انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 33:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۹

عاشقان را نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهل‌ست، همین صحبت یارست غرض

غرض آنست که فارق شوم از کار جهان
ور نه از گوشهٔ میخانه چه کارست غرض؟

جان من، بی‌جهت این تندی و بدخویی چیست؟
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض

آفت دیدهٔ مردم ز غبارست ولی
دیده را از سر کوی تو غبارست غرض

هوش دیدن گل نیست هلالی ما را
زین چمن جلوهٔ آن لاله عذارست غرض
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۰

گر من ز شوق خویش نویسم به یار خط
یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط

خوش صفحه‌ای‌ست روی تو، یا رب که تا ابد
هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط

ما را به دور حسن تو با نوخطان چه کار؟
تا روی ساده هست نیاید به کار خط

خط گو: مباش گرد رخت، وه! چه حاجت‌ست
مجموعهٔ جمال تو را بر کنار خط؟

از خط روزگار مکش سر که عاقبت
بر دفتر حیات کشد روزگار خط

زین پیش حسن خط بتان معتبر نبود
در دور عارض تو گرفت اعتبار خط

قاصد به غیر چند بری خط یار را؟
یک بار هم به نام هلالی بیار خط
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۱

ترک یاری کردی، از وصل تو یاران را چه حظ؟
دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟

چون ندارد وعدهٔ وصل تو امکان وفا
غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟

چشم من کز گریه نابیناست چون بیند رخت؟
از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ؟

درد بی‌درمان خوبان چون نمی‌گیرد قرار
دردمندان را چه حاصل؟ بی‌قراران را چه حظ؟

آن سوار از خاک ما تا کی برانگیزد غبار؟
از غبار انگیختن، یا رب سواران را چه حظ؟

می‌دهد خاک رهش خاصیت آب حیات
ور نه زین گرد مذلت خاک‌ساران را چه حظ؟

یا رب از قتل هلالی چیست مقصود بتان؟
از هلاک عندلیبان گلعذاران را چه حظ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۲

ما که از سوز تو در گریهٔ زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع

پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعلهٔ شوق تو از سر نگذاریم چو شمع

تاب هنگامهٔ اغیار نداریم، که ما
کشته و سوختهٔ خلوت یاریم چو شمع

هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را به زبان بهر چه آریم چو شمع؟

ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خنده‌زنان جان بسپاریم چو شمع

ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟

سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگرسوختهٔ این شب تاریم چو شمع
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۳

مهوشان در نظر کج‌نظرانند، دریغ!
انجم انجمن بی‌بصرانند، دریغ!

از گرفتاری احباب ندارند خبر
خوب‌رویان جهان بی‌خبرانند، دریغ!

گلعذاران که نمودند رخ از پردهٔ ناز
چون صبا هم‌نفس پرده‌درانند، دریغ!

چشم ما پر دُر و لعل‌ست، ولی سیم‌بران
چشم بر لعل و دُر بدگهرانند، دریغ!

ما نخواهیم به جز خیل بتان یار دگر
نیک این طایفه یار دگرانند، دریغ!

همچو عمر از صف عشاق روان می‌گذری
عاشقان عمر چنین می‌گذرانند، دریغ!

تازه شد داغ هلالی ز غم لاله‌رخان
همه داغ دل خونین‌جگرانند، دریغ!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴

خوبان اگر چه هر طرفی می‌کشند صف
تو در میان جان منی، جمله بر طرف

حالا به پای‌بوس خیالت مشرفم
گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!

دور از تو نوبهار جوانی به باد رفت
عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟

چشمت مرا نشانهٔ پیکان غمزه ساخت
وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف

از دیده طفل اشک جدا شد، دریغ ازو
آه! آن دُر یتیم کجا رفت ازین صدف؟

ره می‌زنند و عربده آهنگ می‌کنند
با ما ببین که در چه مقامند چنگ و دف؟

کوته مباد دست هلالی ز دامنت
کس دامن وصال تو را چون دهد ز کف؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۵

وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فراق
از فراق او به فریادیم، فریاد از فراق!

یار با اغیار و ما محروم، کی باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق

در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل‌ترست
هیچ کس را این‌چنین مشکل نیفتاد از فراق

آن که روزم را سیه کرد از فراقت همچو شب
روز او چون روزگار من سیه باد از فراق!

در بهار از نگهت گل بوی وصلت یافتم
وه! که می‌آید خزان و می‌دهد یاد از فراق

داد و فریاد هلالی گفته‌ای: از دست کیست؟
این تغافل چیست؟ فریاد از تو و داد از فراق!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۶

نیست غم گر شد گریبان من از غم چاک چاک
سینه‌ام چاک‌ست از چاک گریبان خود چه باک؟

می‌کشی بر غیر تیغ و می‌کشی از غیرتم
از هلاک دیگران بگذر که خواهم شد هلاک

نیست جان را با تن پاک تو اصلاً نسبتی
این تن پاک تو صد ره پاک‌تر از جان پاک

خاک آدم را از آن گل کرد استاد ازل
تا چنین نازک نهالی بر دمد ز آن آب و خاک

ای که از ما فارقی گویا نمی‌دانی که ما
دردمندانیم و آه ما به غایت دردناک

می‌پرستان را ز می هر دم حیاتی دیگرست
آب حیوان ریخت گویا باغبان در جوی تاک

گر هلالی چند روزی در لباس زهد بود
باز در کوی خرابات‌ست مست و جامه چاک
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۷

ای تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
جلوهٔ حسن و جمالت همه در حد کمال

با چنین حسن تو را ماه فلک چون گویم؟
آفتابی، به تو یارب نرسد هیچ زوال!

کاتبان قلم صنع که مشکین رقمند
صفحهٔ روی تو آراسته‌اند از خط و خال

با تو خواهم که صبا حال مرا عرضه دهد
لیکن آن‌جا که تویی باد صبا را چه مجال؟

بی تو هر شب منم و گوشهٔ تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر به گریبان ملال

وه! چه فرخنده شبی باشد و خرم روزی!
که فراق تو مبدل شده باشد به وصال

روی در روی تو آرم همه وقت از همه سو
چشم در چشم تو باشم، همه جا، در همه حال

با تو از هر طرفی صد سخن آرم به میان
هر جوابی که دهی باز درآیم به سوال

گفتگو چند؟ هلالی، دگر افسانه مخوان
تو کجا؟ وصل کجا؟ این چه خیال‌ست محال؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۸

ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بی‌غم نتوان گفت غم دل

جا کن به دل و دیده که غیر از تو نشاید
سلطان سراپردهٔ چشم و حرم دل

ای صبر کجایی؟ که ز حد می‌گذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل

پای دل افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل

در عشق تو رسوای جهان‌ست هلالی
گاه از غم بسیار و گاه از صبر کم دل
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 22 از 33:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA