غزل شمارهٔ ۱۱۵۰ از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده استدامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده استمی کنم چون موج در آغوش دریا پا درازتا عنان اختیار از دست من بیرون شده استسرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده امباورم ناید که آهو رام با مجنون شده استشانه شمشاد را دست نگارین می کندبس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده استنیست در روی زمین از بی غمی آثار دردچهره زرین نهان در خاک چون قارون شده استز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزاندولت فصل بهار از فیض روز افزون شده استجلوه همکار می بندد زبان لاف رادر زمان قامت او سرو ناموزون شده استهمچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگرآه ما از بس که نومید از در گردون شده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱ ابر رحمت با دل و دست گهربار آمده استچشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده استمی زند جوش پریزاد از ریاحین بوستانکاروان در کاروان یوسف به بازار آمده استدر حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیستجوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده استبس که مرغان چمن بدمستی از حد می برندگل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده استرخنه دیوارها چاک گریبان گل استهر سر خاری چو مژگان گهربار آمده استاز شکوفه هر خیابانی کهکشانی گشته استصد هزاران اختر مسعود سیار آمده استاز فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آبهر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده استبوستان را در کنار شاخ از هر بلبلیعیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده استسبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته استاز شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده استسنگ را از جا درآورده است شور نوبهارکوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده استاز گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده استکان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده استاز هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خارچون زبان مار زنهاری به زنهار آمده استاز شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده استصبح از مستی برون آشفته دستار آمده استخاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده استصبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده استکلک گوهربار صائب تا نواپرداز شدخون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲ بلبل رنگین نوایی بر سر کار آمده استآب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده استوقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت استچشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده استدست سرو بوستان، دست تیمم کرده بوداین زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده استعندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اندبلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده استآب مروارید آورده است چشم جوهریگوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده استرنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفقتا سر خورشید در کویش به دیوار آمده استحجت قاطع بود بر پاکی دامان گلاین که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده استمی تواند چنگ در فتراک زد خورشید رااز تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده استفرصت پیچیدن دستار، مستان را نداددر چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده استنیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده استکلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳ از جوانی داغ ها بر سینه ما مانده استنقش پایی چند از آن طاوس بر جا مانده استدر بساط من ز عنقای سبک پرواز عمرخواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده استنیست از چشم و دل بینا مرا جز درد و داغظلمت از خورشید و خفاش از مسیحا مانده استمی کند از هر سو مویم سفیدی، راه مرگپایم از خواب گران در سنگ خارا مانده استچون نسایم دست بر هم، کز شمار نقد عمرزنگ افسوسی به دست باد پیما مانده استنیست در دستم به جز افسوس از عمر درازسوزنی از رشته مریم به عیسی مانده استنوبت پرواز از بالم به چشم افتاده استطوطیم چون سبزه عاجز در ته پا مانده استنیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچاز کتاب من همین شیرازه بر جا مانده استمشت خاشاکی است بر جا مانده از سیلاب عمردر دل من خار خاری کز تمنا مانده استمطلبش از دیده بینا، شکار عبرت استورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴ مردمی در طینت اهل جهان کم مانده استصورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده استنام شاهان از اثر در دور می باشد مدامشاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده استبی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهدنسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده استخرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلدسینه چاکی به فرزندان آدم مانده استنام باقی در زوال مال فانی بسته استکز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده استای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرادر بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده استعام گردیده است بی دردی میان مردمانحرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵ سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده استمد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده استنقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیستسرو را آب روان در زیر پا زیبنده استخوشنما باشد شراب لعل در جام بلورپنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده استماه در ابر تنک جولان دیگر می کندسرو سیمین را قبای ته نما زیبنده استاز کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماستسرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده استسبزه امید خشک از ابر بی باران شوددر لباس شرم عرض مدعا زیبنده استپرده پوشی می کند دولت سر بی مغز رااستخوان در سایه بال هما زیبنده استمی نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیامفقر را در آستین دست دعا زیبنده استتا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنندپایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده استصفحه های ساده را مسطر بود نقش مرادبر تن درویش نقش بوریا زیبنده استصائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماستشاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶ خاکساری از بزرگان جهان زیبنده استبا زمین، افتادگی از آسمان زیبنده استاز شکستن می فزاید رتبه طرف کلاهسر به پیش انداختن از سرکشان زیبنده استدر خزان سهل است با نظارگی حسن سلوکتازه رویی در بهار از باغبان زیبنده استمغز اگر نرمی کند چندان ندارد تازگیچرب نرمی بیشتر از استخوان زیبنده استکوهسار از خنده بیجای کبک از جا نرفتبردباری از بزرگان جهان زیبنده استهر که را بر خاک راه انداخت، سازد سربلنددعوی گردن فرازی از سنان زیبنده استآنقدرها کز سخن باشد بلندی خوشنماکوتهی در دعوی از تیغ زبان زیبنده استاز درشتی های سوهان تیغ ها گردند نرمسر به سر پست و بلند این جهان زیبنده استمی شود ساحل ز جزر و مد دریا قدردانبخل و احسان هر دو از پیر مغان زیبنده استاز خموشی قدرت گفتار گردد مایه داردر مقام خود سکون از کاروان زیبنده استباده در جام بلورین جلوه دیگر کندخون ما بر گردن سیمین بران زیبنده استطاعت از پیران، رعونت از جوانان خوشنماستراستی در تیر چون خم در کمان زیبنده استخشکی از سر پنجه مرجان اگر بیرون بردلاف تر دستی ز بحر بیکران زیبنده استگر نبندد بر زمین چون سایه نقش از جلوه اشلاف رعنایی ز سرو بوستان زیبنده استصائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوشنماستغنچه را مهر خموشی بر دهان زیبنده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷ آن که ما سرگشته اوییم در دل بوده استدوری ما غافلان از قرب منزل بوده استما عبث در سینه دریا نفس را سوختیمگوهر مقصود در دامان ساحل بوده استما ز هجران ناله های خویش می پنداشتیمچون جرس فریاد ما از قرب محمل بوده استما عبث دل را به زیر آسمان می جسته ایماین سپند شوخ در بیرون محفل بوده استداد از قید جهان زنجیر، آزادی مراشاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده استتا دلم خون گشت، سیر چرخ بی پرگار شدسیر این پرگارها بر نقطه دل بوده استتا گرفتم رخنه دل را، جهان تاریک شدروشنی این خانه را از رخنه دل بوده استزیر مرهم می شناسد حال داغ ما که چیستهر که را آیینه پنهان در ته گل بوده استچشم او صائب مرا از عقل و دین بیگانه کرددوستی با می پرستان زهر قاتل بوده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده استجبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده استاعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بودما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده استدور باش صد بلا گردید درد و داغ عشقغوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده استدر سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیستاین کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده استاز لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پرورانبستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده استشور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفتپیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده استچرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوستاز سواد بیکران عشق، کشتی بوده استقامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راستراستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹ هر غباری گرده چابک سواری بوده استهر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده استلاله کز خون جگر امروز ساغر می زندبر سریر کامرانی تاجداری بوده استتا شدم حیران، ندیدم بی قراری را به خوابوادی حیرت عجب دارالقراری بوده استسایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن استخاکساری سخت مستحکم حصاری بوده استغنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیستخارخار دل عجب باغ و بهاری بوده استعمر جاویدان کند نارسای موج اوستوسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده استگرد ما محنت ایام نتوانست یافتبی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده استدر زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازینگاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده استتا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویشسینه روشن عجب آیینه داری بوده استبرنمی دارد نظر از لعل میگون بتانصائب ما طرفه رند میگساری بوده است!