خود گروها گروه

دویدند هر یک به آواز او
نهادند سر بر خط ساز او

همه یک یک از هوش رفتند پاک
فتادند چون مرده بر روی خاک

نه گرگ جوان کرد بر میش زور
نه شیر ژیان داشت پروای گور

دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز

چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بی‌هوشی باز هوش آمدند

پراکنده گشتند بر روی دشت
که دارد به باد این چنین سرگذشت

بگرد جهان این خبر گشت فاش
که شد کان یاقوت یاقوت باش

فلاطون چنین پرده بر ساختست
که جز وی کس آن پرده نشناختست

برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود

چو بر نسبتی راند انگشت خود
بخسبد برآواز او دام و دد

چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب

شد آوازه بر درگه شاه نیز
که هاروت با زهره شد همستیز

ارسطو چو بشنید کان هوشمند
برانگیخت زینگونه کاری بلند

فروماند ازان زیرکی تنگدل
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل

به اندیشه بنشست بر کنج کاخ
دل تنگ را داد میدان فراخ

به تعلیق آن درس پنهان نویس
که نقشی عجب بود و نقدی نفیس

در آن کارعلوی بسی رنج برد
بسی روز و شب را به فکرت سپرد

هم آخر پس از رنجهای دراز
سررشتهٔ راز را یافت باز

برون آورید از نظرهای تیز
که چون باشد آن نالهٔ رود خیز

چگونه رساند نوا سوی گوش
برد هوش و آرد دیگر ره به هوش

همان نسبت آورد رایش به دست
که دانای پیشینه بر پرده بست

به صحرا شد و پرده را ساز کرد
طلسمات بیهوشی آغاز کرد

چو از هوشمندان ستد هوش را
دیگر گونه زد رود خاموش را

در آن نسبتش بخت یاری نداد
که بیهوش را آرد از هوش باد

بکوشید تا در خروش آورد
نوائی که در خفته هوش آورد

ندانست چندانکه نسبت گرفت
در آن کار سرگشته ماند ای شگفت

چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن

شد از راه رغبت به تعلیم او
عنان داد یک ره به تسلیم او

بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند

ندانم که در پردهٔ آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او

فلاطون چو دانست کان سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیار

برون شد خطی گرد خود در کشید
نوا ساخت تا نسبت آمد پدید

همه روی صحرا ز گور و پلنگ
بر آن خط کشیدند پرگار تنگ

به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش

نوائی دگر باره برزد چو نوش
که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش

چو بیهوش بود او به یک راه نغز
دد و دام را کرد بیدار مغز

دگر باره زد نسبت هوش بخش
که ارسطو ز جاجست همچون درخش

فروماند سرگشته بر جای خود
که چون بی‌خبر بود از آن دام ودد

از آن بی‌هوشی چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟

شد آگه که دانای دستان نواز
به دستان بر او داشت پوشیده راز

ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست
که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست

چو شد حرف آن نسبت او راه درست
نبشت آن او آن خود را بشست

به اقرار او مغز را تازه کرد
مدارای او بیش از اندازه کرد

سکندر چو دانست کز هر علوم
فلاطون شد استاد دانش به روم

بر افزود پایش در آن سروری
به نزد خودش داد بالاتری
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۱۶ - حکایت انگشتری و شبان

مغنی بیا چنگ را ساز کن
به گفتن گلو را خوش آواز کن

مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش

چو روز دگر صبح گیتی فروز
به پیروزی آورد شب را به روز

برآمد گل از چشمهٔ آفتاب
فرو برد مه سرچو ماهی درآب

بر اورنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهر آگین کمر

نشسته همه زیرکان زیر تخت
فلاطون به بالا برافکنده رخت

شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت
عجب ماند کان پرده را چون شناخت

بپرسید از او کای جهان دیده پیر
برآورده مکنون غیب از ضمیر

شمائید بر قفل دانش کلید
ز رای شما دانش آمد پدید

ز دانندگان خوانده‌ای هیچکس؟
که بودش فزون از شما دسترس

خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه

فلاطون پس از آفرین تمام
چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام

از آن بیشتر ساخت افسونگری
که یابد دل ما بدان رهبری

گر آن‌ها که پیشینگان ساختند
به نیرنگ و افسون برافراختند

یکی گویم از صد دراین روزگار
نداند کسی راز آموزگار

اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی

اجازت رسید از سر داستان
که دانا فرو گوید آن داستان

جهاندیدهٔ دانای روشن ضمیر
چنین گفت کای شاه دانش پذیر

شنیدم بخاری به گرمی شتافت
به خسف شکوفه زمین را شکافت

برانداخت هامون کلوخ از مغاک
طلسمی پدید آمد از زیر خاک

ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزآن صورت اسبی انگیخته

گشاده ز پهلوی اسب بلند
یکی رخنه چون رخنه آبکند

چو خورشید از آن رخنه درتافتی
نظر نقش پوشیده دریافتی

شبانی بر آن ژرف وادی گذشت
مغاکی تهی دید بر ساده دشت

طلسمی درفشنده دروی پدید
شبانه در آن ژرف وادی رسید

ستوری مسین دید در پیکرش
یکی رخنه با کالبد در خورش

در آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرین ستور

بر او خفته‌ای دید دیرینه سال
نگشته یکی موی مویش ز حال

بدستش در از رنگ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری

بر او دست خود را سبک تاز کرد
وز انگشتش انگشتری باز کرد

چو انگشتری دید در مشت خویش
نهادش بزودی در انگشت خویش

دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستودان رها کرد و بیرون شتافت

گله پیش در کرد و می‌رفت شاد
شکیبنده می‌بود تا بامداد

چو از رایت شیر پیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر

شبان رفت نزدیک صاحب گله
گله کرد بر کوه و صحرا یله

بدان تانگین را نهد پیش او
بداند بهای کم و بیش او

چو صاحب گله دید کامد شبان
گشاد از سر چرب گوئی زبان

بپرسید از او حال میش و بره
نیشنده دادش جوابی سره

شبانه به هنگام گفت و شنید
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید

دگرره پدیدار گشت از نهفت
گله صاحبش برزد آواز و گفت

که هردم چرا گردی از من نهان
دیگر باره پیدا شوی ناگهان

نگر تا چه افسون درآموختی
که بر خود چنین برقعی دوختی

شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری

چنان بود کان مرد خاتم پرست
به خانم همی کرد بازی بدست

نگین دان او را چه زود و چه دیر
گه کرد بالا گهی کرد زیر

نگین تا به بالا گرفتی قرار
شبان پیش بیننده بود آشکار

چو سوی کف دست گردان شدی
شبانه زبیننده پنهان شدی

نهاد نگین را چنان بد حساب
که دارنده را داشتی در حجاب

شبان چون از این بازی آگاه گشت
شد این آزمون کرد بر کوه و دشت

درآمد به بازیگری ساختن
چو گردون به انگشتری باختن

کجا رأی پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی

چو کردی به پیدا شدن رای خویش
نگین را زدی نقش بر جای خویش

به پیدا و پنهان شدن گرد شهر
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر

یکی روز برخاست پنهان به راز
نگین را به کف درکشید از فراز

برهنه یکی تیغ هندی به دست
سوی پادشه رفت و پنهان نشست

چو خالی شد از خاصگان انجمن
برو گرد پیدا تن خویشتن

دل پادشا را به خود بیم کرد
بدو پادشاه شغل تسلیم کرد

به زنهار گفتش که کام تو چیست
فرستندهٔ تو بدین جای کیست

شبان گفت پیغمبرم زود باش
به من بگرو از بخت خوشنود باش

چو خواهم نبیند مرا هیچکس
بدین دعوتم معجزآنست و بس

بدو پادشا بگروید از هراس
همان مردم شهر بیش از قیاس

شبان آنچنان گردن افراز گشت
که آن پادشاهی بدو بازگشت

نگین بین که از مهر انگشتری
چگونه رساند به پیغمبری

حکیمان نگر کان نگین ساختند
به حکمت چگونه برانداختند

چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم ازان پرده راز

بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون

ثنا گفت بروی چو شاه این شنید
بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید

همه پاسداران آن آستان
گرفتند عبرت بدین داستان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر

مغنی بدان ساز تیمار سوز
نشاط مرا یک زمان بر فروز

مگر زان نوای بریشم نواز
بریشم کشم روم را در طراز

چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف

که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار

ز دنیا نجستندی آسایشی
نیرزیدشان شهوت آلایشی

نکردندی الا ریاضتگری
به بسیار دانی و اندک خوری

کسی که به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی

نکردی تمتع نخوردی نبید
کزین هر دو گردد خرد ناپدید

ز گرد آمدن سر درآید به گرد
چو سر بایدت گرد آفت مگرد

بدانجا رسیدند از آن رسم و رای
که برخاست بنیادشان زین سرای

ز خشگی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار

زنان را ز مردان بپرداختند
جداگانه شان کشتیی ساختند

به مردانگی خون خود ریختند
بمردند و با زن نیامیختند

به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان

یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه

چنان داد فرمان به سالاربار
که با من ندارد کس امروز کار

فرستید و خوانید سقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را

فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویای توست

زمانی به درگاه خسرو خرام
برآرای جامه برافروز جام

فریب ورا پیر دانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد

بدو گفت رو به اسکندر بگوی
که هرچ اندرین ره نیابی مجوی

من آنجائیم وین سخن روشنست
گر اینجا خیالیست آن بی‌منست

مرا گر بدست آرد ایزد پرست
هم از درگه ایزد آیم بدست

جوابی که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت

شهنشاه را گشت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز

نیابد به دیدار آن شمع راه
جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه

سکندر که دارندهٔ تاج بود
به دانش همه ساله محتاج بود

زمانی نبودی که فرزانه‌ای
ز گوهر ندادی بدو دانه‌ای

ز هر دانشی کان ز دانندگان
رساندندی او را رسانندگان

سخنهای سقراط بیدار هوش
پسند آمدی مر زبان را به گوش

بران شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او

نمودند کان پیر خلوت پناه
بر آمد شد خلق بربست راه

سر از شغل دنیا چنان تافتست
که در گور گوئی دری یافتست

ز خویشان و یاران جدائی گرفت
به کنجی خراب آشنایی گرفت

جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر در جهان آورد

ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید

کفی پست از آنجا که غایت بود
شبان روزی او را کفایت بود

جز ایزد پرستیدنش کار نیست
به نزدیک او خلق را بار نیست

نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت

به شرحی که دادند از آن دین پناه
گراینده‌تر شد بدو مهر شاه

چنین آمداست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد

کسی کو ز مردم گریزنده‌تر
بدو میل مردم ستیزنده‌تر

چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست

بسی خواند شاهش بر خویشتن
نشد شاه انجم بر آن انجمن

چو زاندازه شد خواهش شهریار
دل کاردان در نیامد به کار

ز ناز هنرمند ترکانه‌وش
رمنده نشد دولت نازکش

شه از جمله استواران خویش
یکی محرم خاص را خواند پیش

فرستاد نزدیک دانا فراز
بسی قصه‌ها گفت با او به راز

که نزدیک خود خواندمت بارها
نهان داشتم با تو گفتارها

اجابت نکردی چه بود از قیاس
نوازنده را ناشدن حق شناس

چرائی ز درگاه ما گوشه گیر
بیا یا بگو حجتی دلپذیر

به معذوری خویش حجت نمای
وگر نیست حجت به حاجت به پای

فرستادهٔ پی مبارک ز راه
به سقراط شد داد پیغام شاه

جهان دیدهٔ دانای حاضر جواب
چنین داد پاسخ برای صواب

که گر شه مرا خواند نزدیک خود
خرد چیزها داند از نیک و بد

نماید که رفتن بدو رای نیست
که مهر تو را در دلش جای نیست

چو درنا شدن هست چندین دلیل
به بازی نشد پیش کس جبرئیل

مرا رغبت آنگه پدید آمدی
که پیغام شه با کلید آمدی

چو در نافهٔ مشک آشنائی دهد
بر او بوی خوش بر گوائی دهد

دلی را که بر دوستی رهبر است
برون از زبان حجتی دیگر است

درونی که مهر آشکارا کند
مدارا فزون از مدارا کند

کسانی که نزدیک شه محرمند
به بزم اندرون شاه را همدمند

سوی من نبینند بر آب و سنگ
ستور مرا پای ازینجاست لنگ

چنان می‌نماید که در بزمگاه
به نیکی مرا یاد ناورد شاه
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
که آن رازداران که خدمتگرند
به دل دوستی سوی من ننگرند

دل شاه را مرد مردم شناس
هم از مردم شاه گیرد قیاس

اگر خاصگان را زبان هست نرم
به امید شه دل توان کرد گرم

وگر نرم ناید ز گوینده گفت
درشتی بود شاه را در نهفت

غنا ساز گنبد چو باشد درست
صدای خوش آرد به اوتار سست

ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب

هر آن نیک و بد کاید از در برون
به دارای درگه بود رهنمون

تو خوانی مرا پرده داران راز
به سرهنگی از پرده دارند باز

نگر تا به طوفان ز دریای آب
در این کشمکش چون نمایم شتاب

مثال آنچنان شد که دریای ژرف
نماید که درهاست ما را شگرف

نهنگان دریا گشایند چنگ
که جوید گهر در دهان نهنگ؟

چگونه شوم بردری نور باش
که باشد بر او این همه دور باش

بر شاه اگر صورتم بد کنند
خلاقت نه بر من که بر خود کنند

ز خلق جهان بنده‌ای را چه باک
که بندد کمر پیش یزدان پاک

در این بندگی خواجه تاشم تو را
گر آیم به تو بنده باشم تو را

ببین ای سکندر به تقویم راست
که این نکته را ارتفاع از کجاست

فرستادهٔ شهریار از برش
بر شاه شد خواند درس از برش

طبق پوش برداشت از خون در
ز در دامن شاه را کرد پر

شه از گوهر افشان آن کان گنج
ز گوهر برآمودن آمد به رنج

پسند آمدش کان سخنهای چست
به دعوی گه حجت آمد درست

چو دانست کوهست خلوت گرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای

شد آن گنج را دید در گوشه‌ای
ز بی توشه‌ای ساخته توشه‌ای

ز شغل جهان گشت مشغول خواب
برآسوده از تابش آفتاب

تماشای او در دلش کار کرد
به پایش بجنباند و بیدار کرد

بدو گفت برخیز و با من بساز
که تا از جهانت کنم بی نیاز

بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را به دست آوری

کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد بگرد تو چون آسیا

چو قرص جوین هست جان پرورم
غم گردهٔ گندمین چون خورم

بر آن راهرو نیم جوبار نیست
که او را یکی جو در انبار نیست

مرا کایم از کاهبرگی ستوه
چه باید گرانبار گشتن چو کوه

دگر باره شه گفت کز مال و جاه
تمنا چه داری تو ای نیکخواه

جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی بر مینبار جور

من از تو به همت توانگرترم
که تو بیش خواری من اندک خورم

تو با اینکه داری جهانی چنین
نه‌ای سیر دل هم ز خوانی چنین

مرا این یکی ژندهٔ سالخورد
گرانستی ارنیستی گرم و سرد

تو با این گرانی که دربار توست
طلبکاری من کجا کار توست

دگر باره پرسید از او شهریار
که تو کیستی من کیم در شمار

چنین داد پاسخ سخنگوی پیر
که فرمان دهم من تو فرمان‌پذیر

برآشفت شه زان حدیث درست
نهانی سخن را درون بازجست

خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز

مرا بنده‌ای هست نامش هوا
دل من بدان بنده فرمان روا

تو آنی که آن بنده را بنده‌ای
پرستار ما را پرستنده‌ای

شه از رای دانای باریک بین
ز خجلت سرافکنده شد برزمین

بدو گقت خود نور سیمای من
گواهست بر پاکی رای من

ز پاکان چو پاکی جدائی مکن
نمرده زمین آزمائی مکن

دگر ره جوابیش چون سیم داد
که سیماب در گوش نتوان نهاد

چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟
چرا دعوی چارپائی کنی

که هر چارپائی که آرد شتاب
به پای اندر آرد کسی را ز خواب

چو من خفته‌ای را تو بیدار مرد
نبایست از این گونه بیدار کرد

تو کز خواب ما را بر آشفته‌ای
کنی خفته بیدار و خود خفته‌ای

بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ
ز شیران بیدار بردار چنگ

شکاری طلب کافتد از تیر تو
هژبری چو من نیست نخجیر تو

دل شه بدان داستانهای گرم
چو موم از پذیرندگی گشت نرم

به خواهش چنان خواست کان هوشمند
ز پندش دهد حلقهٔ گوش بند

شد آن تلخی از پیر پرهیزگار
به شیرین زبانی درآمد به کار

از آن پند گو سر بلندی دهد
بگفت آنچه او سودمندی دهد

که چون آهن دست پیرای تو
پذیرای صورت شد از رای تو

توانی که روشن کنی سینه را
در او آری آیین آیینه را

چو بردن توانی ز آهن تو زنگ
که تا جای گیرد در او نقش و رنگ

دل پاک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانیان باز کن

سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را

زبانی است هر کو سیه دل بود
نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود

به سودای رنگی مشو رهنمون
مفرح نگر کز لب آرد برون

سیاهی کنی سوخته شو چو بید
که دندان بدو کرد زنگی سپید

مگر کاینه زنگی از آهنست
که با آن سیاهی دلش روشنست

از آنجا خبر داد کار آزمای
که نوشاب را در سیاهیست جای

برون آی چون نقره ز آلودگی
ز نقره بیاموز پالودگی

دماغی کز آلودگی گشت پاک
بچربد بر این گنبد دودناک

نهانخانهٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود

ز تو دور کردن ز روزن نقاب
به روزن درافتادن از آفتاب

چراغی به دریوزه بر کرده گیر
قفائی ز باد هوا خورده گیر

عماری کش نور خورشید باش
ز ترک عماری بر امید باش

تو در پاک میکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زینهار

چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه

چو دانی که آمد به مهمان فرود
به ناخوانده مهمان بر از ما درود

گرآیی براین در دلیری مکن
تمنای بالا و زیری مکن

به جان شو پذیرندهٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص

به کفش گل آلوده بر تخت شاه
نشاید شدن کفش بفکن به راه

چو همکاسهٔ شاه خواهی نشست
به پیرای ناخن فروشوی دست

کرا زهره گر خود بود شرزه شیر
که بر تخت سلطان خرامد دلیر

که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد

کسی کو درآید به درگاه تو
خورد سیلی ار گم کند راه تو

ببین تا تو را سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست

گر این درزنی کمترین بنده باش
گر این پای داری سرافکنده باش

وگر تو خود شاهی و شهریار
تو را با سگ پاسبانان چکار

تو گرمی مکن گر من از خوی گرم
نگفتم تو را گفتنیهای نرم

دل تافته کو ز من تفته بود
به جاسوسی آسمان رفته بود

کنون کامد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این

چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر

برافروخته روی چون آفتاب
سوی بزم خود کرد خسرو شتاب

بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب زر آن نکته‌ها را نبشت
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۱۸ - گفتار حکیم هند با اسکندر


مغنی غنا را درآور به جوش
که در باغ بلبل نباید خموش

مگر خاطرم را به جوش آوری
من گنگ را در خروش آوری

همان فیلسوف جهاندیده گفت
که چون دانش آمد ره شاه رفت

دهن مهر کرد ز می خوشگوار
که بنیاد شادی ندید استوار

یکی روز کز صبح زرین نقاب
به نظارگان رخ نمود آفتاب

سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد به اورنگ خویش

درآمد رقیبی که اینک ز راه
فرستاده هندو آمد به شاه

نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم باز خواهید بار

بفرمود شه تا شتاب آورند
مغان را سوی آفتاب آورند

به فرمان شه سوی مغ تاختند
رهش باز دادند و بنواختند

درآمد مغ خدمت آموخته
مغانه چو آتش برافروخته

چو تابنده خورشید را دید زود
به رسم مغانش پرستش نمود

به فرمان شاهش رقیبان دست
نشاندند جایی‌که شاید نشست

سخن می‌شد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند

به اندازهٔ هر کس هنر می‌نمود
به گفتار خود قدر خود می‌فزود

چو در هندو آمد نشاط سخن
گل تازه رست از درخت کهن

بسی نکته‌های گره بسته گفت
که آن در ناسفته را کس نسفت

فلک راز لب حقه پرنوش کرد
جهان را ز در حلقه در گوش کرد

ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه

چو گشت از ثنا پیر پرداخته
نقاب سخن شد برانداخته

که تاریک پروانه‌ای سوی باغ
روان شد به امید روشن چراغ

مگر کان چراغ آشنائی دهد
من تیره را روشنائی دهد

منم پیشوای همه هندوان
به اندیشه پیر و به قوت جوان

سخنهای سربسته دارم بسی
که نگشاید آن بسته را هر کسی

شنیدم کز این دور آموزگار
سرآمد توئی بر همه روزگار

خرد رشتهٔ در یکتای توست
درفش گره باز کن رای توست

اگر چه خداوند تاجی و تخت
بر دانشت نیز داد است بخت

اگر گفته را از تو یابم جواب
پرستش بگردانم از آفتاب

وگر ناید از شه جوابی به دست
دگرباره بر خر توان رخت بست

ولیکن نخواهم که جز شهریار
رود در سخن هیچکس را شمار

زمن پرسش و پاسخ آید ز تو
جواب سخن فرخ آید ز تو

جهاندار گفتا بهانه مجوی
سخن هر چه پوشیده داری بگوی

جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد

چو کرد آفرینی سزاوار شاه
بپرسیدش از کار گیتی پناه

که چون من ز خود رخت بیرون برم؟
سوی آفریننده ره چون برم؟

یکی آفریننده دانم که هست
کجا جویمش چون شوم ره به دست؟

نشانش پدید است و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید

وجودش که صاحب معانی شدست
زمینیست یا آسمانی شد است

در اندیشه یا در نظر جویمش
چو پرسند جایش کجا گویمش

کجا جای دارد ز بالا و زیر
به حجت شود مرد پرسنده سیر

جهاندار پاسخ چنین داد باز
که هم کوتهست این سخن هم دراز

چو از خویشتن روی بر تافتی
به ایزد چنان دان که ره یافتی

طلب کردن جای او رای نیست
که جای آفریننده را جای نیست

نه کس راز او را تواند شمرد
نه اندیشه داند بدو راه برد

بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه

خدا را نشاید در اندیشه جست
که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست

هر اندیشه‌ای کان بود در ضمیر
خیالی بود آفرینش پذیر

هرانچ او ندارد در اندیشه جای
سوی آفریننده شد رهنمای

به غفلت نشاید شد این راه را
که ابر از تو پنهان کند ماه را

نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار

به ایزد شناسی همین شد قیاس
از این نگذرد مرد ایزدشناس

چو هندو جواب سکندر شنید
به شب بازی دیگر آمد پدید

که هرچ از زمین باشد و آسمان
نهایت گهی باشدش بیگمان

خبرده که بیرون از این بارگاه
به چیزی دیگر هست یا نیست راه

اگر هست چون زان کس آگاه نیست
وگر نیست بر نیستی راه نیست

جهاندار گفت از حساب کهن
به آزرم تر سکه زن بر سخن

برون زاسمان و زمین برمتاز
که نائی به سررشتهٔ خویش باز

فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید

از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستادست با تیغ و طشت

حصاریست این بارگاه بلند
در او گشته اندیشها شهر بند

چو اندیشه زاین پرده درنگذرد
پس پرده راز پی چون برد

نجوید دگر پردهٔ راز را
خبرهای انجام و آغاز را
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بدین داستانها زند رهنمای
که نادیده را نیست اندیشه جای

گر اندیشی آنرا که نادیده‌ای
چو نیکو ببینی خطا دیده‌ای

بسا کس که من دیده انگاشتم
خیالش در اندیشه بنگاشتم

سرانجام چون دیدمش وقت کار
نه آن بود کز وی گرفتم شمار

جهانی دگر هست پوشیده روی
به آنجا توان کردن این جستجوی

دگر باره گفتش به من گوی راست
که ملک جهان بر دو قسمت چراست

جهانی بدین خوبی آراستن
چه باید جهانی دگر خواستن

چو پیداست کاینجا توانیم زیست
به آنجا سفر کردن از بهر چیست

چو آنجا نشستنگه آمد درست
به اینجا گذشتن چه باید نخست

خردمند شه گفت: ای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد

که ایزد دو گیتی بدان آفرید
که آنجا بود گنج و اینجا کلید

در اینجا کنی کشت و کارنوی
در آنجا بر کشته را بدروی

در این گردد از حال خود هر چه هست
در آن بر یکی حال باید نشست

دو پرگار برزد جهان آفرین
در این آفرینش دران آفرین

پلست این و بر پل بباید گذشت
به دریا بود سیل را بازگشت

چو چشمه روان گردد از کوهسار
به دریاش باید گرفتن قرار

دگر باره پرسید هندوی پیر
که جان چیست در پیکر جان پذیر

نماید مرا کاتشی تافتست
شراری از او کالبد یافتست

فرو مردن جان و آتش یکیست
در این بد بود گر کسی را شکیست

چو آتش در او گرم دل گشت شاه
به تندی در او کرد لختی نگاه

بدو گفت کاهریمنی سان توست
اگر جانی آتش بود جان توست

نخواندی که جان چون سفر ساز گشت
از آن کس که آمد بدو بازگشت

چو ز آتش بود جنبش جان نخست
به دوزخ توان جای او باز جست

دگر آنکه گفتی به وقت فراغ
فرو مردن جان بود چون چراغ

غلط گفته‌ای جان علوی گرای
نمیرد ولیکن شود باز جای

حکایت ز شخصی که او جان سپرد
چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد

بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرو مرده فرق

ز جان درگذر کان فروغیست پاک
ز نور الهی نه از آب و خاک

دگر گونه هندو سخن کرد ساز
به پرسیدن خوابش آمد نیاز

که بینندهٔ خواب را در خیال
چه نیرو برون آورد پروبال

که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت

چو بیننده آنجاست این خفته کیست
و گر نقشبند آن شد این نقش چیست

به پاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز

خیال همه خوابها خانگیست
در آن آشنائی نه بیگانگیست

اگر مرده گر زنده بینی به خواب
ز شمع تو می‌خیزد آن نور و تاب

نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست
نمودهٔ تمنای ادراک توست

گرت در دل آید که راز نفهت
چرا گشت پیدا برآنکس که خفت

روان چون برهنه شود در خیال
نپوشد براو صورت هیچ حال

نبینی کسی کو ریاضتگر است
به بیداری آن گنج را رهبر است

همان بیند آن مرد بیدار هوش
که دیگر کس از خواب و خواب از سروش

دگر باره هندو درآمد به گفت
گهر کرد با نوک الماس جفت

که بی چشم بد شاهیی ده مرا
ز چشم بد آگاهیی ده مرا

چه نیروست در جنبش چشم بد
که نیکوی خود را کند چشم زد

از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده است بینندهٔ جان گزای

همه چیز را کازمایش رسد
چو دیده پسندد فزایش رسد

جز او را که هرچ او پسند آورد
سر و گردنش زیر بند آورد

به هر حرفتی در که دیدیم ژرف
درستی ندیدیم در هیچ حرف

همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماج گه تیر او شد درست

بگو تا چه نیروست نیروی او
سپند از چه برد آفت از خوی او

چه دانم که من چشم بد دیده‌ام
پسندیده یا نا پسندیده‌ام

جهاندار گفتش که صاحب قیاس
چنین آرد از رای معنی شناس

که بر هر چه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر

بر آن چیز کارد همی تاختن
کند با هوا رای دم ساختن

بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز باید در آن رخنه راه

هوا گر هوائی بود سودمند
در ارکان آن چیز ناید گزند

مزاج هوا چون بود زهرناک
بیندازد آن چیز را در مغاک

هوائی بد است آنکه بر چشم زد
بد آرد به همراهی چشم بد

ولیکن به نزدیک من در نهفت
جز این علتی هست کان کس نگفت

نه چشم بد است آنچنان کارگر
که نقش روند است پیش نظر

چو بیند عجب کاریی در خیال
به تأدیب چشمش دهد گوشمال

تعجب روانیست در راه او
نباید جز او در نظرگاه او

چو نقش حریفی شگفت آیدش
دغا باختن در گرفت آیدش

گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ

کسی را که چشمی رسد ناگهان
دهن دره‌اش اوفتد در دهان

رسانندهٔ چشم را جوش خون
بخاری ز پیشانی آرد برون

به این هر دو معنی شناسند و بس
که این چشم زن بود و آن چشم رس

سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته

فسونگر دگرگونه گفتست راز
که چون به اسپند آتش آمد فراز

رسد بر فلک دود مشگین سپند
فلک خود زره باز دارد گزند

دگر باره هندوی رومی پرست
درآورد پولاد هندی به دست

که از نیک و بد مرد اخترسگال
خبر چون دهد چون زند نقش فال

ز نقشی که از کار ناید برون
به نیک و به بد چون شود رهنمون

چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی
که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی

هر آیینه در نقش این گنبد است
اگر نیک نیکست اگر بد بداست

سگالندهٔ فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند

نمودار طالع نماید درست
ز تخمی که خواهد دران زرع رست

خدائی که هست آفرینش پناه
چو بیند نیازی در این عرضه‌گاه

به اندازهٔ آنکه باشد نیاز
نماید به ما بودنیهای راز

فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید

از آن باده هندو چنان مست شد
که یکباره شمشیرش از دست شد

دگر باره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ

چو یکسان بود رنگ‌ها در لوید
چرا این سیه گشت و آن شد سپید

جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی
دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی

دو رویست خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش

به روئی کند رویها را چو ماه
به روئی دگر رویها در سیاه

چو هندوی دانا به چندین سئوال
زبون شد ز فرهنگ دانش سگال

به تسلیم شه بوسه بر خاک زد
شه از خرمی سر بر افلاک زد

همه زیرکان بر چنان هوش و رای
دمیدند و خواندند نام خدای
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 24 از 43:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA