انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 21:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  21  پسین »

Jami | جامی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« وصف آرایش کردن زلیخا »



ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست

به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود از آن خود را رواجی

ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد

ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت

نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را

ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را

مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز

نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال

که رویت آتشی در من فکنده‌ست
بر آن آتش دل و جانم سپندست

به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل

نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه

اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست

به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ

به کف نقشی زد او را خرده‌کاری
کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری

به فندق، گونهٔ عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد

نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره

که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قرین‌اش

چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس توبه‌تو پوشید در بر

مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را

شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد

ندیدی دیده گر کردی تامل
بجز آبی تنک بر لاله و گل

عجب آبی در او از نقرهٔ خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام

ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق

رخش می‌داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی

چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست

نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک

شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان

خرامان می‌شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست

چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل

به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد

درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی

وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور

زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد

گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!

بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز

کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز

به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد

ز زرین در چو داد آن دم گذارش
به قفل آهنین کرد استوارش

چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد

جوابش داد یوسف سرفکنده
که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!

مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!

مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»

زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد

بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست

دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت

بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟

تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت

به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی

نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»

بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست

هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی، بند

بدان کارم شناسایی مبادا!
بر آن دست توانایی مبادا!»

در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند

زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد

بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه

به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند

به شش خانه نشد کارش میسر
نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در

به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست

بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سفیدی

ز صد در گر امیدت برنیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید

دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خانه هفتم »



سخن پرداز این کاشانهٔ راز
چنین بیرون دهد از پرده آواز

که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زلیخا را ز جان برخاست فریاد

که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!

در آن خرم حرم کردش نشیمن
به زنجیر زرش زد قفل آهن

حریمی یافت، از اغیار خالی
ز چشم حاسدان دورش حوالی

درش ز آمد شد بیگانه بسته
امید آشنایان ز آن گسسته

در او جز عاشق و معشوق کس نی
گزند شحنه، آسیب عسس نی

رخ معشوق در پیرایهٔ ناز
دل عاشق سرود شوق‌پرداز

هوس را عرصهٔ میدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده

زلیخا دیده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان

به شیرین نکته‌ای دلپذیرش
خرامان برد تا پای سریرش

به بالای سریر افکند خود را
به آب دیده گفت آن سر و قد را

که ای گلرخ به روی من نظر کن!
به چشم لطف سوی من نظر کن!

مرا تا کی درین محنت پسندی
که چشم رحمت از رویم ببندی؟

بدین سان درد دل بسیار می‌کرد
به یوسف شوق خود اظهار می‌کرد

ولی یوسف نظر با خویش می‌داشت
ز بیم فتنه سر در پیش می‌داشت

به فرش خانه سرکافکند در پیش
مصور دید با او صورت خویش

ز دیبا و حریر افکنده بستر
گرفته یکدگر را تنگ در بر

از آن صورت روان صرف نظر کرد
نظرگاه خود از جای دگر کرد

اگر در را اگر دیوار را دید
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید

رخ خود در خدای آسمان کرد
به سقف اندر تماشای همان کرد

فزودش میل از آن سوی زلیخا
نظر بگشاد بر روی زلیخا

زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید
که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید

به آه و ناله و زاری درآمد
ز چشم و دل به خونباری درآمد

که ای خودکام! کام من روا کن!
به وصل خویش دردم را دوا کن!

به حق آن خدایی بر تو سوگند!
که باشد بر خداوندان خداوند!

به این حسن جهانگیری که دادت!
به این خوبی که در عارض نهادت!

به ابروی کمانداری که داری!
به سرو خوب‌رفتاری که داری!

به آن مویی که می‌گویی میان‌اش!
به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش!

به استیلای عشقت بر وجودم!
به استغنایت از بود و نبودم!

که بر حال من بیدل ببخشای!
ز کار مشکلم این عقده بگشای!

ز قحط هجر تو بس ناتوانم
ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !»

جوابش داد یوسف کای پری‌زاد !
که نید با تو کس را از پری، یاد

مگیر امروز بر من کار را تنگ!
مزن بر شیشهٔ معصومی‌ام سنگ!

مکن تر ز آب عصیان دامنم را!
مسوز از آتش شهوت تنم را!

به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست!
برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!

ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست!
ز برق نور او، خورشید تابی‌ست!

به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من!
بدین پاکیزگی افتاده‌ام من ،

که گر امروز دست از من بداری
مرا زین تنگنا بیرون گذاری،

بزودی کامگاری بینی از من
هزاران حق گزاری بینی از من

مکن تعجیل در تحصیل مقصود!
بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!

زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!
که اندازد به فردا خوردن آب

ز شوقم جان رسیده بر لب امروز
نیارم صبر کردن تا شب امروز

ندانم مانعت زین مصلحت چیست
که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست

بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست
عقاب ایزد و قهر عزیزست

عزیز این کج‌نهادی گر بداند
به من صد محنت و خواری رساند

برهنه کرده تیغ آنسان که دانی
کشد از من لباس زندگانی

زهی خجلت! که چون روز قیامت
که افتد بر زناکاران غرامت

جزای آن جفاکاران نویسند،
مرا سر دفتر ایشان نویسند»

زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!
که چون روز طرب بنشیندم پیش،

دهم جامی که با جانش ستیزد
ز مستی تا قیامت برنخیزد

تو می‌گویی: خدای من کریم است!
همیشه بر گنهکاران رحیم است!

مرا از گوهر و زر در خزینه
درین خلوت‌سرا باشد دفینه

فدا سازم همه بهر گناه‌ات
که تا باشد ز ایزد عذرخواه‌ات»

بگفت: «آن کس نی‌ام کافتد پسندم
که آید بر کسی دیگر گزندم

خصوصا بر عزیزی کز عزیزی
تو را فرمود بهر من کنیزی

خدای من که نتوان حق‌گزاری‌ش
به رشوت کی سزد آمرزگاری‌ش؟

به جان دادن چو مزد از کس نگیرد
درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»

زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!
که هم تاجت میسر باد، هم تخت!

بهانه، کج روی و حیله‌سازی‌ست
بهانه، نی طریق راست بازی‌ست

معاذ الله که راه کج روم من!
ز تو این حیله دیگر نشنوم من

زبان دربند دیگر زین خرافات!
بجنب از جا که فی‌التاخیر آفات

زلیخا چون به پایان برد این راز
تعلل کرد یوسف دیگر آغاز

زلیخا گفت کای عبری عبارت!
که بردی از سخن وقتم به غارت

مزن بر روی کارم دست رد را!
که خواهم کشتن از دست تو خود را

نیاری دست اگر در گردن من،
شود خون من‌ات حالی به گردن

کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش
چو گل در خون کشم پیراهن خویش

عزیزم پیش تو چون کشته یابد
پی کشتن عنان سوی تو تابد

بگفت این و کشید از زیر بستر
چو برگ بید، سبزارنگ خنجر

چو یوسف آن بدید از جای برجست
چو زرین یاره بگرفتش سر دست

زلیخا ماه اوج دلستانی
ز یوسف چون بدید آن مهربانی

ز دست خود روانی خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح دیگر انداخت

لب از نوشین دهان‌اش پر شکر کرد
ز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کرد

به پیش ناوکش جان را هدف ساخت
ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت

ولی نگشاد یوسف بر هدف شست
پی گوهر، صدف را مهر نشکست

فتادش چشم ناگه در میانه
به زرکش پرده‌ای در کنج خانه

سال‌اش کرد کن پرده پی چیست؟
در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»

بگفت: آن کس که تا من بنده هستم
به رسم بندگان‌اش می‌پرستم

به هر ساعت فتاده پیش اویم
سر طاعت نهاده پیش اویم

درون پرده کردم جایگاه‌اش
که تا نبود به سوی من نگاهش

ز من آیین بی‌دینی نبیند
درین کارم که می‌بینی، نبیند

چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ
کز این دینار نقدم نیست یک دانگ

تو را آید به چشم از مردگان شرم،
وز این نازندگان در خاطر آزرم،

من از بینای دانا چون نترسم؟
ز قیوم توانا چون نترسم؟

بگفت این، وز میان کار برخاست
وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست

چو گشت اندر دویدن گام، تیزش
گشاد از هر دری راه گریزش

به هر در کآمدی، بی در گشایی
پریدی قفل جایی، پره جایی

اشارت کردنش گویی به انگشت
کلیدی بود بهر فتح در مشت

زلیخا چون بدید این، از عقب جست
به وی در آخرین درگاه پیوست

پی باز آمدن دامن کشیدش
ز سوی پشت، پیراهن دریده

برون رفت از کف آن غم رسیده
بسان غنچه، پیراهن دریده

زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک
چو سایه، خویش را انداخت بر خاک

خروشی از دل ناشاد برداشت
ز ناشادی خود فریاد برداشت

دریغ آن صید، کز دامم برون رفت
دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا »



چنین زد خامه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه،

برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه، نیزش

چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید

جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز

عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پری‌چهر

چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت
که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»

به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت

که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست
که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟

به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟
درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»

عزیزش داد رخصت کای پری‌روی!
که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!

بگفت: «این بندهٔ عبری کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز

درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم

چو دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد

چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند،

من از خواب گران بیدار گشتم
ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم

هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتکاری من

رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیک‌بختی، در برآورد

شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا، در وی رسیدم

گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک

گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا، روشن‌بیانی

کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یک چند محبوس‌اش به زندان

و یا خود در تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش

پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبرتی مر دیگران را»

عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را

دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت

به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دوصد گنج

به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات
ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات

زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم

غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفا کیش و وفا کوش تو گشتند

به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت

نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی؟

نمی‌شاید درین دیر پرآفات
جز احسان، اهل احسان را مکافات،

تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی

ز کوی حق‌گزاری رخت بستی
نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»

چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید

بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟
گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند!

زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است
دروغ او چراغ بی‌فروغ است

مرا تا دیده، دارد در پی ام سر
که گردد کام من از وی میسر

گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام
به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام

ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم
به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم

که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت؟

ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفتم از همه، کنج فراغی

زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد

به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد
به همراهی درین خلوتگه‌ام برد

قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من

گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی اینجا رسیدم

گرفت اینک! قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را

مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست
برون زین کار بازاری نبوده‌ست

گرت نبود قبول این بی‌گناهی
بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»

زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را

وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر

به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش

بلی چون افتد اندر دعوی و بند
گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند!

کند سوگند بسیار، آشکاره
دروغ‌اندیشی سوگندخواره

پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت
که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»

عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست‌بینی در نور دید

به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه، چون عود

به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت رحمت تراشد

به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف »



چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،

به تنگ آمد دل یوسف از آن درد
نهان روی دعا در آسمان کرد

که ای دانا به اسرار نهانی!
تو را باشد مسلم رازدانی

دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز؟

ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام،
منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!

گواهی بگذران بر دعوی من!
که صدق من شود چون صبح روشن

ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش،

در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا

سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت

چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز تومار بیان حرفی نخوانده

فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش!
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!

سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف

عزیز از گفتن کودکی عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند

که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!
خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!

بگو روشن که این آتش که افروخت؟
کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت

بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز

برو در حال یوسف کن نظاره!
که پیراهن چسان‌اش گشته پاره

گر از پیش است بر پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن از آن پاک

ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او»

عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد

چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را

که دانستم که این کید از تو بوده‌ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست

زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
طلبکار غلام خویش گشتی

پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی

برو زین پس به استغفار بنشین!
ز خجلت روی در دیوار بنشین!

به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!
بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!

تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
به هر کس گفتن این راز مپسند!

همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو»

عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوش خویی سمر شد در زمانه

تحمل دلکش است، اما نه چندین!
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!

مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن »



نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت

غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند، آوازه گردد

ملامت‌های عشق از هر کرانه
بود کاهل‌تنان را تازیانه

چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود ز آن تازیانه سیر او تیز

زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز

زنان مصر از آن آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند

به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند

که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی

عجب‌تر کن غلام از وی نفورست
ز دمسازی و همرازی‌ش دورست

نه گاهی می‌کند در وی نگاهی
نه گامی می‌زند با وی به راهی

به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار

همانا پیش چشم او نکو نیست
از آن رو خاطرش را میل او نیست

گر آن دلبر گهی با ما نشستی،
ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟

زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را

روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند

چه جشنی، بزم گاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه

بلورین جام‌ها لبریز کرده
به ماء الورد عطرآمیز کرده

در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی

پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام

روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان

پری‌رویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته

ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند
ز هر کار آنچه می‌شایست کردند

چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان

نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن

به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز

بدیشان گفت پس کای نازنینان!
به بزم نیکویی بالانشینان!

چرا دارید ازین سان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم؟

اجازت گر بود آرم برون‌اش
بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش

همه گفتند کز هر گفت و گویی
بجز وی نیست ما را آرزویی

ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست

بریدن بی‌رخش نیکو نیاید
نمی‌برد کسی تا او نیاید!

زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»

به قول دایه، یوسف درنیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد

به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد

به زاری گفت کای نور دو دیده!
تمنای دل محنت رسیده!

ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم

فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو

گرفتم آن که در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم

مده زین خواری و بی‌اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری!

شد از انفاس آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم

ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شکفته

زنان مصر کن گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند،

به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت

چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن،

ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز

چو دیدندش که جز والا گهر نیست
بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!

زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه
کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه

ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود

مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را

ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد

اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای

رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت‌گزاری»

بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید

اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،
بدارید از ملامت کردنم دست!

چو یاران از در یاری در آیید!
درین کارم مددکاری نمایید!»

همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند

که: «یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم، حکم او روان است

غمش گر مایهٔ رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست

دل سنگین به مهرت نرم بادش!
وز این نامهربانی شرم بادش!»

وز آن پس رو سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند

بدو گفتند کای عمر گرامی!
دریده پیرهن در نیکنامی!

زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!
همی کش گه گهی دامن بر این خاک!

به دفع حاجتش حجت رها کن!
ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!

حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سرکشد پوست

چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای، فرزند

خدا را، بر وجود خود ببخشای!
به روی او در مقصود بگشای!

وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،

چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!
نهانی همدم و همراز ما باش!!

که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم

چو بگشاییم لب‌های شکرخا
ز خجلت لب فروبندد زلیخا

چنین شیرین و شکرخا که ماییم،
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!

چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان
پی کام زلیخا یاوری شان

گذشتن از ره دین و خرد، نیز
نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!

پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان

به حق برداشت کف بهر مناجات
که: «ای حاجت روای اهل حاجات

پناه پردهٔ عصمت‌نشینان!
انیس خلوت عزلت‌گزینان!

عجب درمانده‌ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان

به، ار صد سال در زندان نشینم،
که یک دم طلعت اینان ببینم!»

چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساخت‌اش بند

اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه
سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه

برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت‌های زندان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« به زندان رفتن یوسف »



چو از دستان آن ببریده‌دستان
همه از خود پرستی بت‌پرستان

دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،

همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند

زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند

زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب

که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر

درین قول‌اند مرد و زن موافق
که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق

در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را

به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی

که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش

چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند»

عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید

بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم

نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی

به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»

زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید

که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم

وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده

به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»

زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش

زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت

که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه‌اش در بر فکندند

ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند

بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند

منادی‌زن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده

که گیرد شیوهٔ بی‌حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،

بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»

چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام

کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!

یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!

در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف

رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت

چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن »



ز مادر هر که دولتمند زاید
فروغ دولتش ظلمت زداید

به خارستان رود، گلزار گردد
گل از وی نافهٔ تاتار گردد

به زندان گر درآید، خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد

چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان

همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند

اگر زندانی‌ای بیمار گشتی
اسیر محنت تیمار گشتی،

کمر بستی پی بیمارداری‌ش
خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش

وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ

وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ،

ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی برگرفتی

وگر خوابی بدیدیی نیک‌بختی
به گرداب خیال افتاده رختی

شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب

دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم،

به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی هم‌آواز

به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کز آن در جانشان افتاد تابی

یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش
یکی را مخبر، از قطع حیاتش

ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود

به یوسف خواب‌های خود بگفتند
جواب خواب‌های خود شنفتند

یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند

جوان مردی که سوی شاه می‌رفت
به مسندگاه عز و جاه می‌رفت

چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد

که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی،

مرا در مجلسش یادآوری زود
کز آن یادآوری وافر بری سود

بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی

چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور!
که هست این از طریق معدلت دور

چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه
می از قرابهٔ قرب شهنشاه،

چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سال‌اش!

بسا قفلا که ناپیدا کلیدست
بر او راه گشایش ناپدیدست

ز نا گه، دست صنعی در میان نه
به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه،

پدید آید ز غیب او را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی

چو یوسف دل ز حیلت‌های خود کند
برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند

ز پندار خودی و بخردی رست
گرفت‌اش فیض فضل ایزدی، دست

شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار

همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به

وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر

در آن هفت نخستین روی کردند
بسان سبزه آن را پاک خوردند

بدین سان سبز و خرم هفت خوشه
که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه

برآمد وز عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک

چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیداردل تعبیر آن خواست

همه گفتند کاین خواب محال است
فراهم کردهٔ وهم و خیال است

به حکم عقل تعبیری ندارد
بجز اعراض تدبیری ندارد

جوان مردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت

که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست
که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست

اگر گویی بر او بگشایم این راز
وز او تعبیر خوابت آورم باز»

بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»

روان شد جانب زندان جوان مرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد

بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند
به اوصاف خودش وصاف حال‌اند

چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سال‌ات خبر ده

چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور

نخستین سال‌های هفت گانه
بود باران و آب و کشت و دانه

همه عالم ز نعمت پر بر آید
وز آن پس هفت سال دیگر آید

که نعمت‌های پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد

نبارد ز آسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی

ز عشرت مال‌داران دست دارند
ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند

چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان! و دهد جان»

جوان مرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت

حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت

بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!
کز او به گرددم این نکته باور

سخن کز دوست آری، شکرست آن
ولی گر خود بگوید خوشترست آن»

دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه

که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!
سوی بستان سرای شاه نه گام!»

بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی
که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی

به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست
ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟

اگر خواهد که من بیرون نهم پای
ازین غمخانه، گو: اول بفرمای

که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند،

به یک جا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند

که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟
چرا رختم سوی زندان کشیدند؟

بود کاین سر شود بر شاه، روشن
که پاک است از خیانت دامن من

مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست
در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست»

جوان مرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه

که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند

چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع

کز آن شمع حریم جان چه دیدید،
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!

ز رویش در بهار و باغ بودید،
چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟

بتی کزار باشد بر تنش گل،
کی از دانا سزد بر گردنش غل؟

گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟

زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت!
به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!

ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم
بجز عز و شرفناکی ندیدیم

نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک

زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید، رسته

ز دستان‌های پنهان زیر پرده،
ریاضت‌های عشقش، پاک کرده

فروغ راستی‌ش از جان علم زد
چو صبح راستین، از صدق دم زد

بگفتا: «نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی

به زندان از ستم‌های من افتاد
در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد

جفایی کو رسید او را ز جافی
کنون واجب بود او را تلافی

هر احسان کید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار»

چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید

اشارت کرد کز زندان‌اش آرند
بدان خرم سرا بستان‌اش آرند

به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا »



درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین
که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین

شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی

پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه

کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ

دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل‌های خود را عرضه دادند

چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت‌های خاص خسروانه

فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق

چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار

ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند

نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر

وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی

جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش
چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش

در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،

چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»

بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی

منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری

چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه

چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی

برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره

ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی

به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند

به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»

چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی

چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی

سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد

به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش

چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،

عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت

دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را

زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد

نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد

فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است

یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر »



دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد

غمی دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادی‌ای پیرامن او

زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ

غم یوسف ز جان او نمی‌رفت
حدیثش از زبان او نمی‌رفت

درین وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش،

خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود

به یادش روی در ویرانه‌ای کرد
وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد

ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت
مگر خوناب خون ناب می‌ریخت

چو بود از تاب دل، سوزان تب او
مژه می‌ریخت آبی بر لب او

نمی‌شست از رخ آن خونابه گویی
از آن خونابه بودش سرخ‌رویی

گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون

گهی سینه گهی دل می‌خراشید
ز جان جز نقش جانان می‌تراشید

فراوان سال‌ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود

جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش

گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر

به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد
شکن در صفحهٔ نسرین‌اش افتاد

سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد

نه سر، نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون

درین نم دیده خاک، از خون مردم
چو شد سرمایهٔ بینایی‌اش گم،

به پشت خم از آن بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایهٔ خویش

به سر بردی در آن ویران، مه و سال
سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال

تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش
سبک از دانه‌های گوهرش گوش

به مهر یوسف‌اش از خاک بستر
به از مهد حریر حورگستر

نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش

خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند

زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست

بدو کردند نی‌بستی حواله
چون موسیقار پر فریاد و ناله

چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز

چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله اندر نی گرفتی

به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی

چو بی‌یوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه

که: «اینک در رسید از راه، یوسف
به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»

زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان
نمی‌یابم نشان، ای نازنینان!

به دل زین طنز مپسندید داغم!
که نید بوی یوسف در دماغم

به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافهٔ تاتار گردد»

چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی

بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست»

بگفتی: «در فریب من مکوشید!
قدوم دوست را از من مپوشید!»

چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»

زدی افغان که: «من عمری ست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم»

بگفتی این و بی‌هوش اوفتادی
ز خود کردی فراموش اوفتادی

ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود، در آن نی‌بست رفتی

بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازین‌اش کار و باری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید »



زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی
هوای دولت دیدار بینی

شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کاری‌اش بود

بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
سر من در عبادت پایمالت!

تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم
برون شد گوهر بینش ز دستم

به چشم خود ببین رسوایی‌ام را!
به چشمم بازدهٔ بینایی‌ام را!

ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
بده چشمی که رویش بینم از دور!

چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف بر آمد

برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی

به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت

کس از غوغا، به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد!

ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت
ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت

به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد

به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را

که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
به هر راهی که باشم سنگ راهم!

تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
به سنگی گوهر قدرت شکستن

بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره

ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت

تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید:

«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،

به لطف خود جفای من بیامرز!
خطا کردم، خطای من بیامرز!

چو آن گرد خطا از من فشاندی،
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!

چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
گرفت افغان‌کنان بازش سرراه

که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!

به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»

چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف

به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،
که برد از جان من تاب و توان را

به خلوت‌خانهٔ خاص من آور!
به جولانگاه اخلاص من آور!

که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم

کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد

گرش دردی نه دامنگیر باشد،
کلامش را کی این تاثیر باشد؟

ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،

درآمد حاجب از در، کای یگانه!
به خوی نیک در عالم فسانه!

ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر

بگفتا: «حاجت او را روا کن!
اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!»

بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش
که با من باز گوید حاجت خویش»

بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»

چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص

چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت

ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد

بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم

جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می‌بینی رسیدم

گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یک بارگی کردی فراموش»

چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست

بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»

چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا

شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش

چو باز از بیخودی آمد به خود باز
حکایت کرد یوسف با وی آغاز

بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»

بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»

بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»
بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»

بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»

بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم

نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»

بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»

بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی

اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان، بند

وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم»

«قسم گفتا: به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت،

کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس حلت از یزدان رسیدش،

که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی، گر توانم!»

بگفت: «اول جمال است و جوانی
بدان گونه که خود دیدی و دانی

دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم»

بجنبانید لب، یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را

جمال مرده‌اش را زندگی داد
رخش را خلعت فرخندگی داد

به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه، گلزار شبابش

سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور

خم از سرو گل‌اندامش برون رفت
شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت

جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد

دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»

«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
که در خلوتگه وصلت نشینم

به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم

فتم در سایهٔ سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت

نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را»

چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش

نظر بر غیب، بودش انتظاری
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»

میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست

پیام آورد کای شاه شرفناک!
سلامت می‌رساند ایزد پاک

که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم،

دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم

تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!
که بگشاید به آن از کار او بند

ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 15 از 21:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  21  پسین » 
شعر و ادبیات

Jami | جامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA