انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 76 از 82:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


زن

 
بخش ۵۶ - قطعه
چو بر حدود یار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی

مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی

به خاک راهگذار حبیب می گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی

کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟

بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی

مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی

زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم
ابا منازل سلمی و این سلماکی؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۷ - بیتابی جمشید در فراق خورشید
چمن بی گل ،فلک بی ماه می دید
بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید

ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت

فتاده ساغر می دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته

میان بزمگه گلها پریشان
عنا دل نوحه گر بر حال ایشان

طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحش الله

صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرگ او در جوی جویان

صبا بی وصل او در باغ می جست
چنار از غصه می زد دست بر دست

میان باغ می گردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید

ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش

پی خورشید چون بر کوه می یافت
عیان بر کوه چون خورشید می تافت

چو کوه اندر کمر دامن زده چست
به شب خورشید را در کوه می جست

سر کوه از هوایش گرم می شد
دل سنگ از سرشکش نرم می شد

گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش

گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی

گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش

پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایه بان کرده ز بالش

به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز

ز آهش کوه را دل تاب خورده
ز اشکش چشمه ها پر آب کرده

در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه

به خورشید جهان افروز می گفت
که: »چون یار منی بی یار و بی جفت

به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو مانده ای تنها درین قصر

همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون

چو اشک از مهر همچو دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد

از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ

همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو می شود گه گه نهفته

گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری،

وگر افتد مجان آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته

وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز ازآن مسکین رسنها

کمند افکن بر آن دیوار بر شو
شکافی جو بدان غم خانه در شو

بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی

ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده

چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی

گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان می کند سنگین

همی گفت: »ای به چشمم روشنایی
به چشمم در نمی آیی کجایی؟

همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ

تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت

ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست

ز دل یک قطره خون ماندست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی

به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم

چو آن در را نمی بینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی

به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش

سرشک از چشمها چون آب می راند
به زاری این غزل بر کوه می خواند:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۸ - غزل
آتش سودا گرفت در دل شیدای من
شعله گراینسان زند وای دل و وای من

ناله شبهای من سر به فلک می زند
تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من

مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟
زانکه پراکنده شد مایه سودای من

قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟
می رسد از جان به لب جوشش صفرای من

از سر رحمت مگر هم نو شوی دستگیر
ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟

دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو
عشق قدت جامه ایست راست به بالای من

بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من

چو شب عقد ثریا عرض کردی
ز چشم جم جواهر خوانه کردی

چو صبح از دیده راندی اشک ژاله
ملک نیز این غزل خواندی به ناله:

دوش جانم را هوای بوی زلف یار بود
دیده بر راه صبا تا صبحدم بیدار بود

باد صبح از بوی او ناگه دمی در من دمید
راستی آنست کان دم این دمم در کار بود

ز آن تعلل کرد باد صبح کو بیمار بود
حبذا وقتی که مارا در سرابستان وصل

چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود
ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود

کام ما پرخنده بود و بخت ما بیدار بود
روزگاری داشتم خوش در زمان وصل تو

شبی در پای سروی ساخت منزل
خود ندا نستم که روز آن روز روز کار بود

که همچون سرو بودش پای در گل

کنار سبزه و آب روان بود
که از عین صفا گویی روان بود

ملک بر طرف آب و سبزه بنشست
ز مژگان آب را بر سبزه می بست

به شاخ سرو بر بالا حمامی
مقامی داشت و آنگه خوش مقامی

چو جم نالیدی او هم ناله کردی
مگر او نیز در دل داشت دردی

ملک با او حدیث راز می گفت
غم دل با کبوتر باز می گفت

دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند
همه شب تا به روز افسانه گفتند

ملک می گفت با نالان کبوتر
که: »حال تست از حالم نکوتر

تو یاری داری و خرم دیاری
مرا یاری که با من نیست باری

تو در مسکن نشسته فارغ البال
من سرگشته گردان بی پر و بال

من آن مرغم که مسکن را بهشتم
نخورده دانه ،راندند از بهشتم

من و تو هردو طوق شوق داریم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۵۹ - رفتن مهراب در پی جمشید
همی گردید مهراب از پی جم
بسان جم کزو گم گشته خاتم

غلامان گرد کوه و دشت پویان
همی گشتند یکسر شاه جویان

پس از یکماه دیدندش در آن کوه
چو ماه نو شده باریک از اندوه

ز حسرت چشمهایش رفته در غار
سرشک از چشمها ریزان چو کهسار

چو آن سرو سهی را دید مهراب
به زیر پای او افتاد و چون آب

چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشید
ز درد دل بسی در خاک غلطید

در آتش نیک پای آورد در چنگ
شکر در تنگ و گوهر یافت در سنگ

چو لعل از تاج شاهی اوفتاده
میان سنگ خارا دل نهاده

به زاری گفت: »ای شمع شب افروز
نمی دانم که افکندت بدین روز؟

الا ای نافه مشکین دلبند
بدین صحرا کدام آهوت افکند؟

به چین اول ترا ای مشک اذفر
به خوناب جگر پرورد مادر

هوا زد بر دماغت بوی سودا
فتاد از اندرون رازت به صحرا

به بوی دوست از مادر بریدی
رها کردی وطن، غربت گزیدی

گهی در بحر گردی یا نهنگان
گهی در کوه باشی با پلنگان

به شب نالنده چون مرغ شب آویز
به روز آشفته چون باد سحر خیز

چو گل بر باد رفتی در جوانی
چو می کردی به تلخی زندگانی

سفر کردی به سودای تجارت
بسی دیدی ازین سودا خسارت

ز سر بیرون کن این سودای فاسد
که بازاریست سست و جنس کاسد

مکن زاری که از زاری و شیون
نیفزاید بجز شادی دشمن

ملک یکدم برآن گفتار بگریست
زمانی در فراق یار بگریست

نگار خویش را در خورد خود دید
نگارین آب چشم از دیده بارید

بدان امید کان زیبا نگارش
چو اشک از دیده آرد در کنارش

جوابش داد و گفت: »ای یار همدرد
مشو گرم و مکوب این آهن سرد

دم گرمت مرا این آتش افروخت
به چربی زبان قندیل دل سوخت

مرا منع تو افزون می کند شوق
وزین تلخی زیادم می شود ذوق

دل عاشق ملامت بر نتابد
رخ از تیر ملامت بر نتابد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۰ - غزل
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟

به کام تا نرساند مرا لبش چو نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
ترا نصیب نصیب همین کرده است و
این دادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی ما ز آن خراب آبادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار
کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر بند تو از جمله عالم آزادست

دمم کم ده که دم آتش فروزد
چو چربی بیند آتش بیش سوزد

بدین دم ترک این سودا نگیرم
رها کن تا درین آتش بمیرم

تنم چون خاک اگر در خاک ریزد
ز کوی دوست گردم بر نخیزد

چو گفتار ملک بنشیند مهراب
فرو بارید مژگانش ز مهر آب

به جم گفت: »این زمان تدبیر باید
که بی تدبیر کاری بر نیاید

چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قیصر ملازم

فکر دستی تو خدمت لیک دانی
تو رسم و خوی شاهان نیک دانی

چو قیصر رسم و ایین تو بیند
همانا با تو پیوندی گزیند

به دامادی خود نامت بر آرد
مرادت بخشد و کامت برآرد

هنوز اسباب سلطانیت بر جاست
اساس القاب جمشیدیت مهیاست

سپاه است و درم اسباب شاهی
هنوزت هست زین چندان که خواهی

هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تیفت آبدارست

هنوزت باد پایانند زینی
هنوزت ماهرویانند پینی

به هر کاری ردم در دست باید
که از دست تهی کاری نیاید

ببین کز صحبت خور مهره گل
چه مایه زر و گوهر کرد حاصل

حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشید هر ماه

چنان کارش فروغ نور گیرد
که از نورش جهان رونق پذیرد

ملک چون غصه از مهراب بنشید
صلاح حال خود حالی در آن دید

از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از دیده باران

چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد با آن انجمن را

از آن پس چینیان کردند یکسر
بسیج خدمت درگاه قیصر

زر و یاقوت را ترکیب کردند
چو خورشید افسری ترتیب کردند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۱ - جمشید در درگاه قیصر
ملک با تاج زر کرد عزم درگاه
چو صبح صادق آمد در سحرگاه

روان بر کوه خنگ کوه پیکر
بر اطرافش غلامان کمر زر

تتاری ترک بر یک سوی تارک
حمایل در برش چینی بلارک

چو گل در بر قبای لعل زرکش
دو مشکین سنبلش بر گل مشوش

به زیر قصر افسر داشت جمشید
گذر چون ماه زیر قصر خورشید

از آن بالای قصر افسر بدیدش
ز راه دید مرغ دل پریدش

ز بالا سرو بالایی فرستاد
که داند باز راز سرو آزاد

ز بالا سرو بالا راز پرسید
بدان بالا خرامان باز گردید

بدو گفت: »این جوان بازارگانست
شهنشه را ز جمع چاکرانست

ملک جمشید چون آمد به درگاه
به نزد حاجب بار آمد از راه

امیر بار را گفت: »ای خداوند
مرا از چین هوای شاه بر کند

به عزم آن ز چین برخاست چاکر
که چون میرم بود خاکم درین در

بدان نیت سفر کردم من از چین
که سازم آستان شاه بالین

کنون خواهم که پیش شاه باشم
مقیم خاک این درگاه باشم

به دولت باز بر بسته است این کار
قبول افتم گرم دولت شود یار

همانگونه حاجبش در بارگه برد
گرفته دست جم را پیش شه برد

ملک جمشید را قیصر بپرسید
بدان در منصب عالیش بخشید

بدو گفت: » ای غریب کشور ما
چرا دوری گزینی از بر ما؟

زمین بوسید و بر شاه آفرین کرد
دعای شاه را باجان قرین کرد

که: »گر دوری گزیدم دار معذور
که بودم دور ازین درگاه رنجور

ملک زآن روز چون اقبال دایم
بدی در حضرت قیصر ملازم

به شب چندان ستادی شاه بر پای
که بنشستی چراغ عالم آرای

وز آن پس آمدی بر درگه شاه
که بودی در شبستان شمع را راه

دمی خوش بی حضور جم نمی زد
چه جم هم بی حضورش دم نمی زد

چو بادش در گلستان بود همدم
چو شمعش در شبستان بود محرم

چو یکچندی ندیم خلوتش گشت
پس از سالی وزیر حضرتش گشت

جهان زیر نگین شاه جم بود
روان حکمش چو قرطاس و قلم بود

پدر قیصر بدش مادر بد افسر
ولیکن بود ازو مادر در آذر

خیالش هرزمان در سر همی تاخت
نهان در پرده با جم عشوه می باخت

شبی نالید خسرو پیش مهراب
که: »کار از دست رفت ای دوست دریاب

ز یار خویش تا کی دور باشم؟
چنین دلخسته و رنجور باشم؟

ملک را گفت مهراب ای جهاندار
بسی اندیشه کردم من درین کار

کنون این کار ما گر می گشاید
ز شهناز و ز شکر می گشاید

شکر را عود باید برگرفتن
سحرگاهی پی شهناز رفتن

بر آهنگ حصار برج خورشید
شدن با چنگ و بر بط همچو ناهید

بر آن در پرده ای خوش ساز کردن
نوایی در حصار آغاز کردن

صواب آمد ملک را رای مهراب
ره بیرون شدن می دید از آن باب

شکر را گفت: »وقت یاری آمد
ترا هنگام شیرین کاری آمد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۲ - نامه جمشید به خورشید
شب تاری به روز آورد جمشید
به شب بنوشت مکتوبی به خورشید

مطول رقعه ای ببریده در شب
چو زاغ شب به دنبالش مرکب

که در هندوستان سنگین وطن داشت
پریدن در هوای ملک چین داشت

ز هندستان به سوی چینش آورد
بر اطراف ختن شکر فشان کرد

درونش داشت سوزان قصه ای راز
به نوک خامه کرد این نامه آغاز

به نام دادبخش دادخواهان
گنه بخشنده صاحب گناهان

خلاص انگیز مظلومان محبوس
علاج آمیز رنجوران مأیوس

ازو باد آفرین بر شاع خوبان
چراغ دلبران و ماه خوبان

مه برج صفا صبح صباحت
گل باغ وفا، عین ملاحت

طراز کسوت چین و طرازی
نگین تاج و فرق سرفرازی

چراغ ناظر و خورشید آفاق
فراغ خاطر و امید مشتاق

عزیزی ناگه افتادی به زاری
ز جاه یوسفی در چاه خواری

سرشک گرم رو را می دواند
به صدق دل دعایت می رساند

که ای نازک نگار ناز پرورد
چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۳ - غزل
تو ای جان من ای بیمار چونی؟
درین بیماری و تیمار چونی؟

گلی بودی نبودت هیچ خاری
کنون در چنگ چندین خار چونی؟

ترا همواره بستر بود گلبرگ
گلا، از جای ناهموار چونی؟

مرا باری خیال تست مونس
ندانم با که می داری تو مجلس

صبا با من همه روزست دمساز
ترا آخر بگو تا کیست همراز

نشسته در ره بادم به بویت
که باد آرد مگر گردی ز کویت

تو چون شمعی نشسته در شبستان
در آهن پای و در سر دشمن جان

من از شوق جمال یار مهوش
زنم پروانه سان خود را بر آتش

گه از حسرت زنم من سنگ بر دل
که دارد یار من در سنگ منزل

مگر آهم تواند کرد کاری
کند در خلوتت یک شب گذاری

مرادی نیست در عالم جز اینم
که روی نازنینت باز بینم

سر زلف دل آشوبت بگیرم
به سودای تو در پای تو میرم

مرا جانی است مرکب رانده در گل
از آن ترسم که ناگه در پی دل

رود جان و تنم در گل بماند
مرا شوق رخت در دل بمان

چو در دل نقش زلف یار گردد
دلم ز آزار جان بیمار گردد

به چشمم در غم آن نرگس شنگ
جهان گاهی سیه باشد گهی تنگ

خبر ده تا دوای کار من چیست؟
طبیب درد بی درمان من کیست؟

غم پنهان خود را با که گویم؟
علاج درد دل را از که جویم؟

چو آمد نامه خسرو به پایان
به خون دیده اش بنوشت عنوان

روان از دیده خون دل چو خامه
بدان هر دو صنم بنوشت نامه

که این غم نامه را هیچ ار توانید
بدان ماه پری پیکر رسانید

چو عود و چنگ را آهنگ سازید
ز قولم این غزل بر چنگ سازید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۴ - دو بیت شعر
رسولا خدا را به جایی که دانی
چه باشد که از من پیامی رسانی؟

نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما ت برخیز اگر می توانی

ز پیش جم دو کبک بلبل آواز
به کوهستان دژ کردند پرواز

بدان دژ پرده ای خوش ساز کردند
ز قولش این غزل آغاز کردند:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش ۶۵ - غزل
دردا که رفت دلبر و دردم دوا نکرد
صد وعده بیش داد و یکی را وفا نکرد

بردم هزار قصه حاجت به نزد یار
القصه شد روان و حاجت روا نکرد

از آن تیر غمزه بر تن من موی کرد راست
آن ترک مو شکاف به مویی خطا نکرد

بر خاک کوی دوست که مالید روی چو من
کان خاک در رخش اثر کیمیا نکرد؟

به آهی بر دلی صد راه می زد
به راهی هر دلی صد آه می زد

شکر بر نی نوایی زد حصاری
به کف شهناز کردش دستیاری

حدیث گرمش از نی آتش افروخت
دمی خوش در گرفت و خشک و تر سوخت

درون بر کوه بر بط ساز و نی زن
شده خلق انجمن در کوی و بر زن

از آن شکل و شمایل خیره ماندند
بر آن صورت حزین جان را فشاندند

شکر گوهر بتار چنگ می سفت
چو چنگش کژ نشست و راست می گفت

شد از آوازشان در پرده ناهید
رسید آوازه ایشان به خورشید

غمی بود از فراق آشنایی
طلب می کرد مسکین غم نوایی

ز پرده خادمی بیرون فرستاد
به خلوتگاه خویش آوازشان داد

دو بزم افروز ساز چنگ کردند
بدان فرخ مقام آهنگ کردند

صنم شهناز را چون دید بنواخت
شکر خورشید را چون دید بگداخت

به خون دیده لوح چهره بنگاشت
ز خود می شد برون خود را نگهداشت

مهی دید از ضعیفی چون هلالی
تراشیده قدی همچون خلالی

نهالی بود قدش خم گرفته
گل اطراف خدش نم گرفته

نشستند و نوایی ساز کردند
از اول این غزل آغاز کردند

سروا، چه شد که دور شدی از کنار ما؟
بازا که خوش نمی گذرد روزگار ما

خاک وجود ما چو فراقت به باد داد
باد آورد به کوی تو زین پس غبار ما

وصل تو بود آب همه کارها، دریغ
آن آب رفت و باز نیامد به کار ما

بودیم تازه و خوش و خندان چو برگ گل
نمام بود عشرت و نهاد خوار ما

پژمرده غنچه دل پر خون ز مهرگان
بنمای رخ به تازگی که تویی نو بهار ما

تو چشمه حیاتی ، حاشا که بر دلت
خاشاک ریزه ای بود از رهگذر ما

از یار از دیار جدا مانده ایم و هیچ
نه نزد یار ماست خبر نزد دیار ما

چو خورشید آن دو گل رخسار را دید
بر آمد سرخ و خوش چون گل بخندید

ز شادی ارغوان بر زعفران داشت
ولی چون غنچه راز دل نهان داشت

لب شکر نوازش کرد نی را
شکر لب نیز خوش بنواخت وی را

بر آن صوت شکر شهناز زد چنگ
عقاب عشق در شهناز زد چنگ

ز سوز عشق چنگ آمد به ناله
شکر خواند این غزل را بر غزاله:
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 76 از 82:  « پیشین  1  ...  75  76  77  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA