انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 53:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰


هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی‌ کلام‌ که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صو‌رت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش ‌کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقی‌تر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل ‌النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت‌ کمال آورد پدید
تا غایتی‌که حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسان‌کامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح ‌ و سپهرش به محور است
انسان‌ کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات‌ که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آن‌کش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه‌ گفته‌اند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهف‌الانام مرجع اسلام‌کش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان ‌کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر است‌که روح مجسمست
از مردمان‌ کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همه‌کتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجه‌ای‌که بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست‌ کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم‌ کان ‌گوهر است
مجد علی سمو سما عین‌کبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کین‌گذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه‌ که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه ‌که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان ‌کمند او
دیریست تا که ‌گردن ‌گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و ‌کین را مرگی مصور است
آشفته‌یی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسوده‌یی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است‌
با طبع راد او که دو کونش‌ مخففست
در چشم همتش‌ که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آ‌نچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ ‌‌گوهر است
لیکن چنانم ایدون‌کم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خو‌نم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم به‌کام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچه‌گشته‌ام نبود هیچ‌غم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱


تا لاله به باغ و گل به ‌گلزارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ می‌خوردن
عصیان‌گذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای ‌گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام‌ کهینه جرعه‌ام رطلست
بر نام مهینه قرعه‌ام یارست
ایمان بِهِلم‌ که نوبت ‌کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی ‌که عشرتم خامست
مطرب زیری‌ که حالتم زارست
می از چه نمی‌خوری مگر ننگست
بوس از چه نمی‌دهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده ‌که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و‌ یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن رو‌ز از شب تارست
گل دایره‌یی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بی‌صنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان‌ که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکان‌که بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فواره‌یی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان‌ که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پاره‌یی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بی‌لنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمان‌گویی
دزدست و ‌کمندگیر ‌و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده این‌چه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم ‌که بوسه می‌خواهی
می‌خواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم‌ که باده می‌نوشی
می‌نوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی‌ که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل‌ گنج مجبورست
در هرچه‌گمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست‌ کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خو‌نخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گو‌یند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به‌ کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت‌ گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین ط‌رفه‌ که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان‌ سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه‌ گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترین‌ کسوری اعشارست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲


که جلوه‌ کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که ‌گیتی تمام فرخارست
که لب‌ گشود ندانم‌ که از حلاوت او
به هرکجا که نظر می‌کنم نمکزارست
دگر ‌که آمد و زنجیر دل ‌که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و‌ کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبان‌کسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه‌ گواهی بدین دهد گو‌یی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه‌ که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی ‌که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به‌ چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بی‌زبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به ‌چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک ‌کتاب ‌گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس‌ گیرد
که او به خوی بد خویشتن‌ گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسه‌ایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستین‌افشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دم‌زن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشق‌کار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست می‌روی و راه ‌سخت در پیشست
تو سنگ می‌زنی و آبگینه در بارست
هرآن سخن‌که نگویی ز عشق هذیانست
هر آن ‌کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردی‌کشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمی‌ارزد
سری‌که بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه‌ کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بی‌خودی نفسی بی‌ریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری ‌کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش‌ زدن‌ کار عشق مکارست
به‌غیر خواجه‌ که‌ نقش‌ دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نه‌تنها مردم‌گیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم‌ گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکه‌گامی محکم شود به مرکز عشق
به ‌گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم‌ گوید این نطفه‌ای‌ که‌ گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع‌ جبارست
مرا گمان ‌که‌حکیم این سخن به تعمیه ‌‌گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدم‌که هست روح دگر
که نام ه‌ر نسبت هستی بده‌ر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
که‌کارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم‌ هستی است و انچه ‌گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نه‌خانهٔ شش‌گوشه‌ای‌ که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه‌ کاه چنان در جَهَد به‌ کاه ربا
چو عاشقی ‌که هوا‌خواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس‌
که داند آنکه شکار مگس‌کند تارست
نه آب و ‌گل ز پی لانه آو‌ررد خَطّاف
چنانکه‌ گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه ‌کیت بار داد و ‌گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بی‌زبان سخن آموخت
زبان شمع‌ فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم ‌که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قط‌رهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ‌ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع‌
نبیند آنکه به پیشش‌ نشسته بیدارست
نپرسی این‌ همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این‌ چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز‌ کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این‌ همه دستان‌‌ که می‌زنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر‌‌ کرم کرد‌گار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق می‌ورزند
که کس نداند که عاشقست ‌و که یارست
بدان رسیده‌که‌گیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پرده‌پوش‌ و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع‌
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامه‌اش‌‌‌ گهربارست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳


گاه ط‌رب و رو‌ز می و فصل بهارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد به‌کنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینه‌دارست
تا می‌نگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا می‌شنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس‌ پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبی‌که هم آغوش‌ نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نی‌نی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش‌ چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است‌ ‌که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ است‌که از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکی‌کفهٔ الماس‌
کان کفه الماس‌ پر از زر عیارست
یا حقه‌یی ازکاه‌ربا ب‌ر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نی‌نی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام‌ گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده ‌که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از این‌روی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم‌ که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و ‌امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست ‌که بیرون ز شمارست
و‌ر منع ‌کنندت‌ که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه بجز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس‌ و کنارست
هرچندکه بدعت بود این ه‌اعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه‌ که با روی تو برقع‌ نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش‌ همه‌خواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به ‌کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به‌ گذارست
به‌ربی دو سه مستانه مرا بخ‌ثث‌ ب تعجیل
کز وصل تو واجب‌ترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک ه‌ر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی ‌که ‌حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
‌+ مشت زری دارد نازد به خود ام‌روز
فرداست‌ که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیل‌تن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چون‌رای به‌رزم آرد یک‌دشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست‌ تر‌ا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و ‌فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیه‌دارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست‌ که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاک‌نشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست‌ که ‌این خاصیت از قرب جوارست
از در چه‌ گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان ‌نزد تو بی‌قیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدوی‌تو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت‌ هست ‌کش‌از مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف‌ گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آن‌قدر بمانی ‌که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی ‌که نک روز شمارست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴


روز می و وقت عیش وگاه سرورست
یار جوان می ‌کهن خدای غفورست
میل و سکون شوق و صبر ذوق و تحمّل
شعله‌و خس‌برق و دشت‌سنگ و بلورست
بادیه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ
توشه‌کم و ره دراز و مرحله دورست
یار غیورست و حسن سرکش و من مست
شوق فزون صبر کم شراب طهورست
بادیه بی‌آب و چشمه دور و هواگرم
رخ تر و لب خشک و آفتاب حرورست
زهد گنه می ثواب هجر قیامت
وصل جنان یار حور بزم قصورست
طاقت و دل زهد و مست واعظ و رندی
قوت و شل پند و کر بصبرت و کورست
جعد و بناگوش زلف و رخ خط و رویت
هاله و مه ابر و مهر سایه و نورست
خشم و رضا کین و مهر هجر و وصالت
خارو رطب نیش و نوش سوک و سرورست
گریه مطر اشک قطره دیده سحابست
عشق شرر شوق شعله سینه تنورست
بار عدو چرخ ضد زمانه مخالف
نفس رضا دل حلیم طبع صبورست
شاه جهان جم دهر میر زمان‌کش
مهر عنان مه رکاب چرخ ستورست
داد به جا دادخواه زنده عدو طی
ملک مصون شرع شاد شاه غیورست
دانش‌ن و دل جود و طبع جودت و فکرش
نکهت و گل بوی و مشک تابش و هورست
نام حسن فکر بکر ذات‌ کریمش
اصل طرب بحر عیش کان حبورست
باغ و رخش مهر و رایتش مه و رویش
دیو و ملک نار و نور زنگی و حورست
خصمش بسته‌کفش‌گشاده دلش شاد
تا خور و مه روز شب سنین و شهورست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵


ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی ‌کردم
زان سر زلف‌ که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چو‌ن غرابیست‌ که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادام‌که اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوت‌که اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته ‌بر سرو و به‌جد گو‌ید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم‌ کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ای‌گل مدهم عشوه ‌که این یاسمن است
آن نه‌گیسوست معلق به زنخدان او را
که به ‌سیمین چهی آویخته‌مشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفه‌تر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق ‌کباب
لب لعلش نمکست و مژه‌اش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح ا‌گر نیست چرا زنده به‌ عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هست‌که اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغ‌گفتی ز هوا بر سر سایه فکن‌است
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چه‌جای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ ‌کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
که‌مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینه‌گرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیت‌الحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هی‌همی ‌گفت ‌که می‌ داروی رنج ومحن است
مست ‌چون ‌گشت به‌رخ خون‌جگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی‌ کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به ‌گو‌شم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایت‌که نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو می‌راند و خود می‌داند
که سخن‌های تو پیرایهٔ درّ عدن است
حق‌گواهست‌که‌گفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنست‌که بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بس‌که‌گزیدست جگر
عجبی‌نیست‌ گر ازمدحت آن‌ممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاء‌الله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت‌ که خطاست‌
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنه‌اند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاء‌الله
می‌توان‌‌ گفت در این‌ قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظم‌که بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم‌ که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اه‌ر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهی‌کش جان موالی فلک است
رمح او شمعی‌ کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفت‌فضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفت‌کوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش ‌کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانت‌که مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گله‌ام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ‌ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صله‌یی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علم‌الله‌که‌کم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی‌ که به تنشان ‌کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
این‌مرض زادهم‌الله‌همه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن ‌کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است‌
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقل‌بلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک‌ جهان‌ نور نثارش به‌ سر از ذوالمنن است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶


ملک ز انصاف شه بهشت برین است
دوزخیم بالله ار بهشت چنین است
گرمی بازار دین چنانکه در اقلیم
کفر وقایع نگار دین مبین است
منت بیمر خدای عزوجل را
کانچه هوا خواه خلق بود همین است
تا چه‌کند دادگر دگرکه زدادش
ملک سراسر نگارخانهٔ چین است
عروهٔ وثقی است اعتصام جهان را
ملک مخوانش دگر که حبل متین است
فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش
پیشرو شام روز باز پسین است
از چه نباشد چنین‌ که دور زمان را
تکیه به عهد خدایگان زمین است
خسرو غازی ابوالشجاع حسن شه
کش همه‌ چیزی به ‌جز قران و قرین است
آنکه یمین فلک ز یمن یسار است
وآنکه یسار جهان ز یسر یمین است
آنکه ز بس ایمنی هماره حسامش
از پی آشوب با نیام به ‌کین است
تالی عرش خدای و عقل نخستین
از چه ز قدر بلند و رای رزین است
همت عامش حروف مهمله نگذاشت
فی‌المثل اندرکلام سین همه شین است
وین زره رسم خط نه‌کز پی فرقست
کان سه نقط بر نشیب مدهٔ سین است
ای که ز بخت سمین و تیغ نزارت
پیکر بیداد و داد غث و سمین است
ساکن دوزخ اگر حسام تو بیند
باورش آید که در بهشت برین است
باکرمت تاب یک اشاره ندارد
هرچه در اجزای‌ کان و بحر دفین است
نزد کمالت به هیچ وهم نیرزد
هرچه به تصدیق‌کاینات یقین است
تیر تو معجون مهلکیست‌که نوکش
با گل تشویش و آب مرگ عجین است.
در دل خورشید اژدها زده چنبر
یا به جبین در به روی قهر تو چین است
پیرو خصمت به غیر سایه‌ کسی نیست
وان همش از بهر قصد جان به ‌کمین است
تیغ تو پهلو زند به آتش سوزان
گرچه ز جوهر قرین ماء معین است
خاک حریمت نشان آبله دارد
بس‌ که درو جای صدهزار جبین است
خصم توگر پی بردبه چشمهٔ حیوان
زلال خضر بهر زوالش معین است
تیغ به سر پنجهٔ تو طرفه هلالی
درکف خورشید آسمان برین است
یا بدم اژدری نهنگ و یا نی
شاخ‌گوزنی به چنگ شیر عرین است
یا ز پی قتل دشمنان ملک الموت
تعبیه در دست جبرئیل امین است
بر تن هر جانور که‌ کسوت هستی است
داغ تواش در مشیمه نقش جبین است
کرد رقم خنجرت به ناصیهٔ‌ کفر
هرچه ضروریهٔ مسائل دین است
عرشهٔ جم بر فراز باد سبک سیر
یا ز بر خنگ باد پای تو زین است
بیلک پیل افکنت به چشم بداندیش
رشته و سوزن شهاب و دیو لعین است
دست تویم را چنان ز پای در آورد
کز بن هر موجه‌اش هزار انین است
طبع توکان را چنان به مویه درافکند
کاشک روانش به جای در ثمین است
دیدهٔ نرگس ‌که از مشاهده عاری است
با مدد بینش تو حادثه‌بین است
از اثر عدل تست اینکه در آفاق
فننه به‌چشمان مست‌گوشه‌نشین است
ملک ستانا بسیج رزم هری را
کت ظفر و نصرت از یسار و یمین است
بر دم‌گرگ آشتی زند به تو بدخواه
گوش بمالش ‌که هان هژبر عرین است
ور همه رویین تنست دیده بدوزش
بخت ترا ناصرو خدای معین است
تا به جهان از مسیر ثابت و سیار
گه اثر صلح و گه مآثر کین است
با‌د بهر آن بجزو عمر تو داخل
هرچه به هم‌کردهٔ شهور و سنین است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷


تا سلیمان زمان زندان اسکندر گرفت
کار عالم خاصه ایران رونقی دیگر گرفت
خسرو غازی هلاکوخان‌ که از هر حمله‌ای
پشت صد لشکر شکست و روی صد کشور گرفت
کرد تنها فتح یزد از یاری یزدان ولی
صیت فر و شوکتش آفاق سرتاسر گرفت
خصم را کز جا نمی‌جنبید چون البرزکوه
بخت‌عالمگیرش ازیک جنبش‌لشکر‌گرفت
صیت او خورشید را ماند که در یک نیمروز
از حدود باختر تا ساحت‌خاور گرفت
یزد را کش خصم پیکر خواند و خود را جان کنون
شه به پیکر داد جان تا جانش از پبکر گرفت
از پس صاحبقران‌کش خلد باد آرامگاه
شرن تاغرب جهان را ناوک و خنجر‌رفت
از خیال مهتری هر کهتری بی‌نام و ننگ
در حدود مرز ایران ساز شور و شر گرفت
خسرو اقلیم جم فرمانده ملک عجم
از پی احبای داد و دین بسر افسر رفت
همت دست ودلش چون بحر و کان ازهرکران
پای تا سر عالمی را در زر و زیورگرفت
سوی‌کرمان زی حسن شد کرد پیغامی‌ گسیل
با سبک پیکی که در تک پیشی از صرصر گرفت
کاینک ای فرخ برادر باید از کرمان و فارس
موکبی بی‌حدکشید و لشکری بی‌مررفت
زانکه بر چرخ خلافت آفتاب خسروان
از کسوف مرگ چهرش رنگ نیلوفر‌ گرفت
زین پیام جانگزا دارای گردون آستان
از تلهف آستین بر خون ‌فشان عبهر گرفت
زان سپس از بهر احیای رسوم سلطنت
ساز و برگ رزم باگردان‌کنداورگرفت
مر مهین فرزند رادش از پی تسخیر یزد
عجز را در حضرت یزدان قدم از سر‌رفت
چنگ زد در عروه‌الوثقای عون‌کردگار
کردگار عالمش از عالمی برتر گرفت
سوی ملک‌یزدکرد آهنگ و از ده روزه راه
آنچنال خصمش گریزان شد ‌که گویی پرگرفت
آتش کین عدو بر وی گلستان شد مگر
جا در آذر باز ابراهیم بن آزر گرفت
باکف زربخش‌ گفتی از بر تازنده رخش
جای بر باد سبک پی گنج بادآور گرفت
شد چو مجنون بادپیما توسنش وز گرد آن
همچو لیلی آسمان جا در سیه چادر گرفت
رخش او هر جا که رو آورد چون باد بهار
خاک راه ازگرد نعلش نکهت عنبرگرفت
آفتاب خاوری چون نوعروس سوگوار
بر سر از گرد سمندش نیلگون معجر گرفت
تاگشاید خون چو فصاد از رگ جان عدو
از سنان رمح برکف خون‌فشان نشتر‌ گرفت
جلوهٔ رخسار و گرد جیش و بانگ توسنش
تاب‌از خور رنگ ازشب رونق ازتندر‌ گرفت
یزد گنجی بود و خصمش اژدها اینک به جهد
گنج را شاه جهانبان از دم اژدرگرفت
نانموده عزم روم و چین به یک تسخیر یزد
باج بر خاقان نهاد و تاج از قیصر گرفت
یزد پنداری‌کلید فتح‌گیهان بد از آنک
تا‌گرفت آن راجهان را صیت‌او یکسر‌گرفت
تهنیت را هر وشاقی سیم ساق از هر کران
درکفی نای صراحی درکفی ساغر گرفت
در کنار جام می هر کودکی زیبا خرام
جا چو ط‌اووس بهشی بر لب‌ کوثر ‌گرفت
هر یکی را حلقه زن برگرد خط زلف سیا
چون سیه ماری‌که دردم برگ سیسنبرگرفت
هفت دوزخ را قضا در صولتش‌ مدغم نمود
هشت جنت را قدر در دولتش‌ مضمرگرفت
ای‌ همان دارای شیر اوژن‌ که‌‌ گاه خشم او
ملک فربه شد به ‌کف تا صارم لاغر‌ گرفت
وهم‌گویدکاین‌ دماوندست بر البرزکوه
هر ز‌مان ‌کاو جایگه برکوههٔ اشقر گرفت
عقل پنداردکه خورشیدست در تاریک ابر
هر زمان‌ کاو از پی هیجا به سر مغفر‌ گرفت
برکف بخشنده ‌گویی خنجر رخشنده‌اش
جا نهنگی آتشین در بحر پهناور گرفت
جنبش‌ جیشش‌ بدان ماند که سیلی خانه‌کن
در بهار از تند کوهی راه هامون برگرفت
نیزهٔ خونخوار در چنگش هرآن کو دید‌ گفت
گرزه ماری جانگزا بنگر کش افسونگر گرفت
روز کین شمشیر او گفتی فراز زنده پیل
آتش سوزنده جا بر تل خاکستر گرفت
نی نی ار پاس ادب موجب نبودی‌گفتمی
ذوالفقار مرتضی جا در دل ‌کافر گرفت
ذوالفقار مرتضی دارای دین دانی چکرد
گه‌ روان از عمرو بستُد گه‌ سر از عنتر‌ گرفت
گاه کشت آنگونه مرحب راکه از حیرت نبی
مرحبا گویان به لب انگشت جان‌پرور گرفت
گاه در صفین وگه در نهروان‌گاهی جمل
قلب ‌از قالب‌، دل ‌از بر، روح ‌از پیکر گرفت
برشد از دوزخ خروش قد کفانی بر سپهر
بس ‌که در بدر و احد از کافران‌ کیفر گرفت
چون به شکل ماه نو از بدر گردید آشکار
ماه نواز بدر خود را در شرف برترگرفت
تا همی‌گویند کز زور امامت مرتضی
با دو انگشت یداللهی در از خیبر گرفت
باد هر روزش ز نو فتحی‌ که تا گوید خلق
شاه‌ کشورگیر اینک ‌کشوری دیگر گرفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸


باز با صعوه ندانم ز چه رو رام ‌گرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرام‌گرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مه‌تاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام‌ گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه‌ که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آ‌نکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرام‌گرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام‌ گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام‌ گرفت
بر درش بانی ‌گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بی‌حاصل اوهام‌ گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب‌، ربود
درگه ‌کینه ‌سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت‌ کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام‌ گرفت
ای‌ که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای ‌که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام‌ گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مه‌که ظف جای در ارحام‌ک‌فت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام‌ گرفت
قطرهٔ ابر چو دست‌ گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس‌ تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلام‌گرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام‌ گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام‌ گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ‌ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام ت‌و سرسام‌ گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام ‌گرفت
از صفا معرفت‌کوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام‌ گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایام‌گرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نام‌گرفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹


شب ‌گذشته‌ که آفاق را ظلام‌ گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام‌ گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماه‌کمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بی‌جنایت معهود رنگ حام‌گرفت
چو یام گشت جدی‌غرقه چون ‌طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام‌ گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان ‌گرم بر فلک راندم
که توسنم را روح‌القدس لجام‌گرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش‌ چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد رو‌ح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحر‌هان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک ‌گرد مهر‌های سپید
ز جرم خور به سر این طشت‌ زردفام‌‌ گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام ‌گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام ‌گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شام‌گرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلام‌گرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام‌ گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف‌ که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمام‌گرفت
سهیل‌ گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔ‌گلرنگ جابجام‌گرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب ‌کرد که صوفی به ما حرام‌ گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسه‌کام‌گرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهره‌گشت و نام‌گرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش‌ آمد و پیوند با کلام‌ گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت ‌دلست
چو آب‌کز خنکی معنی ژخام‌گرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام‌ گرفت
به نظم دولت و دین کلک ر‌ا چو بست‌ کمر
حسام پادشهان جای در نیام‌گرفت
بلی چرا نرو‌د تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جان‌نثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام ‌گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به‌ حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطره‌یی به بحر چکد
بود ز فیضی‌ کاول ازو غمام ‌گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینش‌کز طاعت
ز خواجه خاتم ‌لعل وز شه‌ حسام‌ گرفت
ایا فرشته‌ گهر خواجه‌یی ‌که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گر‌فت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک‌ همت تو وام‌گر‌فت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام ‌گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ای‌ران نظام یافت ز ت‌ر
که ملک روی زمین از تو انتظام‌ گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک ‌گهر نظمم انسجام‌ گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان‌ گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوام‌گرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام‌ گرفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 5 از 53:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA