انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 33:  « پیشین  1  ...  30  31  32  33  پسین »

اشعار هلالی جغتایی


مرد

 
بخش ۴۲ - در صفت خزان و وفات کردن خسرو

این بود اقتضای لیل و نهار
که رسد افت خزان و بهار

شاخ سبزی که رفته بر افلاک
چهرهٔ زرد خود نهد بر خاک

باز چون وقت برگ‌ریز آمد
لشکر سبزه در گریز آمد

مرغ، بی گل ز نغمه شد خاموش
با که گوید سخن چو نبود گوش

بلبل از بوستان شد آواره
گل صد برگ شد به صد پاره

پشت طاقت بنفشه را خم شد
بهر خود در لباس ماتم شد

قمری از ناله و خروش بماند
سوسن ده زبان خموش بماند

گل شد و خارها به گلشن بماند
اطلس از دست رفت و سوزن ماند

رنگ نارنج زعفرانی شد
اشک عناب ارغوانی شد

روی مه را گرفت پردهٔ گرد
بلکه در پرده رفت با رخ زرد

نار را پرده‌های دل خون شد
پاره پاره ز دیده بیرون شد

سیب از بهر گرمی و سردی
کرد پیدا کبودی و زردی

پسته از شاخ سرنگون افتاد
مغزش از استخوان برون افتاد

زخم‌ناک و شکسته شد بادام
چشم‌زخمی رسیدش از ایام

خوشهٔ پاک تاک از سر تاک
دانهٔ لعل درفکند به خاک

بر سر شاخ برگ و بار نماند
در گلستان به غیر خار نماند

در چنین موسمی که خسرو گل
رفت و مرد از فراق او بلبل

خسر از عرصهٔ ممالک خویش
سفر آخرت گرفت به پیش

گاه در تاب بود و گه در تب
دلش آمد به جان و جان بر لب

در عرق روی زردش از تب و تاب
همچو برگ خزان میانهٔ آب

شد تنش چو کمان بر آن رگ و پی
استخوانی و پوستی بر وی

بس که از درد دل به جان آمد
دلش از درد در فغان آمد

درد او لحظه لحظه افزون شد
عاقبت حال او دگرگون شد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۴۳ - وصیت خسرو و وفات و تجهیز و تدفین او

شاه را خواندی سوی خود خسرو
گفت از من وصیتی بشنو

عدل پیش آور پادشاهی کن
ظلم بگذار و هرچه خواهی کن

تا نبینی ز هیچ رهگذری
گردی از خود به دامن دگری

سر مپیچ از رضای درویشان
که سرافراز عالمند ایشان

هر که یابد ز فقر آگاهی
نکند میل شوکت شاهی

ای بسا شاه عاقبت‌اندیش
که ز شاهی گذشت و شد درویش

هر که بر درگه تو داد کند
طلب حاجت و مراد کند

اگرش هیبت تو لال کند
نتواند که عرض حال کند

همچو گل بر رخسش تبسم کن
به سخن‌های خوش تکلم کن

از قلم‌زن به لطف یاد بکن
بر سیه نامه اعتماد بکن

هر جراحت که بر دل از ستمست
همه از نوک نیزه و قلمست

قیمت عدل را شکست مده
جانب شرع را ز دست مده

زان که میزان راستی شرع‌ست
اصل شرع‌ست و غیر از آن فرع‌ست

این وصیت چون بکرد جان بسپرد
جان به جان‌آفرین روان بسپرد

هر کسی بهر ماتم افغان کرد
ماتمی شد که شرح نتوان کرد

شعلهٔ آه تا به گردون رفت
دجلهٔ اشک تا به جیحون رفت

همه آفاق در خروش شدند
همه ترکان سیاه‌پوش شدند

لشکر از ماتمش سیه در بر
مضطرب چو سیاهی لشکر

زان سیاهی که داشت لشکر او
خطهٔ هند گشت کشور او

کمر زر که بر میان می بست
حلقهٔ پشتش از کمر بشکست

شد سیه‌روز ز ماتمش خاتم
کند رخسار خود در آن ماتم

تاج یک سو فتاد و ابتر شد
همه خیل و سپاه بی‌سر شد

تخت بر خاک ره ز پا افتاد
که سلیمان عصر شد بر باد

این یکی آه دردناکی زدی
وان دگری جیب جامه چاگ زدی

بدنش را ز گریه می‌شستند
کفنش را ز حله می‌جستند

آخرش جانب لحد بردند
همچو گنجش به خاک بسپردند

آن که اوج فلک نشیمن ساخت
عاقبت زیر خاک مسکن ساخت

آن که از حله پیرهن پوشید
کند پیراهن و کفن پوشید

آن که بر فرق تاج از زر کرد
در لحد رفت و خاک بر سر کرد

هیچ کس در جهان قدم نزند
که قدم جانب عدم نزند

هر که گهواره ساخت منزل خویش
رفت و تابوت کرد محفل خویش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۴۴ - ایضا فی الموعظه النصیحه

لاله‌زار جهان عجب باغی‌ست
که از آن باغ هر نفس داغی‌ست

نیست بوی نشاط در گل او
محنت‌افزاست صوت بلبل او

دهن غنچه‌اش که خندان‌ست
دل پرخون دردمندان‌ست

هست هر برگ و شاخ در چمنش
تن گل‌چهره‌ای و پیرهنش

هر بنفشه که بر لب جویی‌ست
گره زلف عنبرین‌مویی‌ست

لاله کز خاک می‌دمد هر سال
صفحهٔ عارض‌ست و نقطهٔ خال

هر کجا تازه سرو رعنایی‌ست
قد موزون سروبالایی‌ست

تا توانی دل از جهان بگسل
رشتهٔ مهر از این و آن بگسل

جاودان نیست عالم فانی
تو درو جاودان کجا مانی؟

روی در ملک جاودانی کن
ترک این کهنه دیر فانی کن

پا در این دام پیچ‌پیچ منه
همه هیچ‌ند، دل به هیچ منه

پیش گوهرشناس گوهرسنج
هست عالم چو عرصهٔ شطرنج

که به بازیچه هر زمان شاهی
سوی این عرصه می کند راهی

گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنه‌لب جان دهی درین ظلمات

فی المثل عمر نوح گر یابی
چون به توفان رسی خطر یابی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۴۵ - بر تخت نشستن شاه و توفیهٔ عهد با درویش

دور او همچو دور می خوش بود
همه عالم به دور وی خوش بود

هیچ کس را به دل غباری نه
هیچ خاطر به زیر باری نه

دل مظلوم از غم آسوده
جان ظالم ز غصه فرسوده

شحنه چون زلف دلبران در تاب
فتنه چون بخت عاشقان در خواب

ملک را زحمت خراج نبود
خلق را هیچ احتیاج نبود

کس به سودا و سود کار نداشت
غیر سودای زلف یار نداشت

از سپاهی در آن خجسته زمان
در کشاکش نبود غیر کمان

کس به دورش نبود زار و نزار
مگر آن کس که بود عاشق زار

گر کسی بی‌نوا شدی ناگاه
چون شدندی ز حال او آگاه

بس که هر کس نواختی او را
منعم دهر ساختی او را

بود شه را عنایتی که مپرس
بر رعیت رعایتی که مپرس

آفرین خدای بر پدری
که ازو ماند این‌چنین پسری

ابر رحمت نثار آن صدفی
که بود گوهرش چنین خلفی

آن درخت کهن به کار آید
که نهالی ازو به بار آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۴۶ - آمدن گدا به دربار شاه

چون ز الطاف شاه نیک‌اندیش
خبر آمد به عاشق درویش

زود برجست و رو به راه نهاد
قدم اندر حریم شاه نهاد

گفت شاید ز روی صدق و صفا
شاه با من کند به وعده وفا

خاتم شه که مدتی زین پیش
در بغل کرده بود آن درویش

برد با محرمان شاه سپرد
محرمی رفت و نزد شاهش برد

شاه چو دید خاتم خود را
آفرین کرد محرم خود را

گفت بیرون رو ز راه ادب
خاتم‌آرنده را درون بطلب

چون قدم زد به سوی شاه گدا
جان شد از قالب رقیب جدا

شاه دشمن‌گداز دوست‌نواز
در لباس نیاز و خلعت ناز

سخن آغاز کرد خنده‌کنان
که گه خنده خوش بود سخنان

از سر لطف هم‌زبانش ساخت
وز شکرخنده نوش جانش ساخت

هر نفس دیده سوی او می‌داشت
گوش بر گفتگوی او می‌داشت

عاشق خویش را نواخت بسی
عاشق لطف خویش ساخت بسی

دل عاشق درین خیال افتاد
که به کف دامن وصال افتاد

لیک از آن‌جا که دور گردون‌ست
هر زمان حالتی دگرگون‌ست

گر دلی را به وصل بنوازد
بازش از داغ هجر بگدازد

دایم اسباب وصل پیدا نیست
اگر امروز هست فردا نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۴۷ - به وصل رسیدن درویش و دوری او بار دیگر به جور رقیب

گفت راوی که شاه هر نفسی
آن گدا را همی نواخت بسی

خبر آمد که از فلان کشور
بر سر شاه می‌رسد لشکر

بی‌شمارست لشکر دشمن
پای تا سر نهفته در آهن

شاه باید که فکر کار کند
دفع آن خیل بی‌شمار کند

شاه باید که لشکر انگیزد
در سواری چو گرد برخیزد

چو از این قصه شد رقیب آگاه
رفت و گفت از سر حسد با شاه

نزد ارباب عقل معلوم‌ست
که نظر سوی ناکسان شوم‌ست

هر که را بخت بد ز پا انداخت
دیگرش سر بلند نتوان ساخت

حذر از قوم بخت‌برگشته
که چو خویشت کنند سرگشته

یارب این سفله از کجا آمد؟
که به سر وقت ما بلا آمد

این سخن گفت و کرد محرومش
بهره این داد طالع شومش

عاشق از وصل چون جدا افتاد
دست بر سر زد و ز پا افتاد

گفت باز این چه حالت‌ست مرا
این چه رنج و ملالت‌ست مرا

اگر از ابر فتنه بارد سنگ
آرد آن سنگ بر سرم آهنگ

اگر از دشت فتنه روید خار
خلد آن خار بر دلم صد بار

چشم من گر به گل نظر فگند
گل شود خار و در دلم شکند

دست من گر به کف سبو گیرد
می‌شود خون و در گلو گیرد

گر روم سوی چشمه در ظلمات
شربت مرگ گردد آب حیات

گر زنم گاک تا به راه افتم
گام اول درون چاه افتم

بختم از چاه گر برون فگند
باز فی‌الحال سرنگون فگند

آه! ازین بخت واژگون که مراست
وای از این طالع نگون که مراست

عدم من به از وجود من‌ست
گر بمیرم هنوز سود من‌ست

آمد از شوق مرگ جان به لبم
می‌دهم جان و مرگ می‌طلبم

تا کی افغان ز من برون آید
کاشکی جان ز تن برون آید

از نفس‌های گرم سوخت تنم
کو اجل تا دگر نفس نزنم

نیست هرگز از نشاط در دل من
گویی از غم سرشته شد گل من

دور گردون ز من چه می‌خواهد
که تنم را چو کاه می‌کاهد

داد مانند کاه بر بادم
زان به گردون رسید فریادم

چرخ پیرست روز و شب گردان
تا کند حمله با جوانمردان

خویش را صبح و شام زیب دهد
همه آفاق را فریب دهد

راست گویم؟ کج‌ست فطرت او
راستی نیست در جبلت او
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۴۸ - عزیمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر یافتن او بر دشمن و کشته شدن رقیب

باز چون موسم زمستان شد
آتش از خرمی گلستان شد

همه کس رو به آفتاب نشست
همه عالم شد آفتاب‌پرست

بس که افسرده چون یخ افتادند
در تمنای دوزخ افتادند

مهر زود از فلک به در می‌رفت
تا شود گرم زودتر می‌رفت

بلکه مهر جهان‌فروز نبود
همه شب بود و هیچ روز نبود

قدر آتش فزون‌تر از گل شد
دود او شاخ و برگ سنبل شد

در زمستان زدند شعله بخار
تا دروگل دمد چنان که بهار

آب از یخ قبای آهن ساخت
موجش از سهم قوس جوشن ساخت

یخ چو آیینه‌ای مشکل شد
نعل مرکب ز سیم صیقل شد

بر یخ آن مرکبی که گام زدی
سکه بر نقره‌های خام زدی

رعد زد بانگ و در ستیز آمد
ژاله زد سنگ و رعد تیز آمد

در چنین موسمی که چلهٔ دی
تیر باران نمود پی در پی

شاه ترک دیار خویش گرفت
با عدو راه جنگ پیش گرفت

لشکر انگیخت سوی کشور او
تا به حدی که راند بر سر او

راست کردند صف ز هر طرفی
خیل دشمن صفی و شاه صفی

هر طرف تیغ تیز پیدا شد
فتنهٔ رستخیز پیدا شد

زره از خنجر ستیز شکافت
سبزهٔ تر ز آب تیز شکافت

تیغ‌ها چون ز هم گذر کردند
همچو مقراض قطع سر کردند

نیزه بر دوش سرکشان به غرور
چون عصای کلیم بر سر طور

گرد سوی سپهر کرد آهنگ
شد زمین هم با آسمان در جنگ

بر سر چابکان کوه شکوه
گرد میدان چو ابر بر سر کوه

هر که بر خصم تیغ بیم زدی
خصم را از کمر دو نیم زدی

بر سر هر که تیغ کین خوردی
زو گذشتی و بر زمین خوردی

ابروی خصم در سپر نایاب
همچو کشتی فتاده در گرداب

مرد و مرکب فتاده زیر و زبر
کاسهٔ سیم گشته کاسهٔ سر

باد از آن عرصه چون گذر کردی
خاک در کاسه‌های سر کردی

بس که روی زمین پر از خون شد
موج آن چون شفق به گردون شد

شفقی کو به اوج گردون‌ست
اثر سرخی همان خون‌ست

بود درویش در همان منزل
داده شه را میان جان منزل

روی خود را بر آسمان کرده
به دعا دست‌ها برآورده

نصرت شاه خویش می‌طلبید
زانچه گویند بیش می‌طلبید

ناگهان خصم در گریز افتاد
رخنه در لشکر ستیز افتاد

پشت ان کس که پشت داد به جنگ
پشته‌ای شد تمام تیر خدنگ

طرفه حالی که چون نبرد کنند
دشمنان از نهیب گرد کنند

طرفه‌تر آن که زان همه لشکر
که شه آورد سوی آن کشور

کس نگردید جز رقیب هلاک
گر رقیبی هلاک گشت چه باک

شاه و لشکر اگرچه شد غمگین
لیک سگ کشته شد، چه بهتر ازین

به همین یک فسون ز دست مرو
زین نکوتر فسانه‌ای بشنو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۴۹ - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر

چون سر زلف شب به دست آمد
قرص خورشید را شکست آمد

پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزه‌گون مرصع شد

مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند

خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که مگر عارفی رسید به شاه

همچو خضرش لباس سبز به بر
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر

گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ

تو همان دم که حرب می‌کردی
رو به میدان ضرب می‌کردی

به تو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم

خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بی‌کسی خلاصش کن

شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود

خواند درویش را به مجلس شاه
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه

خواند درویش را به مجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص

شکر آن را چه سان توان گفتن
نیست ممکن به صد زبان گفتن

چرخ بازیچه‌ای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود

لیک از لطف دوست نیست عجب
که ز محنت کسی رسد به طرب

هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید

شام هجران خوش ست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال

بعد هجران اگر وصالی هست
شیوهٔ عشق را کمالی هست

غرض از عشق وصل جانان‌ست
خاصه وصلی که بعد هجران‌ست

الغرض هر دو تا چون شیر و شکر
به هم آمیختند شام و سحر

پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش بر سریر نیاز

کار معشوق ناز می‌باشد
رسم عاشق نیاز می‌باشد

روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند

عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند

عمر برگشت و بی‌وفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۵۰ - در بی‌وفایی عمر

آه ازین منزلی که در پیش‌ست
که گذرگاه شاه و درویش‌ست

نه ازین دام می‌توان جستن
نه ازین بند می‌توان رستن

گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنه‌لب جان دهی درین ظلمات

گر چو عیسی روی به چرخ برین
عاقبت جا کنی به زیر زمین

گر چو یوسف به اوج ماه روی
عاقبت سرنگون به چاه شوی

فی‌المثل عمر نوح اگر یابی
چون به طوفان رسی خطر یابی

احد واجب‌الوجود یکی‌ست
آن که جاوید هست و بود یکی‌ست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بخش ۵۱ - در خاتمهٔ کتاب گوید


شکر لله که این خجسته کلام
شد به کام دل شکسته تمام

شکر دیگر که تا تمام شده
مجلس‌آرای خاص و عام شده

صفت اوست در زبان همه
سخن اوست ورد جان همه

جیب آفاق پر دُرست ازو
بغل عاشقان پرست ازو

گر که قلاب شهر صراف‌ست
یا خطاگوی شهر حراف‌ست

نتواند شکست مقدارش
که به جان می‌خرد خریدارش

بیت او گر کم‌ست از آن غم نیست
شکر باری که معنیش کم نیست

لفظ پاک‌ست و معنی‌اش طاهر
چون نگیرد قرار در خاطر؟

معنی خاص و لفظ عام‌فریب
برده از خاص و عام صبر و شکیب

الله الله! چه دلپذیرست این!
در پذیرش که ناگزیرست این

غایت شاعری همین باشد
شیوهٔ ساحری همین باشد

هر که دم زد زبان او بستم
سحر کردم دهان او بستم

قلمم میل چشم دشمن شد
لیک ازو چشم دوست روشن شد

از سیاهی نمود آب حیات
جان حاسد فتاد در ظلمات

جای رحمت بود بمرد حسود
لیک بر جان مرده رحم چه سود؟

جگر حاسد از الم خون باد
المش کم مباد و افزون باد

ای حسود این خیال باطل چسیت؟
زین خیالت بگو که حاصل چیست؟

چون تو از عالم سخن دوری
هرچه خواهی بگو که معذوری

آن چه مقدور توست معلوم‌ست
ختم کار از نخست معلوم‌ست

دست بافنده موی اگر بافد
کی تواند که موی بشکافد؟

هر کجا هدهد سلیمان رفت
به پر و بال مور نتوان رفت

در بهاران صدای غلغل زاغ
کی بود چون نوای بلبل باغ؟

یعنی او نیز در برابر توست
در او هم به قدر گوهر توست

این مسلم، تو را به غیر چه کار
هر چه داری تو هم بی‌او بیار

دیگری جام شوق نوشیده
تو به دیوانگی خروشیده

دیگری آه دردناک زده
تو به تقلید جامه چاک زده

تا به کی می‌پری به بال کسان؟
ناز خوش نیست با جمال کسان

من کنم سکهٔ سخن را نو
تو کنی عرض مخزن خسرو

چون تو زین نامه نیستی نامی
چه بری نام خسو و جامی؟

حیف باشد که نام دیده‌وران
بگذرد بر زبان کج‌نظران

گرچه شعر تو نظم دارد نام
تو ازین نظم کی رسی به نظام

نظم اگر نیست چون در مکنون
سهل باشد طبیعت موزون

گرچه ما و تو هر دو موزونیم
لیک بنگر که هر یکی چونیم

نعل اگر یافت صورت مه نو
هست اینجا تفاوتی بشنو

ماه نو سر بر آسمان ساید
نعل در زیر پای فرساید

نیست مانند هم سموم و نسیم
این یک از جنت‌ست و آن ز جحیم

آن به نرمی چنان که دل خواهد
وین به گرمی چنان که جان کاهد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 31 از 33:  « پیشین  1  ...  30  31  32  33  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار هلالی جغتایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA