انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 116 از 718:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰

از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده است
دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است

می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز
تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است

سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام
باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است

شانه شمشاد را دست نگارین می کند
بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است

نیست در روی زمین از بی غمی آثار درد
چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است

ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان
دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است

جلوه همکار می بندد زبان لاف را
در زمان قامت او سرو ناموزون شده است

همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر
آه ما از بس که نومید از در گردون شده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱

ابر رحمت با دل و دست گهربار آمده است
چشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده است

می زند جوش پریزاد از ریاحین بوستان
کاروان در کاروان یوسف به بازار آمده است

در حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیست
جوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده است

بس که مرغان چمن بدمستی از حد می برند
گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است

رخنه دیوارها چاک گریبان گل است
هر سر خاری چو مژگان گهربار آمده است

از شکوفه هر خیابانی کهکشانی گشته است
صد هزاران اختر مسعود سیار آمده است

از فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آب
هر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده است

بوستان را در کنار شاخ از هر بلبلی
عیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده است

سبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته است
از شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده است

سنگ را از جا درآورده است شور نوبهار
کوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده است

از گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده است
کان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده است

از هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خار
چون زبان مار زنهاری به زنهار آمده است

از شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده است
صبح از مستی برون آشفته دستار آمده است

خاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده است
صبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده است

کلک گوهربار صائب تا نواپرداز شد
خون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲

بلبل رنگین نوایی بر سر کار آمده است
آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است

وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است
چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است

دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود
این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است

عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند
بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است

آب مروارید آورده است چشم جوهری
گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است

رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق
تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است

حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل
این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است

می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است

فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد
در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است

نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است
کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳

از جوانی داغ ها بر سینه ما مانده است
نقش پایی چند از آن طاوس بر جا مانده است

در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است

نیست از چشم و دل بینا مرا جز درد و داغ
ظلمت از خورشید و خفاش از مسیحا مانده است

می کند از هر سو مویم سفیدی، راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است

چون نسایم دست بر هم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست باد پیما مانده است

نیست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
سوزنی از رشته مریم به عیسی مانده است

نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
طوطیم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است

نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من همین شیرازه بر جا مانده است

مشت خاشاکی است بر جا مانده از سیلاب عمر
در دل من خار خاری کز تمنا مانده است

مطلبش از دیده بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴

مردمی در طینت اهل جهان کم مانده است
صورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده است

نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
شاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده است

بی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهد
نسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده است

خرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلد
سینه چاکی به فرزندان آدم مانده است

نام باقی در زوال مال فانی بسته است
کز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده است

ای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است

عام گردیده است بی دردی میان مردمان
حرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵

سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است

نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است

خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است

ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است

از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است

سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است

پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است

می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است

تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است

صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است

صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶

خاکساری از بزرگان جهان زیبنده است
با زمین، افتادگی از آسمان زیبنده است

از شکستن می فزاید رتبه طرف کلاه
سر به پیش انداختن از سرکشان زیبنده است

در خزان سهل است با نظارگی حسن سلوک
تازه رویی در بهار از باغبان زیبنده است

مغز اگر نرمی کند چندان ندارد تازگی
چرب نرمی بیشتر از استخوان زیبنده است

کوهسار از خنده بیجای کبک از جا نرفت
بردباری از بزرگان جهان زیبنده است

هر که را بر خاک راه انداخت، سازد سربلند
دعوی گردن فرازی از سنان زیبنده است

آنقدرها کز سخن باشد بلندی خوشنما
کوتهی در دعوی از تیغ زبان زیبنده است

از درشتی های سوهان تیغ ها گردند نرم
سر به سر پست و بلند این جهان زیبنده است

می شود ساحل ز جزر و مد دریا قدردان
بخل و احسان هر دو از پیر مغان زیبنده است

از خموشی قدرت گفتار گردد مایه دار
در مقام خود سکون از کاروان زیبنده است

باده در جام بلورین جلوه دیگر کند
خون ما بر گردن سیمین بران زیبنده است

طاعت از پیران، رعونت از جوانان خوشنماست
راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است

خشکی از سر پنجه مرجان اگر بیرون برد
لاف تر دستی ز بحر بیکران زیبنده است

گر نبندد بر زمین چون سایه نقش از جلوه اش
لاف رعنایی ز سرو بوستان زیبنده است

صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوشنماست
غنچه را مهر خموشی بر دهان زیبنده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷

آن که ما سرگشته اوییم در دل بوده است
دوری ما غافلان از قرب منزل بوده است

ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است

ما ز هجران ناله های خویش می پنداشتیم
چون جرس فریاد ما از قرب محمل بوده است

ما عبث دل را به زیر آسمان می جسته ایم
این سپند شوخ در بیرون محفل بوده است

داد از قید جهان زنجیر، آزادی مرا
شاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده است

تا دلم خون گشت، سیر چرخ بی پرگار شد
سیر این پرگارها بر نقطه دل بوده است

تا گرفتم رخنه دل را، جهان تاریک شد
روشنی این خانه را از رخنه دل بوده است

زیر مرهم می شناسد حال داغ ما که چیست
هر که را آیینه پنهان در ته گل بوده است

چشم او صائب مرا از عقل و دین بیگانه کرد
دوستی با می پرستان زهر قاتل بوده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸

تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است

اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است

دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است

در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است

از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است

شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است

چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است

قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹

هر غباری گرده چابک سواری بوده است
هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است

لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند
بر سریر کامرانی تاجداری بوده است

تا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خواب
وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است

سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است
خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است

غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست
خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است

عمر جاویدان کند نارسای موج اوست
وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است

گرد ما محنت ایام نتوانست یافت
بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است

در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین
گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است

تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش
سینه روشن عجب آیینه داری بوده است

برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان
صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 116 از 718:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA