غزل شمارهٔ ۱۵۰۱ عشق سرمایه تسکین دل زار من استخانه پرداز جهان خانه نگهدار من استدرد را طاقت من کسوت درمان پوشدصندل جبهه من زدی رخسار من استنیست در خلوت من پرتو منت را راهشمع کاشانه من دیده بیدار من استکشتی خالیم، آرام نمی دانم چیستهر که باری ننهد بر دل من، بار من است!نکند شعله بدل جامه ز رنگینی موممی عبث در پی رنگینی رخسار من استسخن تلخ به شیرینی جان می گیرمهر که را هست زر قلب، خریدار من استپا به دولت زند آن کس که زند پای به منسایه بال هما سایه دیوار من استآتش از گرمی افسانه من گوش گرفتگوش هر خام کجا لایق اسرار من است؟هر که گم کرد غمی، در دل من می یابدوعده گاه غم عالم دل افگار من استلامکان سیرتر از همت خویشم صائبخویش را گم کند آن کس که طلبکار من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲ سیل درمانده کوتاهی دیوار من استبی سرانجامی من خانه نگهدار من استمی کند کار نسیم سحری با دل منخامشی گر چه به ظاهر گره کار من استچون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنمزین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبیدشبنم سوخته چهره گلزار من استمی توانم سر طومار شکایت وا کردعرق شرم تو مهر لب اظهار من استدوستان آینه صورت احوال همندمن خراب توام و چشم تو بیمار من استمنم آن آینه خاطر که رگ خواب جهانهمچو مژگان به کف دیده بیدار من استنیست آیینه بینایی من عیب نمابه چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟در خرابات من آن باده پرستم صائبکه رگ تلخی می رشته زنار من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳ مانع مستی غفلت دل هشیار من استپادشاه شب من دیده بیدار من استمی سپارند به هم دست به دست اطفالمشور مجنون خجل از گرمی بازار من استهر که افتاده ز خود پیش ز وحشت زدگاندر بیابان طلب قافله سالار من استخصم را می کنم از راه تنزل مغلوبسیل خونین جگر از پستی دیوار من استلب خمیازه من باز ز گفتار شودمهر خاموشی من ساغر سرشار من استچون فلاخن ز گرانی است مرا دور نشاطهر که باری ننهد بر دل من بار من است!خطر از لغزش پا نیست مرا در مستیطارم تاک به صد دست نگهدار من استکمر خدمت بت بسته ام از رشته جانصد گره در دل تسبیح ز زنار من استمی کند دامن صحرای قیامت تنگیبه سرشکی که گره در دل افگار من استجوی خون می کند از ناخن الماس روانگرهی چند که از زلف تو در کار من استقفل، مفتاح در بسته نگردد هرگزلب خاموش تو مهر لب اظهار من استگر چه آزار به موری نپسندم صائبهر که را می نگرم در پی آزار من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴ موج سنبل ز پریشانی پرواز من استگل برافروخته شعله آواز من استسینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسندمخزن درد نهان و صدف راز من استلامکان سیرتر از عشق بود همت منچرخ کبکی است که در چنگل شهباز من استمنم آن سلسله جنبان نواهای غریبکه ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من استمی توان خواند ز پیشانی من راز جهانجام جم داغ دل آینه پرداز من استزهره شوخ که سر حلقه نه دایره استدر شبستان حیا پردگی از ساز من استچون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنمصحبت تیره دلان سرمه آواز من استنیشکر را ز خموشی به زبان چندین بندهمه از رهگذر کلک سخنساز من استحرف مردم ز بدونیک نیارم به زبانجای رحم است بر آن خصم که غماز من استنیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشمگر پر کاه بود، مانع پرواز من استعندلیبی که به آتش نفسی مشهورستکف خاکستری از شعله آواز من استشبنم بیجگر آن زهره ندارد صائبداغ دامان گل از گریه غماز من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵ شور دریای سخن از دل پر جوش من استقفل گنجینه معنی لب خاموش من استمعنی بکر که در پرده غیب است نهانبی تکلف همه شب تنگ در آغوش من استهر خیالی که به آن اهل سخن فخر کننددر شبستان سخن، خواب فراموش من استچرخ دودی است که از خرمن من خاسته استخاک گردی است که افشانده پاپوش من استآسمان حلقه فتراک بود صید مرالامکان منزل سهل سفر هوش من استچرخ نیلی که به روشن گهری مشهورستچون به معنی نگری، نیل بناگوش من استکاسه در خون جگر می زنم و می نوشمخون منصور مزاجان می کم جوش من استچهره پرده نشینان فلک، مهتابی استزان چراغی که نهان در ته سرپوش من استصوفیان را سخن من به سماع آورده استخم میخانه وحدت دل پر جوش من استخشت از مستی من چون خم می می جوشددر و دیوار درین میکده بیهوش من استدر خرابات رضا نشو و نما یافته امدرد میخانه قسمت می سرجوش من استاز قبا خرقه، ز دستار کله ساخته امنافه خونین جگر از فقر قباپوش من استزاهدی نیست به عیاری من در عالماین ردا، پرده گلیمی است که بر دوش من استحلقه بندگی عشق بود در گوشمچشم بد دور ازین حلقه که در گوش من استبی هم آواز، نفس سرمه گفتار شودورنه شور دو جهان در لب خاموش من استنرسد چون سخن من به دو عالم صائب؟عشق را دست نوازش به سر دوش من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶ نفس سوخته شمع سر بالین من استمهر خاموشی من جام جهان بین من استتیغ چون بید ز جان سختی من می لرزدموج بی بال وپر از لنگر تمکین من استبر دلم گرد یتیمی چو گهر نیست گرانعشرت روی زمین در دل غمگین من استلنگر از خویش سرانجام دهد کشتی منپله خواب، گران از دل سنگین من استحسن از تربیت عشق شود عالمسوزسرخی روی گل از نغمه رنگین من استخواهد از نقش به نقاش رسانید مرااتحادی که در آیینه حق بین من استبحر از پنجه مرجان نپذیرد آرامناصح از ساده دلی در پی تسکین من استشده ام خانه دربسته ز حیرت صائبمی خورد خون خود آن کس که سخن چین من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷ دخل و تحسین بجا باعث احیای من استهر که را درد سخن هست مسیحای من استگر چه صد پایه ز نقش قدم افتاده مراکهکشان جاده همت والای من استبه تماشای گل و لاله به بستان نرومگل رخسار سخن لاله حمرای من استغیر زنجیر که سر در قدم من دارددر بیابان طلب کیست که همپای من است؟تکیه بر بالش دیبا نکنم چون صورتخواب سنگین چو شود بالش خارای من استهر کجا حلقه زند هاله سرگردانیمرکز دایره اش آبله پای من استچون سخن از نفسم سبز نگردد صائب؟طوطی هند سخن، کلک شکرخای من است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸ تا جنون انجمن افروز دل خونین استدیده شیر مرا شمع سر بالین استخون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاهنفس نافه ز خونین جگری مشکین استدر و دیوار چمن مست شد از خنده گلاین چه شوری است که با این می لب شیرین استاین نه لاله است که از مستی سودازدگاندامن دشت جنون پر ز کف خونین استسرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاستاین سفالی است که بی می چو شود رنگین استتن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهاتهر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین استعلم معرکه فتح بود پای ثباتلنگر بحر پر آشوب جهان تمکین استصله فکر بلندست شنیدن صائبگوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹ عقل نخلی است خزان دیده که ماتم با اوستعشق سروی است که سرسبزی عالم با اوستهر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغروزگارش به خموشی گذرد، دم با اوستعاصیی را که سروکار به دوزخ باشددر بهشت است، اگر دیده پر نم با اوستدل سودازده را وصل نیاورد به حالچه کند عید به آن کس که محرم با اوست؟دل هر کس که در آن زلف پریشان آویختمی توان گفت که سررشته عالم با اوستهر که زد مهر خموشی به لب چون و چراگر چه مورست درین دایره خاتم با اوستنمک عشق به بی درد رام است حرامجای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوستبا غم عشق غم عالم فانی هیچ استغم عالم نخورد هر که همین غم با اوستهر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزندمی توان یافت که سررشته عالم با اوستصیقل آینه حسن بود دیده پاکروی گل تازه ازان است که شبنم با اوستهر که صائب ز بد خویش پشیمان نشودتخم دیوست اگر صورت آدم با اوستهر که صائب نکشد در دل خود آتش حرصگر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰ چشم بیدار چراغی است که در منزل اوستدل بیتاب سپندی است که در محفل اوستشکوه از تنگدلی شیوه آگاهان نیستکه فتوحات جهان در گره مشکل اوستعشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نیسترخنه در سینه هر کس که فتد در دل اوستکام دنیای سبکرو به خودش می ماندماهی ریک روان موجه بیحاصل اوستعشق بحری است که چون بر سر طوفان آیددست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوستدست در گردن دلهای پریشان داردآن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوستسالکان ره تحقیق نشانی دارندهر که مایل به دو عالم نبود مایل اوستفرصت نقل مکان نیست برون زین عالمهر که هر جا فتد از پای، همان منزل اوستهر غباری که سر از پا نشناسد صائبمی توان یافت که دنباله رو محمل اوست