انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 82:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰

زین پیش داشت یار غم کار و بار یار
آخر فرو گذاشت به یکبار کار یار

عمری گذشت تا سخنم را به هیچ وجه
در خود نداد ره، دهن تنگ بار یار

چندانکه می‌روم ز پی یار جز غبار
چیزی نمی‌رسد به من از رهگذار یار

افتاده‌ام به بحری وانگه کدام بحر؟
بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار

بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟
جایی است دل که نیست در و غیر بار یار

نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک
الا که آب دیده و خاک دیار یار

یار ار به اختیار تو شد نیک، ور نشد
واجب بود متابعت اختیار یار

چون غنچه‌ام اگر چه بسی خار در دل است
من دل خوشم به بوی نسیم بهار یار

بلبل گذاشت شاخ سمن، میل خار کرد
یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار

سلمان! تو چند دعوی یار کنی که خود
پیداست بر محک محبت عیار یار؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۱

چوگان زلفش از دل من برد گو ببر
ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر

در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل
ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر

ای آشنا چه در پی بیگانه می‌روی؟
آن را که درد توست تو درمان او ببر

صوفی هنوز صافی رندان نخورده‌ است
ساقی برای او قدحی زین سبو ببر

تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو
بویش به باد برده و رنگش ز رو ببر

گر زانکه عمر می‌طلبی کرده‌ایم گم
عمر دراز در سر زلفت بجو ببر

می‌آورم به پیش تو حاجت که گفته‌اند
حاجت به نزد صاحب روی نکو ببر

یا رب مرا به آرزوی خویشتن رسان!
یا از دل و دماغ من این آرزو ببر

خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست
سلمان! جفای آن صنم تنگ خو ببر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۲

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟

دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند
در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر

هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟
این قدر دانم که همچون شمع می‌کاهم دگر

هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
تازه می‌گردد هوای هر سحرگاهم دگر

زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت
بعد از نیم زندگانی بس نمی‌خواهم دگر

همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف
باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر

یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من
جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر

ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان
هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر

در ازل خاک وجود من به می گل کرده‌اند
منع می‌خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳

یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور
سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور

ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر
برکناری وز میان مردمان افتاده دور

رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است
بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور

چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟
جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور

بینوا چون بلبلم، بی‌برگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور

بی‌خم ابروی او پیوسته نالان می‌روم
راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور

من چو پیکان زیر پی، پیموده‌ام روی زمین
بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور

ما نمی‌بینیم عالم جز به نور طلعتت
گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور

آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور

دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟
چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۴

در مسجد چه زنی اینک در میکده باز
خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز

مست رو بر در میخانه که مستان خراب
نکنند از پی هشیار در میکده باز

تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی
چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز

کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!
مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!

بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است
راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز

«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب
«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز

مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست
مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز

خون قرابه بریزند که خود ریختنی است
خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز

به زبانی که ندانند بجز سوختگان
می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز

حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب
به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!

آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت
گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز

بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز
در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵

زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز
وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز

زان روی نکو چشم بدان دور که امروز
بر مه زده‌ای طعنه و در خور زده‌ای باز

از غالیه رسمی زده‌ای بر گل و شکر
امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

بر ساغر عیشم زده‌ای سنگ ولیکن
با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

من سر چو قلم بر خط سودای تو دارم
با اینکه من سر زده را سرزده‌ای باز

از دود من سوخته زنهار حذر کن!
کاتش به من سوخته دل در زده‌ای باز

نقد سره قلب که پالوده‌ام از چشم
بر سکه رویم همه بارز زده‌ای باز

شبها ز غمت راست کبوتر دل سلمان
دریاب که بر صید کبوتر زده‌ای باز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۶

بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز
گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز

گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز

بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

آن ژاله صبح است و ا آب حیات است
یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز

گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟
بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز

هر سیم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز

بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز

گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!
در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۷

کارها دارد دل من با لب جانان هنوز
دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز

در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است
گرد گلزارش کنون بر می‌دهد ریحان هنوز

روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده‌ام
لاجرم چون گوی می‌گردیم سرگردان هنوز

بر سر بازار عالم راز من در عشق تو
آشکار شد ولی من می‌کنم پنهان هنوز

همچنان سودای زلفت می‌دهد تشویش دل
همچنان خطت تصرف می‌کند در جان هنوز

خورده‌ام از دست عشقت سال‌ها خون جگر
از نفس می‌آیدم چون نافه بوی جان هنوز

رهروان عشق در بیدای سودایت به سر
سال‌ها رفتند و پیدا نیستش پایان هنوز

در بهای یک سر مویت دو عالم می‌دهم
گر بدین قیمت به دست آید، بود ارزان هنوز

نرگس رعنا، شبی در خواب چشمت دیده است
بر نمی‌دارد سر از شرم تو از بستان هنوز

بر سر کوی خودم دیروز نرمک با رقیب
گفت یعنی زنده است این سخت جان سلمان هنوز؟

دل ز دست دوست می‌نالد که از عشقش جهان
تنگ شد بر من کجایی ای دل نادان هنوز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۸

هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس
سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس

پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح
کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟

ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت
آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس

با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان
می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!

من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست
جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس

بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز
از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس

در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست
می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس

می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد
می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس

باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست
خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس

نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش
ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹

در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس
حال شکستگان کمند بلا بپرس

وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را
ما را که کشته‌ای بجدایی، جدا بپرس

حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی
چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس

خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس
آخر چه کرده‌ام ز برای خدا بپرس

خون میرود میان دل و چشم من بیا
بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس

خواهی که روشنت شود احوال درد ما
درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس

جانها به بوی وصل تو بر باد داده‌ایم
گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس

کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و
بیگانه‌ایم این سخن از آشنا بپرس

تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست
ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 25 از 82:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA