غزل شمارهٔ ۱۲۶۰ پاره های دل گران بر دیده خونبار نیستجای در چشم است آن کس را که بر دل بار نیستغافلان اندیشه از سنگ ملامت می کنندورنه کبک مست را پروایی از کهسار نیستپرده خواب است ظلمت روشنایی دیده راچشم پوشیدن ز اوضاع جهان دشوار نیستپیش ما کوتاه دستان کز هوس آزاده ایمخار بی گل در صفا کم از گل بی خار نیستسرمه سازد سنگ را برق نگاه احتیاطپیش عاقل سنگلاخ دهر ناهموار نیستغفلت ما بی شعوران را نمی باید سببپای خواب آلود را افسانه ای در کار نیستسیم و زر چون آب شد، از بوته پاک آید برونبا خجالت جرم را حاجت به استغفار نیستبیستون در پنجه فرهاد شد چون موم نرمعاشقان را احتیاج زر دست افشار نیستدر ته پیراهن آیینه شکر می خورندطوطیان را گر به ظاهر نسبت زنگار نیستچون فلاخن هر که نگشاید بغل از شوق سنگپیش این کودک مزاجان قابل آزار نیستبر سمندر شعله جانسوز آب زندگی استعشق چون باشد، در آتش زندگی دشوار نیستمی گریزند از خیال یار وحشت پیشگانبوی گل را در حریم بی دماغان بار نیستغافلند از مرگ، مردم، ورنه در روی زمینکیست کز تن آفتابش بر لب دیوار نیست؟خورد عالم را و بندد بر شکم سنگ مزارسیر چشمی در بساط خاک مردمخوار نیستآنچه باید کم نمی گردد، که در ایام دینخل ها بی برگ گردد سایه چون در کار نیستذوق طفلی در نمی یابند تمکین پیشگانهر کجا دیوانه ای در کوچه و بازار نیستاز دل مجروح صائب شور عالم را بپرسبی نمک داند جهان را هر دلی کافگار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱ عشقبازی کار هر حلاج دعوی دار نیستهر کمانی در خور طاق بلنددار نیستشاخ طوبی سر فرو نارد به هر بی بال و پرهر سر شوریده ای بالانشین دار نیستپرده پوش خلق باش از صد بلا ایمن نشینتیره گردد از نفس آیینه چون ستار نیستگر مجرد سیرتی سر در سر زینت مکندشمنی در پی ترا چون طره دستار نیستتا به گردن در گل تسبیح باشم تا به کی؟یک سر مو غیرت دین در تو ای زنار نیستشانه گو از دور دندان بر سر دندان بنهدر حریم زلف او این صد زبان را بار نیستمی توانی سرو اگر مصرع به آن قامت رساندچون تو یک صاحب طبیعت در همه گلزار نیستتا شکستم توبه را پروا ندارم از شکستهر که تایب نیست صائب شیشه اش دربار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲ افسر زرین سر آزاده را در کار نیستنقش عیب کاسه چینی است چون مودار نیستباشد از تعبیر این خواب پریشان بی نیازاینقدر اندیشه در نظم جهان در کار نیستمد احسان چون ندارد خامه شاخ بی بری استنیشتر باشد رگ ابری که گوهربار نیستمهر بر لب زن که در دیوان آن آیینه روطوطیان را آبروی سبزه زنگار نیستاز پرستاران دل افگار را داغی بس استبهتر از دلسوز، شمعی بر سر بیمار نیستنگذرد مینای می خشک از لب خاموش جامپیش ارباب سخاوت حاجت گفتار نیستباده خواران عیب هم را پرده داری می کنندبزم می را رخنه ای چون دیده هشیار نیستسعی در کردار بی گفتار مردان می کنندرزق ما صائب به جز گفتار بی کردار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳ گر نمی جوشیم با می از سر انکار نیستغفلت سرشار ما را باعثی در کار نیستمی زند هر قطره باران چشمکی بر ساقیانکاین چنین روزی چرا پیمانه ها سرشار نیست؟می توان در سینه بی کینه من روی دیدخانه آیینه ام در بسته زنگار نیستتحفه دل را به امیدی به کویش برده ایمآه اگر آن زلف سرپیچد که دل در کار نیست!پنجه بیتابی دل، سینه ام را چاک کرداین صدف را راحتی از گوهر شهوار نیستبر رگ جانها نپیچد تا پریشان نیست زلفنبض دلها را نگیرد چشم تا بیمار نیستکشتنی چون دیر کشتن نیست صید عشق راالحذر از تیغ مژگانی که بی زنهار نیستشانه در هرعقده زلف تو ایمان تازه کرداینقدر پیچیدگی با رشته زنار نیستتا بگیرد جذبه توفیق، بازوی که راهر سری شایسته دوش و کنار دار نیستطوطی از آیینه می گویند می آید به حرفچون مرا در پیش رویش زهره گفتار نیست؟بیقراران بی نیاز از کعبه و بتخانه اندریگ را در قطع ره هرگز به منزل کار نیستنام عشق از کلک ما صائب بلند آوازه شدعشق اگر بخشد دو عالم را به ما، بسیار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴ رحمت ایزد نصیب مردم هشیار نیستپیش ارباب کرم جرمی چو استغفار نیستریشه کرده است آشیان ما چو سنبل در چمنبلبل ما را هوای رفتن از گلزار نیستبوته خاری چو مجنون افسر خود می کنندشعله مغزان را سری با پیچش دستار نیستزلف از بی رویی خط دست ازان رخسار داشتهیچ شمشیری بتر از حرف پهلودار نیستغیر صائب کز نوا در پیش دارد چرخ را (کذا)بلبل خوش نغمه ای امروز در گلزار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵ کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیستسایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیستمرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشدورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیستداغ دارد گریه در شبهای وصل او مراابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیستاز بهای خویش افتادن بود بر دل گرانورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیستناله زنجیر باشد مطرب فیلان مستبر دل افلاک فریاد اسیران بار نیستآبروی رشته از بسیاری گوهر بودخوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیستشمع در راه نسیم صبحدم جان می دهدبوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیستمی شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگانپای خون آلود بر خار مغیلان بار نیستاز سبکروحان نگیرد عالم امکان غبارگردباد برق جولان بر بیابان بار نیستشوکت اسکندری بارست بر صافی دلانورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیستهست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گرانورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیستنیست صائب جز تماشا بهره ما از جهانشبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶ کوچه گرد بیخودی را خانمان در کار نیستشاهباز لامکان را آشیان در کار نیستبست بر من ریزش پیر مغان راه سئوالدر میان بحر ماهی را زبان در کار نیستبی دلیل و رهنما سیلاب واصل شد به بحرجذبه ای گر هست ازان سو، کاروان در کار نیستعندلیب از بوی گل در بیضه مستی می کندچون غذا افتاد روحانی، دهان در کار نیستدور باشی نیست حاجت روی شرم آلود راباغ چون دربسته باشد باغبان در کار نیستعارفان پیش از اجل ترک علایق کرده انددل چو شد سرد از جهان باد خزان در کار نیستاز هوسناکان سراغ کوی جانان را مپرسجنبش تیر هوایی را نشان در کار نیستجوش گل باشد سبک جولانتر از سیل بهارمرغ زیرک را درین باغ آشیان در کار نیستمی برد کف را سبکباری ز دریا بر کنارکشتی بی لنگران را بادبان در کار نیستسنگ را پاسنگ حاجت نیست چون باشد تمامچشم ما را پرده خواب گران در کار نیستتا نمی گردد صفیر خامه صائب بلندهایهویی در میان بلبلان در کار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷ کوچه گرد بیخودی را خانمان در کار نیستشاهباز لامکان را آشیان در کار نیستباده بیرنگ از ظرف بلورین فارغ استسرو سیمین را لباس پرنیان در کار نیستفارغند از عقل دور اندیش، مستان خرابخانه بی بام و در را پاسبان در کار نیستدرنمی آید به ظرف گفتگو اسرار عشقهر چه وجدانی است آن را ترجمان در کار نیستحسن را در هر لباسی می شناسند اهل دیداین قدر روپوش ای جان جهان در کار نیستکاهلان همدرس می جویند از افسردگیداستان عشق را همداستان در کار نیستیک نگاه گرم می سوزد سراپای مرااین قدر استادگی ای خوش عنان در کار نیستعقل بیجا در عنان اهل دل آویخته استگله آهوی وحشی را شبان در کار نیستدر میان دعوی و معنی بود خون در میانهر کجا معنی بود تیغ زبان در کار نیستاز خریداران نیفزاید قماش ماه مصرحسن گل را هایهوی بلبلان در کار نیستگرد رخسارش نفس بیهوده می سوزد عرقچهره شرمین او را دیده بان در کار نیستخط راه اهل غیرت چین ابرویی بس استاین قدر بیمهری ای نامهربان در کار نیستدیده بیدار را افسانه می آید به کارغفلت سرشار را رطل گران در کار نیستصحبت عالم به یک ساعت مکرر می شودگر جهان این است عمر جاودان در کار نیستما سبکروحان مدارا با رفیقان می کنیمورنه بوی پیرهن را کاروان در کار نیستسیل گو هموار سازد کعبه و بتخانه رااین ره نزدیک را سنگ نشان در کار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸ حسن عالمسوز او را ساغری در کار نیستچهره خورشید را روشنگری در کار نیستآتش از خود می دهد بیرون سپند شوخ مااین سبکسیر فنا را مجمری در کار نیستقطره آبی به هم پیچد بساط خواب رادر شکست اهل غفلت لشکری در کار نیستهیچ نقشی نیست کز آیینه رو پنهان کنددل چو روشن شد کتاب و دفتری در کار نیستمطرب ما چون خم می سینه پر جوش ماستمحفل عشاق را خنیاگری در کار نیستهر چه باید، آدمی با خویشتن آورده استخواب چون افتاد سنگین، بستری در کار نیستبا زبان گندمین، روزی طلب کردن خطاستطوطی شیرین سخن را شکری در کار نیستگر دهانش در نظر ناید، حدیث او بس استباده روحانیان را ساغری در کار نیستکهربایی حاصل ما را به غارت می بردخرمن بی مغز ما را صرصری در کار نیستسیل بی رهبر به دریا می رساند خویش راشوق در هر دل که باشد رهبری در کار نیستمی ربایندت چو شبنم شوخی گلها ز همسیر این گلزار را بال و پری در کار نیستکوه طاقت صائب از دل گو گرانی را ببراین محیط بیکران را لنگری در کار نیست
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹ چهره گلرنگ را پیمانه ای در کار نیستنرگس مخمور را میخانه ای در کار نیستنیست زلف دلفریب یار را حاجت به خالدام چون افتاد گیرا، دانه ای در کار نیستلنگر بی مدعایی چشم حیران را بس استاین صدف را گوهر یکدانه ای در کار نیستحسن کامل عشقبازی می کند با خویشتنشعله جواله را پروانه ای در کار نیستنیست بر دست کسی چشم پریشان خاطرانزلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیستراه نتوان برد از سنگ نشان در بی نشانحق طلب را کعبه و بتخانه ای در کار نیستدل نمی باید شود غافل ازان جان جهانذکر حق را سبحه صد دانه ای در کار نیستنونیازان را گزیری نیست از عشق مجازکاملان را ابجد طفلانه ای در کار نیستپنبه گوش کهنسالان بود موی سفیدخواب وقت صبح را افسانه ای در کار نیستاز نگاهی می توان ما را به خاک و خون کشیدصید ما را حمله شیرانه ای در کار نیستمی کند وحشت ز خود، آن را که خلق افتاد تنگخانه زنبور را همخانه ای در کار نیستحسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگردکاین چراغ روز را پروانه ای در کار نیستمی کند دل را عبث زیر و زبر آن حسن شوخبهر آن گنج روان ویرانه ای در کار نیستتیر صائب پر برون آرد در آغوش کمانراه پیمای طلب را خانه ای در کار نیست